شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
ذکر شیخ ممشاد دینوری رحمةالله علیه
عطار
عطار( تذکرة الأولیاء )
140

ذکر شیخ ممشاد دینوری رحمةالله علیه

آن ستوده رجال آن ربودهٔ جلال آن صاحب دولت زمانه آن عالی همت یگانه آن مجرد شده از کینه وری شیخ وقت ممشاد دینوری پیر عهد بود و یگانهٔ روزگار و ستوده بهمه کمالی و برگزیده به همه خصالی و در ریاضت و خدمت و مشاهدت و حرمت آیتی بود و پیوسته در خانقاه بسته داشتی چون مسافر بدر خانقاه رسیدی او در پس درآمدی و گفتی مسافری یا مقیم اگر مقیمی درآی و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم آنگاه بروی و ما را در فراق تو طاقت نبود.
وقتی مردی به نزدیک او آمد وگفت: دعائی در کار من کن گفت: برو بکوی خدا شو تا بدعاء ممشادت حاجت نبود مرد گفت: یا شیخ گوی خدا کجا است گفت: آنجا که تو نباشی مرد برفت و از میان خلق عزلت گرفت ودولت اورا دریافت وهم نشین سعادت گشت و با حق آرام گرفت تا چنان شد که وقتی عظیم آمد بدینور رسید خلق همه روی به صومعه ممشاد نهادند در آن میان آن جوانمرد را دیدندی آمد و سجاده بر روی آب افکنده و آب او را مر آورد چون ممشاد او را بدید گفت: این چه حالتست جوانمرد گفت: مرا این دادی و می پرسی اینک حق تعالی مرا از دعاء ممشاد و غیر او مستغنی گردانیده و بدینجا رسانید که می بینی.
نقلست که گفت: چون دانستم که کارگاه درویشان همه حقیقت باشد دیگر با هیچ درویشی مزاح نکردم که وقتی درویشی نزدیک ما آمد و گفت: ایهاالشیخ می خواهم که مرا عصیدهٔ کنی ناگاه بر زبانم برفت که ارادت و عصیده روی به بادیه نهاد وهمین می گفت. تا در همان بمرد.
نقلست که گفت: مرا وامی بود و من بدان مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی می گفت: یا بخیل این مقدار که فراستدی بر ماست تو خوش فرا گیر و مترس بر تو فراستدن و برما دادن بعد از آن با هیچ قصاب و بقال شمارنکردم.
و اورا کلماتی عالی است و سخن اوست که گفت: اصنام مختلف اند بعضی را از خلق بت نفس اوست و بعضی را فرزند او و بعض را مال او و بعض را زن او و بعض را حرمت او بعض را نماز و روزه و زکوة او و حال او و بت بسیارست هر یکی از خلق بستهٔ بتی انداز این بتان و فراز این بتان هیچ کس را نیست مگر آنرا که نبیند نفس خویش را حال ومحل و هیچ اعتمادش نبود بر افعال خویش شکر نگوید بلکه چنان باید که هرچه ازو ظاهر شود از خیر و شر بدان از نفس خویش راضی نبود و ملامت کنندهٔ خویش بود.
و گفت: ادب بجا آوردن مرید حرمت پیران بود و نگاهداشتن خدمت برادران و از سبب ها بیرون آمدن و آداب شرع بر خویشتن نگاهداشتن.
و گفت: هرگز در نزدیکی پیری نشدم الا ازحال خویش خالی شده و منتظر برکات او می بودم تا چه درآید.
و گفت: هر که پیش پیری شود برای خطر خویش منقطع ماند از کرامت درنشست با او.
و سخن اوست که گفت: در صحبت اهل صلاح صلاح دل پدید آید و درصحبت اهل فساد فساد دل ظاهر شود و گفت اسباب علائق است و تعویق موانع اسباب بمسبوق قضا فراغت و نیکوترین حال مردان آنست که کسی افتاده بود از نفس او دید خلق و اعتماد کرده بود در جمله کارها بر خدای تعالی.
و گفت: فراغت دل در خالی بودنست از آنچه اهل دنیا دست درو زده اند از فضول دنیا.
و گفت: اگر حکمت اولین و آخرین جمع کنی و دعوی کنی به جمله احوال سادات اولیا هرگز بدرجه عارفان نرسی تا سرتو ساکن نشود بخداءتعالی واستواری در تو پدید نیاید بر آنچه خداء تعالی ضمان کرده است ترا.
و گفت: جمله معرفت صدق افتقار بخدای تعالی.
و گفت: معرفت بسه وجه حاصل شود یکی به تفکر در امور که چگونه آنرا تدبیر کرده است و دیگر در مقادیر که چگونه آنرا تقدیر کرده است و در خلق چگونه آنرا آفریده است اگر کسی شرح این سه کلمات بازدهد مجلدی برآید اما این کتاب جاء آن نیست.
و گفت: جمع آنست که خلق را جمع گردانید درتوحید و تفرقه آنست که در شریعتشان متفرق گردانید.
وگفت: طریق حق بعید است و صبر بر آن شدید.
و گفت: حکما که حکمت یافتند به خاموشی یافتند و تفکر.
و گفت: ارواح انبیا در حال کشف و مشاهده اند و ارواح صدیقان در قربت و اطلاع.
و گفت: تصوف صفاء اسرار است و عمل کردن بدانچه رضاء جبار است و صحبت داشتن با خلق بی اختیار.
و گفت: تصوف توانگری نمودنست و مجهولی گزیدن که خلق نداند و دست بداشتن چیزی که بکار نیاید.
و گفت: توکل وداع کردن طمع است از هر چه طبع و دل ونفس بدان میل کند.
از او پرسیدند که درویش گرسنه شود چه کند گفت: نماز کند گفتند اگر قوت ندارد گفت: بخسبد گفتند اگر نتواند خفت گفت: حق تعالی درویش را از این سه چیز خالی ندارد یا قوت یا قضا یا اجل.
و چون وفاتش نزدیک رسید گفتند آخر علت تو چگونه است گفت: علت را از من پرسید گفتند بگو لا اله الا الله روی به دیوار کرد و گفت: همگی من بتو فانی شد جزاءآن کسی که ترادوست دارد این بود یکی گفت: خداء تعالی با تو چه کرد گفت: سی سال است تا بهشت بر من عرضه می کند در آنجا ننگرسته ام گفتند دل خویش چگونه می یابی گفت: سی سالست تا دل خویش را گم کرده ام و خواسته ام تا بازیابم نیافتم چون درین مدت باز نیافته ام درین حال که جمله صدیقان دل گم کنند من چگونه بازخواهم یافت این بگفت: و جان تسلیم کرد، رحمةالله علیه.