128
فی الحكایة و التمثیل
گفت سقراط حکیم آن مرد پاک
در رهی میشد پیاده دردناک
سائلی گفتش ملوک روزگار
جمله میجویندت و تو بر کنار
معتقد داری بسی اسبی بخواه
تا پیاده رفتنت نبود براه
گفت هم بر پای من بار تنم
به که بار منتی برگردنم
هرچه در عالم طلب دارد یکی
زان بسی بهتر فراغت بیشکی
در سخن گر چه بلاغت باشدم
آن بلاغت در فراغت باشدم
گر شوم سرگشتهٔ هر بی خبر
نه بلاغت ماندم نه شعر تر
گرچه شه را منصب اسکندریست
بنده کردن خویشتن را از خریست