163
الحكایة و التمثیل
دید شیخی پاک دینی را بخواب
چون سلامش گفت نشنود او جواب
گفت آخر ای بزرگ نیک نام
از چه میندهی جوابم را سلام
چون تو میدانی که فرض است این جواب
پس جوابم باز ده سر بر متاب
گفت میدانم که فرض است ای امام
لیک بر ما بسته شد این در تمام
چون جواب تو توانم داد باز
چون در طاعت فراز آمد فراز
هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود
تا ابد از ما نیاید در وجود
گرچو تو در دار دنیا بودمی
یک دم از طاعت کجا آسودمی
پیش ازین بودیم مشتی بیخبر
قدر اکنون می بدانیم این قدر
ای دریغا راه طاعت بسته شد
دم گسسته گشت و غم پیوسته شد
نه بسوی طاعتم راهی بماند
نه دلم را زهرهٔ آهی بماند
ای دریغا فوت شد عمر دراز
غصه ماند و قصه نتوان گفت باز
هر نفس صد کوه رادرنده بود
لیک از مادر بوش افکنده بود
ای دریغا می ندانستیم ما
کار کردن میتوانستیم ما
لاجرم امروز حیران ماندهایم
در پشیمانی بزندان ماندهایم
مرغ قدر بال و پر اندک قدر
آن زمان داند که سوزد بال و پر
تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه
خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه
کار تو یارب که چون زیبا کنند
گر بکوری خودت بینا کنند
کوپله بحری تو پر باد آمده
وانگهت بر باد بنیاد آمده
ماندهٔ پر باد این دم بیخبر
باش تا بادت برون آید ز سر