شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۶
عطار
عطار( سی فصل )
151

بخش ۶

بگویم با تو تا حق را که دیده است
کدامین قطره در دریا رسیده است
هر آنکس در حقیقت راه بین شد
بمعنی واقف اسرار دین شد
به دین مصطفی او راه جوید
حقیقت رو بسوی شاه جوید
تو دین مصطفی را راه میرو
ز سر مرتضی آگاه میشو
سخن از مصطفی و مرتضی گو
دلیل ره براه مرتضی جو
بدانی مظهر انوار حق را
ز پیر راه جوئی این سبق را
ترا اندر حقیقت ره نماید
ز اسرار ولی آگه نماید
چو دانی بر ره تسلیم او شو
ز هر راهی که فرماید برو شو
پس آنگه اختیار خویش بگذار
بهر امری که گوید گوش میدار
بدو ده دست و برهم نه دو دیده
که تا درحق رسی ای آفریده
بمعنی چونکه اندر حق رسیدی
بدریا همچو قطره آرمیدی
بدیدی در حقیقت روی دلدار
شوی اندر حقیقت واقف کار
شناسائی شود ناگاه حاصل
شوی چون قطره اندر بحر واصل
شناسا شو چو قطره اول بار
که تا گردی ز بحر او خبردار
ترا از هر دو عالم آفریدند
بمعنی از دو عالم برگزیدند
هر آنچه هست پیدا در دو عالم
همه موجود شد در ذات آدم
درو موجود شد پیدا و پنهان
نمودار دو عالم گشت انسان
ولی انسان کسی باشد در این دار
که او باشد ز حال خود خبردار
ز حال خویشتن آگاه باشد
بمعنی در طریق شاه باشد
درین ره خاک پاک مرتضی شو
ز خود بیگانه با او آشنا شو
محمد هست انوار شریعت
ولیکن مرتضی بحر حقیقت
سخن در راه دین مصطفی گوی
طریق راه دین از مرتضی جوی
چنین کردند دانایان حکایت
ز عبدالله عباس این روایت
که در جنگ جمل آن شاه مردان
میان هر دو صف چون شیر غران
ستاده بود و وصف خویش می کرد
دل آن کافران را ریش می کرد
نخست گفتا منم شاه دو عالم
پناه جمله آفاق و آدم
منم گفتا حقیقت بود الله
که کردم از دو عالم دست کوتاه
ظهور اولین و آخرینم
من از انوار رب العالمینم
منم بر هرچه می بینی همه شاه
بفرمان من از ماهیست تا ماه
محبان مرا باشد بهشتم
خوارج را به دوزخ می فرستم
گنه کاری که عذر آرد پذیرم
چو آرد توبه او را دست گیرم
کسی کو در ره ما برد زحمت
کنم بر وی به لطف خویش رحمت
چو کفار این سخن از وی شنیدند
به قصد شاه مردان در دویدند
کشید آن گاه حیدر تیغ کین را
سراسر کشت کفار لعین را
بجز آن کس که او آورد ایمان
نبرد از کافران دیگر کسی جان
نفرمود این سخن حیدر ببازی
ندانی این حکایت ها مجازی
تفکر کن در این گفتار ای یار
که باشد این سخن ها جمله اسرار
باسرار علی گر راه بینی
حقیقت را همه در شاه بینی
در او بینی بمعنی نور یزدان
شوی اندر ره عقبی خدا دان
هم او باشد بمعنی شاه و سرور
هم او باشت حقیقت راه و رهبر
تو او را از دل و جان باش مأمور
که تا گردد سر و پایت همه نور
مرا جان و دل از وی زنده باشد
دل و جانم مرا او را بنده باشد
مرا قدرت نباشد وصف آن شاه
که وصف او دراز و عمر کوتاه
ز وصف خود سخن را اندکی گفت
سخن از صدهزاران او یکی گفت
نیاید وصف او از صد هزاران
رود گر عمر جاویدان بپایان
اگرگویم حدیث از سر حیدر
جهان بر هم زنم جمله سراسر
بگوید نی حدیث سر آن شاه
برآید ناله و فریاد از چاه
بگوید از زبان بی زبانی
حدیث او بود سر نهانی
من آن گویم که ای نور منور
توی اندر حقیقت شاه سرور
توی بر هرچه می بینم همه شاه
توی از هرچه بینم جمله آگاه
توی فرمانده اندر هر دو عالم
سلیمان یافت از تو ملک و خاتم
تو دادی جنت الماوی به آدم
بطوفان نوح را بودی تو همدم
خلیل الله را نمرود بی دین
در آتش چون فکندش از ره کین
در آن دم مر ترا خواند از دل و جان
شد آتش در وجود او گلستان
ترا می خواند موسی در مناجات
برآوردی مر او را جمله حاجات
ترا عیسی و مریم بود بنده
به نامت مرده را می کرد زنده
محمد هم ترا می خواند ناگاه
که شق شد ماه از انگشت آن شاه
تو شاه اولین وآخرینی
تو نور آسمان و هم زمینی
تو بودی در بلندی و به پستی
تو بودی و تو باشی و تو هستی
توی در دیدهٔ من نور بینا
توی اندر زبان بنده گویا
توی اندر میان عقل و جانم
از آن گوهر فشان گشته زبانم
مرا از فضل و رحمت دستگیری
خطای رفته را اندر پذیری
در اسرار بر رویم گشادی
بکوی رحمت خود راه دادی
نپرسی از کم و از بیش ما را
رسانی در وجود خویش ما را
ترا شد بخشش و رحمت مسلم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی مسلمانی کدام است
چرا در پیش دین پرنده رام است