شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
تمثیل در عدل کسری و ثمرۀ آن خصال، و ظلم آوری و نتیجۀ آن، و حکایت شاهزادۀ نیکو و از راه رفتن او بسخن مردم بدسکال و پند دادن شیخ ابوالحسن خرقانی او را و ابا نمودن او از آن
عطار
عطار( مظهرالعجایب )
128

تمثیل در عدل کسری و ثمرۀ آن خصال، و ظلم آوری و نتیجۀ آن، و حکایت شاهزادۀ نیکو و از راه رفتن او بسخن مردم بدسکال و پند دادن شیخ ابوالحسن خرقانی او را و ابا نمودن او از آن

بود سلطانی بصورت چون پری
عکس رخسارش چو مهر خاوری
همچو اویی مادر گیتی نزاد
خاطر خلقان ز عدلش بود شاد
گرچه کودک بود شاه ملک جم
بود ز آثار بزرگی محترم
خود بزرگان و اکابر صد هزار
بهر دیدارش بعالم بیقرار
جملهٔ خلقان ز فیضش بهره مند
عارفان بوده ز زلفش درکمند
بود ابوالقاسم ورا اسم شریف
بود اندر تازگی چون گل لطیف
چند گاهی بود او با عدل وداد
پس بدست او وزیری اوفتاد
من بعصرش گوشه ای خوش داشتم
غیر حق را پیش خود نگذاشتم
منع شاهان از بدی کردی همو
تاج شاهان را ربودی همچو گو
خلقی آسوده بعصرش همچو من
ظلم را پیشش نبوده خود سخن
من بعصر او حضوری داشتم
تخم عصرش را بمظهر کاشتم
مظهرم در عصر او ختم الکتاب
رو کتاب آخرین دریاب یاب
زآنکه آخر معنی اوّل بود
در شریعت کامل و اکمل بود
در دم آخر بمظهر دم زنم
و از ولای آل حیدر دم زنم
غیر این دم خود مرا نبود دمی
ریش و دردم را بود او مرهمی
ریشها دارم ز دشمن صد هزار
لیک مرهم نیز دارم بیشمار
مرهم من حیدر و اولاد اوست
لاجرم این ریش و زخم من نکوست
مظهرم باشد ترا امن و امان
لیک پنهان دار او را از بدان
مظهرم دارد هزاران بحر درّ
رو تو جیب معرفت را کن تو پُر
مظهرم باشد نهفته از بدان
بلکه او گردد زچشم بد نهان
از بدان در امن باشد مظهرم
شیخ من بسیار خوانده جوهرم
هست مقصودم از این گفتن بتو
تابدانی سرّ اسرارش نکو
روز و شب آن شاه را دنبال بود
گفت او ترغیب جاه و مال بود
متّفق گشتند با او مردمان
شاه هم بر تافت از عدلش عنان
شه بایشان داد حکم و داوری
کار ایشان بود ظلم و کافری
شیخ خرقانی از آن آگاه شد
خاطرش با درد و غم همراه شد
روز دیگر چون امیران آمدند
پیش شیخ دین دلیران آمدند
بانگ بر زد گفت کای جمع کثیر
عاقبت گردید در محنت اسیر
خود بترسید از خدا و قهر او
هست مردم خلق و عالم شهر او
عالم وآدم همه او آفرید
آسمان را با زمین کرد او پدید
هرچه از هستیست جمله هست ازوست
غیر این معنی همه رنگست و بوست
خود شما خواهید ملک وبنده اش
خود بخاک و خون کنید افکنده اش
زو بترسید و جلال و قهر او
ورنه آویزد شما را از گلو
قهر او ملک جهانی کشته است
چرخ هم از هیبتش سرگشته است
هرکه با خلقان بظلم آمد برون
عاقبت گردد ز قهرش سرنگون
ترک ظلم و جور و بیدادی کنید
وز عدالت فکر آزادی کنید
گر شما از ظلم میدارید امید
بیخ عمر خویشتن را می برید
چون شنیدند این سخن از شیخ دین
جمله ترک ظلم کردند از یقین
چند گاهی چون برآمد زین سخن
باز نو کردند آن ظلم کهن
باز چون بشنید شیخ آن حال را
گفت از کف می دهید اقبال را
گشت دولتشان نکو چون بَدبُدند
همچو مست خمرایشان بیخودند
خلق را از ظلم سرگردان کنید
خانهٔ خود را از آن ویران کنید
بازکردند آن نصیحت را قبول
لیک می کردند دلها را ملول
شیخ چون دانست آن کار وهنر
گفت با ایشان نمی گویم دگر
دان که اوّل ملکشان گردد خراب
جمله را خواهد شدن دلها کباب
چون نگشتند از نصیحت رهنمون
دانکه خواهد گشت دولتشان نگون
خلق وملک و شاه سرگردان شوند
عاقبت از ظلم و کین ویران شوند
چون شنیدند این وزیران آمدند
باز پیش شیخ میران آمدند
شیخ با ایشان ازین معنی نگفت
قهر حق را دم نزد ز ایشان نهفت
جمله گفتند ای امین و مقتدا
در شریعت در طریقت پیشوا
رفته است این شاه ما از ره تمام
پیش ما این ظلم نبود والسلام
پیش شه گفتند جمعی بر ملا
اندرین معنی نباشد جرم ما
شیخ چون بشنید آمد پیش شاه
کرد آن شهزاده باغی را پناه
شیخ دین را راه پیش خود نداد
شیخ گفتا یا الهی از تو داد
بشنوی تو ناله های مرد و زن
از سر ظالم بقهرت پوست کن
بعد از آن آن شیخ از ملکش برفت
قطب حق از ملک آن سرکش برفت
شه رعیّت را بصد تهمت بسوخت
خلق را از آتش محنت بسوخت
زر بسی بگرفت و بس لشگر کشید
سوی ملک دیگران خنجر کشید
او برفت و ملکت عالم گرفت
مال مسکینان هم او بیغم گرفت
چون کمالی یافت در ظلم آن پسر
گشت با او لشکرش زیر و زبر
بود درآن ملک سرداری حقیر
کرد شاه و لشکرش را او اسیر
شاه را کشت و سرش را پوست کند
این عمل شاهان عالم راست پند
رفت شاه و لشکر و اهل و عیال
ماند اندر گردن شه آن وبال
گر نکردی ظلم ویران کی شدی
عاقبت در نار سوزان کی شدی
گر شنودی او سخن سلطان شدی
در ممالک صاحب فرمان شدی
حق از او راضی بُدی و خلق هم
پیش شیخ دین نگشتی متّهم
چون سخن نشنید سر بر باد داد
خود ترا این پند از من باد یاد
هرکه زو آید جفا بیند جفا
درگذر از ظلم تا یابی صفا
پادشاه و میر و قاضی و بزرگ
هست قدر برّه ایشان را چو گرگ
مال مسکینان حلال خود کنند
باعث نقص و وبال خود کنند
دان رعیّت برّه و ایشان چو گرگ
دین خود را هیچ کردندی چو ترک
دین ترکان ظلم باشد در جهان
واقفند از این سخن کارآگهان
بعد از این آیند ترکان در جهان
آید این عطّار از ایشان در فغان
بعد من بینند از ترکان عذاب
عالم از ترکان شود یکسر خراب
برندارد سلطنت شان در جهان
عاقبت ویران شودشان خانمان
هرکه او عادل بود سلطان شود
همره عطّار جاویدان شود
هست سلطان آنکه سلطانی کند
با رعیّت حکم انسانی کند
هرکه او عادل بود سرور بود
همره او خواجهٔ قنبر بود
عدل باشد کار انسان ای پسر
نی کزو باشد جهانی در ضرر
عدل کن ای تو غریب این جهان
پیشتر ز آنکه برندت بی نشان
عدل کن چون پنج روزت مهلت است
گر کنی عدل آن کمال حکت است
عدل کن با شهسوار روح و تن
تا شود ملک جهان او را وطن
عدل کن تا کفر بگریزد ز تو
مالک دوزخ بیاویزد ز تو
عدل کن باری مشو مغرور جاه
تا شوی در هر دوعالم پادشاه
عدل کن مثل نبیّ المرسلین
تا که باشی همنشین حور عین
عدل کن کین عدل تاج و ملک تست
جای شاهان جهان در فلک تست
عدل کن تا تاج ماند بر سرت
جام آزادی دهند از کوثرت
عدل کن تا شاه مصر جان شوی
همچو یوسف باز باکنعان شوی
عدل کن تا تو سلیمانی کنی
همچو اسکندر تو سلطانی کنی
عدل کن تا کشتی نوحت دهند
همچو ابراهیم مفتوحت دهند
عدل کن تا مصطفی خم خواندت
مرتضی در پیش خود بنشاندت
عدل کن تا من خلیفه دانمت
عاقبت نیکو صحیفه دانمت
عدل کن تا عدل بینی از خدا
رو بعدل اولیا کن التجا
عدل کن گر ذوق داری حور عین
ایستاده خودبعدلت این زمین
عدل کن تا پاسبان دین شوی
شادگردی گر تو عدل آئین شوی
عدل کن تا بر جهان سروری
ورنه در ملک جهانی بی سری
عدل کن تا شاه ترکستان شوی
والی ملک همه ایران شوی
عدل کن تا ملک آبادان شود
روح پیغمبر ز تو شادان شود
عدل کن تا راه یابی پیش حقّ
رو بدان از مظهر من این سبق
عدل کن در عدل کام دل ستان
تا دمد در جنّتت صد بوستان
هرکه عادل گشت پر انوار شد
بر طریق خواجه عطّار شد
هرکه عادل گشت او مردانه شد
او ز مذهبهای بد بیگانه شد
من ز عدل خواجه ام عادل شدم
در علوم دین حق کامل شدم
من زعدل خواجهٔ خود بنده ام
شادی جان را بجانان زنده ام
من غلام قنبر و فیروزی ام
مقبلم بخت و سعادت روزی ام
در کتاب من خوش آمد کم بود
این کتابم در یقین محکم بود
دان خوش آمد گفتن از ترس و طمع
من نترسم وز طمع جویم ورع
این کتاب من بود گنج فتوح
میکند آگاهت از کشتی نوح
جهد کن تا مظهرم آری بکف
واندر آن برخوان تو سرّ من عرف
مظهر من نور حیدر آمده
همچو خورشیدی منوّر آمده
مظهرم پنهان بود از چشم غیر
بعد من آید برون آخر بسیر
سیر او باشد بملک اولیا
رو تو او را می طلب در ملک ما
در زمان آخرین یابد ظهور
بخشد او اهل معانی را حضور
جاه و ملک و مال را نبود مجال
پیش درویشان دین با ذوق و حال
ذوق و حال ما درونها سوخته
خرقهٔ مستان خود بردوخته
در درون جبّه اش الله بین
خود باو منصور راهمراه بین
هرکه عادل گشت اومنصور شد
دین و دنیایش همه معمور شد
عدل باشد نور عاشق در وصال
عدل باشد نزد نااهلان وبال
من بعقل خود شناسم عدل را
تو بظلم و جهل کردی اقتدا
اقتدای من به حیّ لاینام
اقتدای تو بظلم و جور عام
شمعها بینم بعدل افروخته
وز شعاعش جسم ظالم سوخته
هرکه دارد عدل ایمان زآن اوست
پرتو خورشید در ایوان اوست
هرکه دارد عدل او محمود شد
در دوعالم مقصد و مقصود شد
هر که دارد عدل او مرد خداست
دایماً با یاد حقّ اندر دعاست
هر که دارد عدل جام هم اوست
در حقیقت عیسی مریم هم اوست
عیسی مریم بعادل همنشین
مصطفا دارد باو همّت یقین
مرتضایش فتح و نصرت آمده
اولیایش مانع ظلمت شده
هرکه عادل گشت چون خورشید تافت
او بهشت عدن را بیشک بیافت
هرچه خواهی کن ترا کردم بحل
لیک عدلت کن بخطّ خود سجل
عدل پیش مصطفا و آل اوست
در معانی همچو روی او نکوست
عدل پیش مصطفی و آل اوست
خوی عادل همچو روی او نکوست
همچو آل مصطفی تو عدل کن
پیرو ایشان تو باشی بی سخن
رو تو فعل غیر را در خود مبین
زآنکه هست این فعل شیطان لعین
بگذر از غیر و براه او خرام
تا نگردی در جهان رسوا چو عام
عام باشد خود بشیطان همنشین
او ندارد در شریعت هیچ دین
خاص او خود علم دین آئین بود
علم آن دان کز برای دین بود
گر بدانی علم عطّار ای پسر
کی ترا دیگر بود پروای سر
علم اسرار و معانیّ کلام
پیش عطّار است جمله والسّلام
گر بدانی حالت عطّار را
تو بدانی اصل و حال و کار را
گر طریق عدل را ورزی نکو
مصطفی آخر بگیرد دست تو
چون توئی عطّار مسکین را طبیب
دست ما و دامن تو یا حبیب
خود طبیب درد بیماران توئی
دردهم هست از تو و درمان توئی
خلق را ظالم ز دینت دور کرد
ظلم ظالم خود مرا رنجور کرد
درد دارم من ز دست ظالمان
چون از ایشان نیست دین اندر امان
درد دارم من ز ظلم بد بسی
لیک گفتن می نیارم باکسی
بوذر غفّار چون در نار رفت
نار پیش نور او گلزار رفت
هرکه او را ظلم نبود بوذر است
او بجان و دل محبّ حیدر است
رو چو سلمان خدمت شاهی بکن
یا چو بوذر توشهٔ راهی بکن
اوست سلطانی که عادل نام اوست
کوس سلطانی جان بر بام اوست
هر که دارد ظلم حق دان دشمنش
طوق لعنت باشد اندر گردنش
من زعدلت طوق دارم صد هزار
گردنم ز آن منّت اندر زیر بار
من گنه کارم خدا را عفو کن
مکرما وجور ما را عفو کن
من گنه کارم ز ذکر و ورد خویش
شرمسارم من بسی از کرد خویش
من گرفتارم بجور روزگار
یا الهی بنده را بیرون بیار
من گنه کارم در این دنیای دون
کرده چون دنیا مرا خوار و زبون
من گنه کارم چو از کردار خود
مانده ام شرمنده از گفتار خود
من گنه کارم ز قید این جهان
یا کریم از قید ما را وارهان
من گنه کارم ولی عفو آن تست
جمله جان عارفان بریان تست
من گنه کارم به پیشت ای رحیم
رحمتی بر جان عطّار ای کریم