شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
الحكایة و التمثیل
عطار
عطار( بخش چهارم )
162

الحكایة و التمثیل

در زمستان یک شبی بهلول مست
پای در گل میشد و کفشی بدست
سائلی گفتش که سر داری براه
تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
گفت دارم سوی گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب
میروم چون گور او پر آتش است
گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است
آن یکی را این چنین مرگی بود
وان دگر را مرگ او برگی بود
ظلم آتش در درونت افکند
در میان خاک و خونت افکند
گر چه راه ظلم از پیشان رود
هرکه آن ره رفت سرگردان رود