131
الحكایة و التمثیل
بود شوریده دلی دیوانهٔ
روی کرده در بن ویرانهٔ
همچو باران زار برخود میگریست
سایلی گفتش که این گریه ز چیست
که بمردت گفت دور از تو دلم
دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
گفت دل چون مردت و چون شد زجای
گفت چون اندوه بودش با خدای
خوش بمرد و دور گشت از من نهان
شد بر او و برون رفت از جهان
تا بتنهائی مرا حیران گذاشت
وین چنین افکنده سر گردان گذاشت
ای عجب جائی که آنجا شد دلم
رفتن آنجا مینماید مشکلم
آرزوی من بدانجا رفتن است
لیک ره در قعر دریا رفتن است
گر رسم آنجایگه یک روز من
وارهم از گریه و از سوز من
هرکرا این درد عالم سوز نیست
در شبست و هرگز او را روز نیست
درد میباید که بی درمان بود
تا اگر درمان کنی آسان بود