140
الحكایة و التمثیل
نازنین میرفت و بس شوریده بود
گفتی از سرباز خوابی دیده بود
میگذشت او بر در مجلس گهی
این سخن گفت آن مذکر آنگهی
این گل آدم خدا از سرنوشت
چل صباح از دست قدرت میسرشت
بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام
هست در انگشت حق کرده مقام
نازنین چون این سخن بشنود ازو
زاتش جانش برآمد دود ازو
گفت بیچاره چه سازد آدمی
یا دلست او یا گلست او از زمی
چون دل و چون گل بدست اوست بس
پس بدست ما چه باشد جز هوس
من دلی دارم ز عالم یا گلی
هر دو او راست اینت مشکل مشکلی
از دل و گل در جهان من برچهام
اوست جمله در میان من برچهام
هیچ هستم من ندانم یا نیم
چون همه اوست آخر اینجا من کیم