123
تمثیل احوال آنهائی که بهر چه توجه پذیرند، رنگ آن گیرند و برای صورت میرند
بود دربغداد شیخی نیک رای
خلعت عرفان گرفته از خدای
بود زاهد درورع پیچیده بود
نقطهٔ دیدار معنی دیده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گرچه دایم داشت درخلوت نشست
ناگه او را میل سیری داد دست
اوبگرد شهر اندر سیر بود
بر در یک خانهٔ بنشست زود
خواست شیخ از مردم آن خانه آب
پیشش آمد دختری چون آفتاب
همچو حوران بهشتی تازه روی
جام آبی داشت در کف مشکبوی
آب را بستاند و بروی چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
ای مسلمانان ز روی خوب داد
گشت پیدا ناگه آنجا باب او
شیخ را چون دید گفتش کی نکو
لطف کن در کلبهٔ روشن درآ
تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا
شیخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شیخ از فرزند چون پرسید ازو
خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو
دختری دارم که آورد آب را
او وداعی کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسی
در عبادت نیست مثل او کسی
گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت
گر تو داری ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کنی
خانهٔ خود را بدین روشن کنی
گفت شیخا او ترا خود بنده است
اوبنور معنی تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود
زانکه آن دختر دل ازوی برده بود
بود آن خواجه بسی منعم بدهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانه ها از بهر شیخ آباد کرد
شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد
گفت من دارم توّقع از کرم
زود اندازی ز دوشت خرقه هم
پس بپوشی خلعتی خوش با صفا
دوراندازی ز بر این ژنده را
چون شنید این شیخ گفتش مرحبا
رفت درحمّام و پوشید او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولی شیخانه شد
گفت سویم آورید آن خرقه را
زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا
ناگه آوازی شنید او از آلاه
کی بیک دیدن برون رفته ز راه
چون نظر کردی بسوی غیر ما
خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا
گر بیندازی نظر دیگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوی دیگرت
خرقه ات بیرون فکندم از برت
گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر
می فرستم زودت از مسجد به دیر
از مقام آشنائی رانمت
پس بدار بینوائی خوانمت
گر نظر اندازی یکبار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هرکه او در غیر حق دارد نظر
او به باغ خلد کی یابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمینه پوش
گر همی خواهی که ایمان باشدت
بهره ای از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پای خویش دار
پس بذکر و فکر او دل برگمار
تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست
تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست
تو نظر در روی درویشان فکن
تا که مقبول نظر گردی چو من
تو نظر داری خود از درّ یتیم
لیک اندازی نظر را تو ز بیم
بیم را بگذار و دل برکن زشرّ
تا شوی در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن برگشا این را بدان
پاکبازان را نباشد بیم جان
مست جانان را نباشد بیم جان
من نظر بازم بسوی یار خویش
زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش
هرنظر را بینش دیگر بود
هر دلی را دانش دیگر بود
هرکسی را در نظر نوری دهند
گر بهشتی شد باو حوری دهند
هرکه حق جوید بیابد دوست را
غیر این معنی نباشد پیش ما
رو تو بین حق را بچشم سرعیان
تا شود روشن بتو سرّ نهان
رو تو حق بین باش و با حق گوی راز
همچو شمعی باش پیشش درگداز
دیدهٔ خود را تو در معنی گشا
تا شوی در معنی ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
و از زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقیقت تو بباز
تا شود باب ولایت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نیفتی همچو نادانان بدام
دام نادانان تصرّف در جهان
این به پیش جمله دانایان عیان
رو گذر کن تو ازین دام بلا
تا شوی پاک و لطیف و با صفا
هرکه ازدام بلا پرهیز کرد
او قلم را بهر مظهر تیز کرد
او نوشت این مظهرم را بهر خود
تا بگیرد در ولایت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم یار ما چو روی او نکوست
جوهر انسان رخ نیکو بود
هرکه نیکو روست انسان او بود
روی نیکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معنی دوری خلقان بود
هرکه جست از مردمان انسان بود
دوری خلقان ترا واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان ببینی دوست را
همچو حبّه دور گردان پوست را
تو به دانایان قرین شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پیش دانا علم باشد صد هزار
پیش نادان جهل باشد بیشمار
پیش دانا علم معنی خوانده ام
بر دو عالم اسب دولت رانده ام
من ز دانایان معنی بهره مند
من به فتراک معانی در کمند
من ز دانا نور معنی دیده ام
گل ز بستان معانی چیده ام
پیش دانایم کتاب دید او
پیش دانایم همه توحید او
پیش دانا علم پنهان خوانده ام
علم صورت پیش نادان مانده ام
پیش دانا نیک باشد قهر او
پیش دانا شهد باشد زهر او
پیش دانا در نظر باشد هم او
پیش نادان مختصر باشد هم او
پیش دانا خود نظر بر او کنم
پیش نادان خود حذر از او کنم
پیش دانا معنی قرآن عیان
پیش نادان معنی قرآن نهان
پیش دانا صورت دلدار ماست
پیش نادان خود همه انکار ماست
پیش دانا عزّت و شاهی بود
پیش نادان جمله گمراهی بود
پیش دانا علم فقر است و فنا
پیش نادان جمله مکر است و دغا
پیش دانا گر روی انسان شوی
پیش نادان مردهٔ بیجان شوی
پیش دانا عشق رهبر آمده
پیش نادان عقل پی برآمده
پیش دانا صورت دنیا هبا
پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا
پیش دانا قوت روح از ذکر حی
پیش نادان نام آن کاووس کی
پیش دانا خود شراب از عشق نوش
پیش نادان روی خود در فسق پوش
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا سر بنه تا سر شوی
پیش نادان چند بر منبر شوی
پیش دانا علم بهتر آمده
پیش نادان جهل سرور آمده
پیش دانا صورت زیبا نکوست
پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا علم سبحانی بود
پیش نادان ظلم سلطانی بود
پیش دانا عدل و انصاف کرم
پیش نادان بخل باشد محترم
پیش دانا دین حق باشد تمام
پیش نادان خود نباشد جز ظلام
پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر
پیش نادان رو تو بردارش بقهر
پیش دانا جوهر ذات آمده
پیش نادان شعر و ابیات آمده
هرکه مظهر را بخواند در بلا
آن بلا گردد به پیش او هبا
هرکه دارد مظهرم همراه خود
اوشود منعم زجود شاه خود
هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر
جوهر و مظهر بجوید در بدر
چون بیابد باب جنّت یافته
معنی قرآن بعصمت یافته
معنی قرآن احادیث نبی
جملگی ثبت است دروی بس جلی
پیش دانا مرتضی باشد امام
پیش نادانان چگویم والسّلام
پیش دانا او امام راستی
پیش نادان دون نوخواستی
پیش دانا مرتضا ایمان بود
پیش نادان غیر او آنسان بود
پیش دانا صورت و معنی ازوست
پیش نادان حیرت این گفتگوست
پیش دانا خرقه مستی بود
پیش نادان دیدن هستی بود
راهبر در راه احمد مرتضی است
غیر او رهبر نمی دانم کجاست
گر توداری غیر این ره بیرهی
همچو حیوان اوفتاده در چهی
جمله یاران دیده اند این راه را
خوانده اند ایشان کلام الله را
تا کلام الله را دانسته ایم
معنی آن را بجان پیوسته ایم
گر تو غیر از وی بگیری رهبری
در جهان باشی تو کمتر از خری
گر همی خواهی که معنی دان شوی
در معانی جامع قرآن شوی
رو براه حیدر کرّار تو
تا شوی از عمر برخوردار تو
رو براه مرتضی کو رهنماست
در معانی مظهر نور خداست
او بحکم حق ترا باشد ولی
گر ندانستی تو بی شک جاهلی
او تمام اولیا را سر بود
او بشهر علم احمد در بود
خود از او اسرار گشته آشکار
خود از او عطّار گشته راز دار
خود ازو عطّار این اسرار یافت
خود ازو عطّار این گفتار یافت
خود ازو عطّار گشته سربلند
خود ازو عطّار صید این کمند
خود ورا عطّار مدّاح آمده
او درین کشتی چو ملّاح آمده
ای ترا عطّار سلطان خوانده
در معانی تاج ایمان خوانده
ای ترا عطّار مظهر خوانده
در معانی سرّجوهر خوانده
ای تو را عطّار دیده در یقین
ای ترا عطّار خوانده علم دین
ای ترا عطّار جان بازآمده
در حقیقت صاحب راز آمده
ای ترا عطّار منصور دوم
گشته در جویائی ذات تو گم
ای ترا عطّار جویا آمده
از عدم بهر تو پیدا آمده
تا بگوید آنچه او نشنیده است
تا بگوید آنچه در دین دیده است
تا بگوید آنچه از حق آمده است
در معانی عین مطلق آمده است
تا نماید راه حق را از عیان
تا دهد او سوی معنی ها نشان
خود ترا عطّار در توحید دید
از تو او اسرار معنی ها شنید
تا نماید راه احمد را بخلق
او برد زنّار ما را زیر دلق
او درآرد روح و معنی را بجان
او دمد صور حیات جاودان
آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ
ره که او رفته است تو کی رفتهٔ
سالک واصل که باشد یار او
هر دو عالم نقطهٔ پرگار او
یار معنیّش محمد آمده
غیر شرع او همه رد آمده
خود زآدم تا بایندم مثل او
من ندیدم سالکی در گفتگو
گفت این مظهر که تا واقف شوی
بر طریق راستان منصف شوی
هرکه او منصف بود شرع آن اوست
علم معنی نامهٔ دیوان اوست
در طریقت خوانده ام آن نامه را
در حقیقت رانده ام آن خامه را
خود حقیقت سرّ درویشان بود
خود طریقت شیوهٔ ایشان بود
رو بکن بر شاه درویشان سلام
تا بگیرد علم معنی ات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نورایمان را ز حق درخواست کن
نور ایمان روی اودیدن بود
صدق ایمان کوی او رفتن بود
چون نداری صدق ایمان نیستت
خود طریق شاه مردان نیستت
از جهان آزاد و فردند ای پسر
دستشان باشد بمعنی در کمر
چون نیابی پیش مقبولان قبول
چند گردی گرد هر دربوالفضول
گرد درها خود همی گردی چو سگ
تا بگیری لقمهٔ نانی به تک
خود زبهر دانشت این سیر نیست
اصل معنیّت یقین برخیر نیست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبی و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذری
یا ز اوقاتی ته نانی خوری
بهر این مردود گشتی ای فقیه
اسم تو در ملک عقبی شد سفیه
ای ز بهر لقمه ای بیجان شده
در تمام عمر سرگردان شده
ای ز بهر لقمه ای سر باخته
بهر دنیا دین خود در باخته
ناتوانی کو بدنیا دل نهاد
دنیی وعقبیّ خود بر باد داد
خویش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابیات من گر واقفی
عاقبت را کن نظر گر عارفی
شرم از حق دار ای رسوای دین
تا بکی باشی چو گربه در کمین
شرم دار از فشّ و دستار بزرگ
در جهان تا کی دوی مانند گرگ
گشته ای مانند گرگان پنجه زن
تا خوری مرداری ای پرورده تن
چند بهر خانهٔ تن در جهان
زار گردی گه به این و گه به آن
سودی کی باشد ترا زین ای پسر
عاقبت ازخانه گیری راه در
خود از آن در سوی گورستان روی
بیشکی درگور بی ایمان روی
هرکه او در گور بی ایمان رود
بی شکی او در وادی شیطان رود
جای شیطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقرّ باشد بدان
هر که این قول صوابم بشنود
یا باین اسرار نیکو بگرود
او ز شیطان و جهنّم فارغ است
زندهٔ باشد که از غم فارغ است
او وجود خویش را احیاء دهد
خویش را بر تخت جنّت جا دهد
او بشرع مصطفی کامل شود
او بنور اولیا قابل شود
او بفرقان معانی سر شود
او ز اکسیر ولی چون زر شود
او درآید در طریق انبیا
راه بین گردد بنور اولیا
در طریق اولیا او رهرو است
راه تقلیدی به پیشش یک جواست
راه تقلیدی به پیش شیخ مان
تو براه عارفان رو در امان
شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است
از قدم تا فرق سرگین گشته است
شیخ ظاهربین که چَه ها ساخته
جمله خلقان رادر آن انداخته
شیخ صورت بین که او اندر جهان
ساخته ویران هزاران خانمان
خویش را در زهد داند کاملی
تا بدام او در افتد جاهلی
حیله و مکر و دغا در شأن اوست
جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست
رو اگر مردی تو ترک این بکن
غیر اینم نیست در معنی سخن