152
الحكایة و التمثیل
آن وزیری را چو آمد مرگ پیش
کرد حیران روی سوی قوم خویش
گفت دردا و دریغا کز غرض
آخرت با خواجگی کردم عوض
زارزوی این جهان میسوختم
لاجرم آن یک بدین بفروختم
میروم امروز جانی سوخته
رفته دنیا و آخرت بفروخته
ای دل غافل دمی بیدار شو
چند بد مستی کنی هشیار شو
رفتگان اندر نخستین منزلند
منتظر بنشسته و مستعجلند
بیش ازین در بند خودشان می مدار
چندشان فرمائی آخر انتظار