163
الحكایة و التمثیل
نوح پیغامبر چو از کفار رست
با چهل تن کرد بر کوهی نشست
برد یک تن زان چهل کس کوزه گر
برگشاد او یک دکان پر کوزه در
جبرئیل آمد که میگوید خدای
بشکنش این کوزهها ای رهنمای
نوح گفتش آن همه نتوان شکست
کین بصد خون دلش آمد بدست
گرچه کوزه بشکنی گل بشکند
در حقیقت مرد رادل بشکند
باز جبریل آمد و دادش پیام
گفت میگوید خداوندت سلام
پس چنین میگوید او کای نیکبخت
گر شکست کوزهٔ چندست سخت
این بسی زان سخت تر در کل یاب
کز دعائی خلق را دادی بآب
همتی را بر همه بگماشتی
لاتذر گفتی و کس نگذاشتی
یک دکان کوزه بشکستن خطاست
یک جهان پر آدمی کشتن رواست
خود دلت میداد ای شیخ کبار
زان همه مردم برآوردن دمار
کز پی آن بندگان بی قرار
لطف ما چندان همی بگریست زار
کاین زمانش در گرفت از گریه چشم
تو مرو از کوزهٔ چندین بخشم
یا رب این خود چه عنایت کردنست
این چه شکر اندر شکایت کردنست
که بجانها میکند چندین عتاب
گاه جانها میکند خون بی حساب
صد هزاران بی سر و بن را بخواند
جمله رادر کشتی حیرت نشاند
بعد ازان کشتی بدریا درفکند
صد جهان جان را بغوغا درفکند
بعد ازان باد مخالف روز و شب
گرد کشتی میفرستاد ای عجب
تادران دریای بی پایان همه
سر بسر برخاستند از جان همه
جمله را بگسست در دریا نفس
از همه با سر نیامد هیچ کس
گرچه فرض افتاد مردن پیشه کرد
میندارم زهره این اندیشه کرد