شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
الحكایة و التمثیل
عطار
عطار( بخش سی و پنجم )
137

الحكایة و التمثیل

از اکابر بود شیخی نامدار
دید در خواب آن بزرگ کامگار
کو براهی میشدی روشن چو ماه
یک فرشته آمدی پیشش براه
پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست
گفت عزم من بدرگاه خداست
آن فرشته گفتش آخر شرم دار
تو شده مشغول چندین کار و بار
این همه اسباب و املاکت بود
پس هوای حضرت پاکت بود
کار و بار خویش میداری عزیز
قرب حق باید بسر باریت نیز
این همه لنگر ز تو آویخته
چون شوی با نور حق آمیخته
روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک
هرچه بودش سر بسر در باخت پاک
یک نمد پاره که از وی جامه ساخت
آن نگه داشت و دگر جمله بباخت
چون شب دیگر بخفت آن پاکباز
آن فرشته در رهش افتاد باز
گفت هان قصد کجا داری چنین
گفت قصد قرب رب العالمین
گفت آخر بی خرد آنجا روی
با چنین ژنده نمد آنجا روی
با نمود آنجا مرو ای حق شناس
با خداوند جهان آخر پلاس
شد حجاب راه عیسی سوزنی
از نمدسازی تو خود را جوشنی
روز دیگر مرد آتش بر فروخت
وان نمود پاره بیاورد و بسوخت
دید القصه شب دیگر بخواب
کان فرشته کرد سوی او شتاب
گفت عزم تو کجاست ای نامدار
گفت نزدیک خدای کامگار
آن فرشته گفت ای بس پاکباز
چون تو کردی هرچه بود از خویش باز
تو کنون بنشین مرو زین جایگاه
چون تو بنشستی بیاید پادشاه
چون همه سوی حق آمد پوی تو
حق خود آید بیشک اکنون سوی تو
پاک شو از هرچه داری و بباز
تا حقت در پاکی آید پیش باز
تا نتابد نقطهٔ درویشیت
نبود از قربخدا بی خویشیت
نقطهٔ فقرست پیشان همه
فقر جانسوزست درمان همه
گر بفقرت نیست فخری چون رسول
هست دینت شرک و فضل تو فضول
فقر همچون کعبه چار ارکان نمود
پنجمش جز ذات حق نتوان نمود
در زمان مصطفی این هر چهار
بر صحابه بود دایم آشکار
جوع و جان بازی و ذل و غربتست
چون گذشت این چار پنجم قربتست
جمله را بی جوع آرامی نبود
هیچ کس در نان و در نامی نبود
جملهٔ اصحاب جانباز آمدند
عاشق و مرد و سرانداز آمدند
جمله را عزی که بود ازذل بود
لاجرم هر جزو ایشان کل بود
جمله در غربت وطن بگذاشتند
دل ز زاد و بود خود برداشتند
لاجرم در فقر سلطان آمدند
بهترین خلق دو جهان آمدند
در بیابانی که صعلوکان راه
در رکاب آرند پای آن جایگاه
خواجگان از عشق دستار آن زمان
جمله در خانه گریزند از میان
گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه
ازدر حق صد هزاران دیده خواه
تا بدان هردیده عمری بنگری
خویشتن بینی مخنث گوهری
هر زمانت تازه انکاری دگر
در بن هر موی زناری دگر
پس بچندان چشم چون کردی نگاه
بار دیگر صد هزاران گوش خواه
تا بدان هر گوش در لیل ونهار
بشنوی از درگه حق آشکار
کای مخنث گوهر اینجا بار نیست
عشق حق را با مخنث کار نیست
مرد میباید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته درو او در خدای
گر بود یک ذره در فقرت منی
نبودت جاوید روی ایمنی