137
الحكایة و التمثیل
مرغکیست استاده چست افتاده کار
نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار
جملهٔ شب تا بروز او نعره زن
می در آویزد بیک پا خویشتن
جملهٔ شب بی قراری میکند
نالهٔ خوش خوش بزاری میکند
چون همه شب بر نیاید کار او
خون چکد یک قطره از منقار او
چون رود یک قطره خون از دل برونش
دل چو دریائی شود زان قطره خونش
شور ازان یک قطره در دریافتد
وآتشی زان شور در صحرا فتد
پس دگر شب با سر کار آید او
همچنان در نالهٔ زار آید او
چون نه سر دارد نه پای آن کار او
کی رسد آن نالهای زار او
تاترا کاری نیفتد مردوار
کی توانی ناله کرد از دردکار