188
الحكایة و التمثیل
گفت هارون عشق مجنون میشنود
آن هوس او را چو مجنون در ربود
خواست تا دیدار لیلی بند او
پیش لیلی یک نفس بنشیند او
خواست لیلی را و چون کردش نگاه
سهل آمد روی او در چشم شاه
خواند مجنون را و گفت ای بیخبر
نیست لیلی را جمالی بیشتر
تو چنین مست جمال او شدی
وز جنونی درجوال او شدی
ترک او گیر و مدارش نیز دوست
زانکه بر هم نیم ترکی صد چواوست
گفت تو کی دیدی آن رخسار را
عشق مجنون باید آن دیدار را
تا نیاید عشق مجنونی پدید
کی شود لیلی بخاتونی پدید
نیست نقصان در جمال آن نگار
هست نقصان در نظر ای شهریار
گر بچشم من ببینی روی او
توتیا سازی ز خاک کوی او
زشت بادا روی لیلی در جهان
تا بماند خوبی اودر نهان
زشت اگر ننماید او ای پادشاه
پس شود خلق جهان مجنون راه
بود نابینا بسی در هر پسی
لیک چون یعقوب بایستی کسی
تا چو بوی پیرهن پیدا شود
چشمش از بوئی چنان بینا شود
گر توانی ای امیرالمؤمنین
جاودانم دیدهٔ ده دور بین
تا بدان دیده ز یک یک ذره چیز
نقد بینم روی لیلی جمله نیز