شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در پند پدر فرزند را
عطار
عطار( مظهرالعجایب )
135

در پند پدر فرزند را

ای پسر این پند از من گوش کن
فرد شوپس جام وحدت نوش کن
هرکه پندم را درون جان نهد
پای خود را برتر از کیوان نهد
هرکه پندم را بداند چون حکیم
کار او گردد بعالم مستقیم
اولا حق را بدان چون مصطفی
غیر حق را تو مدان در هیچ جا
غیر حقّ را ازدل خود دور کن
باطن از ذکر خدا معمور کن
پند دویم خویش را آگاه کن
نفس را بشناس و عزم راه کن
چونکه بشناسی تو نفس خویش را
با خدای خویش گردی آشنا
پند سیم در طریقت خود بکوش
در حقیقت جام وحدت را بنوش
در حقیقت سرّ حقّ را فهم کن
دم نگهدار و ازو خود وهم کن
سر نگهدار وز معنی دم مزن
کاروان عشق را بر هم مزن
هرکه او سر معانی را نهفت
غیر حقّ را از درون خویش رفت
پند چارم هرچه گوئی نیک گوی
تا بری از اهل معنی زود گوی
گوی معنی مرد نیکو گوی برد
زآنکه در ذات خدا او بوی برد
هرکه او را گفت نیکو آمده
خود زبان او سخنگو آمده
پند پنجم در نصیحت کوش و علم
تا برندت جانب جنّت بعلم
هرکه او علم نصیحت گوش کرد
خویشتن را او ز اهل هوش کرد
علم باید همچو منصور ای پسر
تا بیابی از وجود خود خبر
پند سادس آنکه قدر خویش دان
تا نیابی اندر این دنیا زیان
قدر مردم نیز هم باید شناخت
مردمان را بایدازپرسش نواخت
قدر درویشان دین واجب شمر
تانیفتی همچو بی دین در سقر
روز اهل الله این اسرار پرس
بعد از آنی کلبهٔ عطّار پرس
پند هفتم راز خود با کس مگو
تا که سرگشته نگردی همچو گو
وآنکه راز خویش را کرد آشکار
پا و سر ببرید او را مرد کار
چونکه بی پا گشت و بی سر در جهان
می کند اسرار معنی را بیان
داغها بر جان او از نازشش
مرد و زن نالیده اند از نالشش
من فغان دارم ز داغش در جهان
چند گویم من بتو ای بی زبان
تو چه دانی حال اهل درد را
زانکه بی دردی ندیدی مرد را
مرد حق آنست کو با درد زاد
سوزش اسرار او درمی فتاد
بعد از آن عارف چو آن می نوش کرد
همچو نی او عالمی پرجوش کرد
پند هشتم باش با دانا قرین
تا بنام نیک باشی همنشین
هرکه با انسان کامل همره است
حق تعالی ازوجودش آگه است
هرکه با دانا بود دانا شود
او بقرب سرّ او ادنی شود
هر که با اهل دلی دارد نشست
تیر او از چرخ چاهی در گذشت
رو تو کنجی گیر با اهل دلی
تا نیابی از دو عالم حاصلی
رو تو انسان باش و از حیوان گریز
تا بیابی هول روز رستخیز
هر که او در صحبت نیکان نشست
علم معنی را درآورد او بشست
هر که او شد همنشین اهل راز
دایم او باشد بمعنی در نماز
آن نماز او بود در شرع راست
دیدهٔ توحید خود نور خداست
پند تاسع رو ز بد کن احتراز
هست این معنی به پیش اهل راز
از بدان بگریز و با نیکان نشین
تو ایاز خاص باش و شاه بین
هر که بد کرد و بدان را بد نگفت
گشت شیطان خود باو صد بار جفت
گر همی خواهی که رحمت باشدت
بر سرت خود تاج عصمت باشدت
منع بد کن در جهان و راست باش
بندهٔ حق را بحق درخواست باش
پند عاشر زود جهد خیر کن
بعد از آن در ملک معنی سیر کن
هست خیر افزودن عمر عزیز
خیر باشد پیش بعضی از تمیز
خیر باشد خود ستون دین تو
خیر باشد در جهان تلقین تو
خیر باشد شاهی دنیا و دین
خیر باشد با شریعت همنشین
خیر باشد در طریقت راهبر
خیر باشد در حقیقت تاج سر
خیر باشد همنشین مرد حق
خیر برده از سلاطین ها سبق
یازده پندم مکن از کف رها
تاخلاصی یابی از نفس و هوا
یک ببین و یک بگونه بیش و کم
تا نباشی پیش دانا متهّم
مغتنم دان خدمت یاران دوست
این روش از مردم دانا نکوست
خدمت مهمان تو واجب دان چو من
خود عزیزش دار چون جان در بدن
در ده و دو هست پند من همین
زینهار از دشمنان دوری گزین
دیو صورت دشمن جاهل بود
صحبت او مرد را مشکل بود
سیزده پند من این باشد عیان
غیر حق چیزی نبینی در جهان
رو تو حق را از کمال حق شناس
ز آنکه حق را می نیابی در لباس
در درون خانهٔ دل کن نظر
تا ببینی نور او را چون قمر
جمله عالم نور او بگرفته است
زاهد خود بین چه غافل رفته است
چارده پند آنکه چون داری بقا
تو غنیمت دار عمر خویش را
عمر خود در کسب معنی صرف کن
تا بماند در جهان از تو سخن
گر تو عمر خویش را ضایع کنی
پس کجا تو خدمت صانع کنی
چون جوانی ای پسر کاری بکن
پیر چون گشتی شود سردت سخن
در جوانی کار این دنیا بساز
تا برون آیی ز کفر و جهل باز
هرکه او اندر جوانی کار کرد
نفس شوم خویش را رهوار کرد
پانزده پندم بیا بشنو ز من
اعتماد خود مکن بر مرد و زن
خود عوام الناس در دین جاهلند
زآنکه ایشان در طریقت غافلند
صد زن نیکو بیک ارزن فروش
کاربند این قول و از من دار گوش
راز هر کس را که زن دارد نگاه
کار خود را سازد او بیشک تباه
گر کنی تو اعتماد در جهان
هم بخود کن تا نیفتی در زیان
رو تو سررادر گریبان کش چو من
پیش خود مگذار هرگز مرد و زن
شانزده پندم بجو بیرنج و غم
تو تن خود پاک دار و جامه هم
در شب تاریک ای یار نکو
زینهاری تو سخن آهسته گو
کم خور و کم خفت و کم آزار باش
در شب تاریک خود بیدار باش
زر بیاران خور بمسکینان بده
صرف کن چون جاهلان آنرا منه
از برای اهل علم و فضل دار
تا بگیری آخرت را در کنار
هفدهم پندم بدان ای محتجب
دایماً از اهل دل جانب طلب
اهل دل باشند نعمتهای حقّ
تو ز درس اهل دل میخوان سبق
تو مده سررشتهٔ ایمان ز دست
تا نیفتی تو از این بالا به پست
هجدهم پندم بخلقان نیک باش
رو بایشان تو بصورت کن معاش
صورت خوبان بود پیشم نکو
هر که این مذهب ندارد وای او
صورت نیکوزکلک و دست کیست
سورهٔ یوسف نمی دانی که چیست
جان من همراه خوبان می رود
همره خوبست آسان می رود
خوب آن باشدکه با غیرت بود
بعد از آنش صورت وسیرت بود
صورت و معنی بود یار وحبیب
او بود درد نهانی را طبیب
نوزده پندم بیا در جان نشان
باب و امّت را تو خدمت کن بجان
هر که خدمت کرد باب خویش را
حوریان گشتند با او آشنا
هرکه امّ خویش را بر سرنشاند
اسم نیکوئیّ او جاوید ماند
هرکه باشد با ادب همراه او
برفراز عرش باشد جاه او
هر که دارد پرورش از مرد غیب
او ندارد در نهاد خویش عیب
هرکه را باشد ادب همراه او
بر فراز عرش زن خرگاه او
هرکه او در اصل معنی راه یافت
همچو سلمان و ابوذر شاه یافت
هر که او وصلت باهل راز کرد
حق ز بهرش باب جنّت باز کرد
هر کرا اقبال و نصرت یار شد
او زعمر خویش برخوردار شد
بیستم پندم اینکه دایم بی سخن
خدمت استاد را شایسته کن
هرکه او اندر جهان استاد دید
کار خود را جمله با بنیاد دید
هر که استادی ندارد مرده است
او بگور تن چو یخ افسرده است
هر که او استاد یا پیری نداشت
او بعالم تخم نیکوئی نکاشت
هر که خواهد در جهان کردی کند
در نهانی خدمت مردی کند
بیست و یک پندم بدان تو ای پدر
خرج خود را در خور دخلت شمر
چونکه علمت نیست کمتر گو سخن
خرج خود در خورد دخل خویش کن
هرکه دخل از خرج خود کمتر کند
خادمان خویش را ابتر کند
هرچه دانا گفت باید خواندنت
هر چه نادان گفت باید ماندنت
دانش دانا ز دنیا برتر است
بلکه از عرش و ملک فاضلتر است
بیست و دوم پند چون پندت دهم
از معانی شربت قندت دهم
هرچه نپسندی بخود ای راز دان
خود بدیگر مردمان مپسند آن
هرکه بشنید این ز غم آزاد شد
خود نبیّ المرسلین زو شاد شد
من سخن را ازکلام حق کنم
مهر غیرش را ز دل مطلق کنم
گفته است حق در کلام خویش این
رو تو «فی النّار یقولون» را ببین
یا برو یالیتنا از پیش گیر
تا نگرداند ترا شیطان اسیر
چون اطعناالله را دانسته ای
پس چرا در راه او آهسته ای
اصل این آنست نیکوئی کنی
طاعت حق را بجان خوئی کنی
هرکه حق را با رسول او شناخت
غیر را از باطن خود دور ساخت
تخم نیکی کار تا یابی ثمر
طاعتت کم بین بلطف حق نگر
اصل این آنست با خلق خدای
باطن خود را کنی خوش آشنای
خلق را از خود میازار و برو
جان جانان دار و با جان در گرو
صدهزاران شمع باشد در جهان
جمله یک باشد بمعنی این بدان
لیک در معنی بزرگ و خرده هست
آن یکی خورشید و آن یک ذرّه است
قطره و دریا همین حکم وی است
تو همی گوئی که این قطره کی است
تو نه دریا دیدی و نه قطره را
بلکه گم کردی تو خود آن ذرّه را
حال آنکس چون بود بنگر تو هیچ
هیچ بر هیچ است آخر هیچ هیچ
حیف باشد که کشی شمع خودی
بر طریق ظلم باشی و بدی
بیست و سیم پند را از من شناس
اندر آن معنی بکن حق را سپاس
چونکه داده حق ترا وقت خوشی
همدم تو کرده یار بی غشی
تن درستی و حضور خاطری
همزبانت نکته دانی حاضری
گوشه ای و گوشه ای و گوشه ای
توشه ای و توشه ای و توشه ای
این چنین دولت غنیمت دار تو
روز و شب پیوسته حق را شکر گو
بیست و چارم پند من بشنو بجان
پس بود پند تو پند دیگران
پند اگر گوید کسی را واعظی
آن بر احوال تو باشد حافظی
حرف راز خویش و کار خود عیان
بر زنان و بنده و کودک مخوان
تانگردی خوار و مسکین و حقیر
بعد از آن جوئی زاحمق دستگیر
بیست و پنجم پند درویشان خوش است
خود مقام صلح با خویشان خوش است
دیگری از جمع بی اصلان وفا
زینهاری تو مجو در ملک ما
خود وفا بد اصل را نبود بدان
هست پیش اهل دل این خود عیان
شد وفا پیش محقّق ای پسر
رو وفا از او بجان خود بخر
یار ما باشد وفا دارم هله
از وفاداران نباشد خود گله
هرچه آید بر سرت رو صبر کن
خود گله نبود ز یار خوش سخن
خود درخت اصل دارد بارها
خود بموسی گفته او اسرارها
کمتر از چوبی نه ای ای روح پاک
من ز دست تو کنم این جامه چاک
جنگ با ارباب ایمان نیک نیست
ساختن ایوان و کیوان نیک نیست
جنگ باید بهر بی دینان دین
خود مسلمان را نباشد هیچ کین
جنگ را بگذارو خوش کن آشتی
نیک بین چون تخم نیکی کاشتی
اصل ایمان آنکه بی آزار باش
دایم از آزار جو بیزار باش
بیست و شش پندم شنو آزاد باش
در مقام تنگنائی شاد باش
کدخدا در خانهٔ مردم مرو
کشتزار خویش را خود کن درو
هیچکس از خویش و ازبیگانه ات
خود نسازی کدخدای خانه ات
هست اینها بهر فرزند ای پسر
چونکه پیدا شد غم ایشان بخور
ورکنی فرزند خود را کدخدا
در شریعت شو تو او را رهنما
تا سلوک او همه نیکو بود
با عیال خویشتن خوشخو بود
بیست و هفتم پند بشنو بی قصور
بدمکن با کس که تا بینی حضور
بدمکن زنهار در نزدیک خلق
تا نیفتد رشتهٔ قهرت بحلق
کذب را اندر زبان خود میار
تا نیگرد دیدهٔ صدقت غبار
غیبت کس را برون کن از دلت
تا درآید رحمت حق از گلت
رو تو در راه شریعت فرد شو
طالب مردان کوی درد شو
چند باشی همچو زن نادان بیا
خود زبان بد برون کن همچو ما
از زبان بی زبانان گو سخن
وآن سخن را رو تو نیکو فهم کن
راز را در شرع مبهم گفته اند
دُر باسرار حقیقت سفته اند
ز آنکه قدر دُر چه داند مفلسی
باید آن را عارفی نه هر کسی
خر چه داند قدر زر را ای پسر
عام داند مهره خر را ای پسر
بیست و هشتم پند برگویم ترا
کز پی دنیا مدو تو جابجا
چند زر پیدا کنی از بهر جاه
جان و جسمت در طلب گشته تباه
عاقبت در صد پشیمان آردت
بلکه خود در پیش شیطان آردت
گویدت ای وای بر احوال تو
حال تو از حبّ زر شد نانکو
من ز فرمانش چو سر بر تافتم
این همه گنج فراغت یافتم
کار آن باشدکه برخوانی کلام
کاندر آن باشد رضای حق تمام
در عبادت کوش و در کار خدا
پیشهٔ خودساز شرع مصطفی
بیست و نه پندم بیا بشنو تمام
پیش بداصلان مکن هرگز مقام
خود بایشان ای پسر خویشی مکن
رخنه در اطوار درویشی مکن
بیخ دین خشکست خود بد اصل را
دان که او قابل نباشد وصل را
هر که دارد اصل او قابل بود
در مقام نیستی واصل بود
هرکه او را اصل ایمان همره است
او زاصل کارخانه آگه است
تو ز بد اصلان ببُر پیوند را
دور گردان از بر خود گند را
پند سی ام گوش کن فرزند من
کرده ای از مهر چون پیوند من
پند دارم من ز گفت اولیا
با تو گویم تا بگوئیم دعا
زآنکه پند از جان مشفق دادمت
سی پیام از علم ناطق دادمت