حکایت بر روح صاحب الولایة و بیان آنکه هر که او را شناخت، صاحب دل است و هرکه او را نشناخت گرفتار آب و گل
174
حکایت بر روح صاحب الولایة و بیان آنکه هر که او را شناخت، صاحب دل است و هرکه او را نشناخت گرفتار آب و گل
یا امیرالمؤمنین این بنده ات
از گنه کاری شده شرمنده ات
یا امیرالمؤمنین عطّار سوخت
در میان آتش اسرار سوخت
یاامیرالمؤمنین دستم بگیر
چون تو باشی دستگیرم یا امیر
میکنی ای پادشاه انس و جان
دستگیری کن ز پا افتاد گان
گرچه دورم بر تو دارم التجا
حاجت عطّار مسکین کن روا
دستگیر خلق عالم شاه ماست
داغ مهرش بر دل آگاه ماست
دستگیر هر که شد انسان شد او
رست از جسم و تمامی جان شد او
لاف منصوری زند در ملک هو
هم تو گشتی دارمنصوری بر او
جمله ملک و ملایک آن تو
ناصرخسرو شده دربان تو
مظهر و جوهر ز دو نان دور دار
روح عطّار از تو تا یابد قرار
بس ز غیبم مژده ها دادی که رو
خاطر خود را مرنجان نو بنو
مظهر و جوهر ز کان ما بود
اندر این دنیا نشان ما بود
این همه معنی ز گنج سرّ ماست
کی بگوئیمش بمفلس کین کجاست
مظهر ما هم به پیش یار ماست
خود بدست مفلسان جوهر کجاست
اهل دل خود ظاهرش را نیک دید
او گل بستان ظاهر نیک چید
اهل دل دانند معنیهای او
در سر مردان بود سودای او
اهل دل با حق تعالی راز گفت
خود شنید آن رمز و با او باز گفت
ای شده در ملک معنی پایدار
رایت معنی بیا بر پای دار
هست احمق دور از معنی دل
همچو حیوان درفتاده او بگل
اهل دل دارند جام معرفت
تو کجا یابی مقام معرفت
اهل دل دارند سرّ یار من
آنکه در جان است پود وتار من
اهل دل داند حقیقت را تمام
تو چه می دانی که هستی از عوام
اهل دل گویند راز دل بدل
چون ندانستی شوی پیشم خجل
گر همی خواهی که اهل دل شوی
همچو عطّار اندر این منزل شوی
کن مقام و منزل سلمان طلب
تا بیابی سرّ معنی بی سبب
هرکه او را حال سلمانی بود
بر سر او تاج سلطانی بود
همچو سلمان چون اباذر راه یافت
معنی عرفان دل از شاه یافت