135
الحكایة و التمثیل
بود آن دیوانهٔ از عشق مست
کرد بر بالای خاکستر نشست
هر زمانی باز میخندید خوش
استخوانی باز میرندید خوش
سایلی گفتش که هین برگوی حال
گفت درخون گشتهام هفتاد سال
تا مرا بر روی خاکستر نشاند
چون سگم با استخوان بردر نشاند
گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم
خوشدلم چون هم سگ کوی ویم
یک اضافت گر ازو حاصل کنی
جان خود را تا ابد کامل کنی