145
الحكایة و التمثیل
شبلی آن کز مغز معنی راز گفت
این حکایت از برادر باز گفت
گفت بود اندر دبیرستان شهر
میرزادی یوسف کنعان شهر
هر دوعالم بر نکوئی نقد او
در نکوئی هرچه گوئی نقد او
حسن او فهرست دیوان جمال
وصف او بالای ایوان کمال
او بمکتب پیش استاد آمده
جمله شاگردان بفریاد آمده
بود آنجا کودکی درویش حال
کفشگر بودش در پدر بی ملک و مال
دل ز عشق آن پسر مستش بماند
شد ز دست او و بر دستش بماند
یک زمان نشکفت از دیدار او
گرم تر شد هر نفس در کار او
در هوای آن چراغ روزگار
میگداخت از عشق همچون شمع زار
کودکی ناخورده یک اندوه عشق
چون کشد چون کاه گشته کوه عشق
رفت یک روزی بمکتب میر داد
کودکی را دید پیش میرزاد
گفت این کودک بگو تا آن کیست
گفت آن کشفگر مقصود چیست
گفت آخر شرم دار ای اوستاد
او بهم با میرزادی چون فتاد
میر زاده چون کند با او نشست
طبع او گیرد دهد همت ز دست
کودک دلداده را مرد ادیب
کرد از مکتب نشستن بی نصیب
دور کردش از دبیرستان خویش
تا شد آن بیچاره سرگردان خویش
شد ز عشق آن پسر چون اخگری
پس چو اخگر رفت در خاکستری
چشم همچون ابر نوروز آمدش
آه همچون برق جانسوز آمدش
عاقبت از خویشتن دل برگرفت
از برای مرگ منزل برگرفت
میرزاد از حال او شد با خبر
کس فرستادش که ای زیر و زبر
از چه مینالی بگو با من چنین
گفت دل در کار تو کردم یقین
این زمان دوران جان دادن رسید
نوبت در خاک افتادن رسید
اشک چون گوگرد سرخ ای یار من
کردهمچون زر مس رخسار من
مدتی در انتظارم داشتی
همچو آتش بی قرارم داشتی
رفت پیش میرزاد آن مرد باز
گفت میگوید که مردم در نیاز
زانکه در کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بیتوام حاصل ز عشق
میرزادش داد پیغام دگر
گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر
در سر کارم بنزد من فرست
دانهٔ دل را بدین خرمن فرست
بازآمد مرد چون گفت این سخن
کودکش گفتا زمانی صبر کن
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
تا فرستادن نباشد راه من
رفت کودک خانه را در خون گرفت
سینه را بشکافت دل بیرون گرفت
پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر
گفت گیر این پیش او پوشیده بر
چون دل خود بر طبق حالی نهاد
بودش از جان یک رمق حالی بداد
میرزاد القصه چون دید آن طبق
او نخوانده بود هرگز آن سبق
آن دل پرخون او بیرون گرفت
جملهٔ مکتب ز چشمش خون گرفت
شد قیامت آشکارا در دلش
رستخیزی نقد امد حاصلش
عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت
هم بنتوانست کردن هم گرفت
خاک او را قبله جای خویش کرد
هر زمانی ماتم او بیش کرد
گرچه پنداری که پیر عالمی
در ره عشق از چنین طفلی کمی
گر تو مرد راه عشقی دل شکاف
ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف
تا که جان داری بلای جان تست
جان بده در درد کاین درمان تست
منت تریاک تا چندی کشی
زانکه جان از زهر افتد در خوشی
تو همی محجوب از خود ماندهٔ
تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ
چون توئی تو برافتد از میان
تو بمانی بی حجاب جاودان