137
الحكایة و التمثیل
وقت غز خلقی بجان درمانده
هر کسی دستی ز جان افشانده
رخت میکردند پنهان هرکسی
پیشوایان گم شده در هر پسی
رفت آن دیوانه بر بام بلند
ژندهٔ را در سر چوبی فکند
چوب گردانید گرد سر بسی
مینیندیشید یک جو از کسی
گفت ای دیوانگی من بینوا
دارم از بر چنین روزی ترا
در چنان روزی که جان را بیم بود
مرد بیدل خسرو اقلیم بود
تو نمیدانی که چون آهو ز سگ
راه زن بگریزد از عریان بتک
تا ترا نقدیست بند جان تست
ور نداری هیچ جمله آن تست
هرچه داری ترک کن یکبارگی
تا برون آئی ازین بیچارگی