130
الحكایة و التمثیل
در شبی کز میغ شد عالم سیاه
بود مجنونی در افتاده براه
در بیابانی میان رعد و برق
کرده برقش سوخته بارانش غرق
دیده پرخون راه میبرید سخت
بادلی پر بیم میترسید سخت
هاتفیش آواز داد از قعر جان
گفت حق با تست کم ترس ای جوان
گفت پس گرمی بباید گفت راست
من ازان ترسم که تا بامن چراست
من چنین از بیم او ترسندهام
هرچه خواهد گو بکن تا زندهام
چون بمیرم سخت گیرم دامنش
بو که آخر دل بسوزد برمنش
هرکه زین یک ذره آتش باشدش
نوحهٔ دیوانگان خوش باشدش
زانکه کار جملهشان دل دادگیست
سرنگونساری و کار افتادگیست
هرچه میبینند خوابی بیش نیست
خلق عالمشان سرابی بیش نیست
عالمی پر شور و فریاد آمده
جمله همچون دبه پر باد آمده