شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
الحكایة و التمثیل
عطار
عطار( بخش دهم )
135

الحكایة و التمثیل

بر سر منبر امامی رفته بود
گرم گشته این سخن میگفته بود
کو خداوندیست بی چون و چرا
هرگزش بر دامن آن کبریا
از مذلت ذرهٔ ننشست گرد
نه نشیند نیز کو پاکست و فرد
بیدلی را این سخن آمد بگوش
بانگ بر زد گفت ای جاهل خموش
زانکه خود گرد مذلت گر رواست
دایماً بر دامن آن کبریاست
این همه خاکی نمیبینی مدام
تا ابد گرد مذلت این تمام
دامن آن کبریا کرده بدست
کرده چون گردی بران دامن نشست
آدمی را هست همچون حق یکی
نیست حق را همچو خویشی بیشکی
لاجرم مردم همه در کار اوست
منتظر بنشستهٔ دیدار اوست