شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
نقل سخنی از شیخ عبدالله خفیف شیرازی معروف بشیخ کبیر
عطار
عطار( مظهرالعجایب )
172

نقل سخنی از شیخ عبدالله خفیف شیرازی معروف بشیخ کبیر

این سخن نقلست از شیخ کبیر
آنکه در آفاق بوده بی نظیر
گرچه مولودش بشیراز اوفتاد
همچو او مردی ز مادر هم نزاد
او تصوّف را نکو دانسته بود
او زغیریت تمامی رسته بود
در تصوّف او بسی در سفته بود
سی کتاب اندر تصوّف گفته بود
گفت روز عید سیّد نزد شاه
آمد ودید او زماهی تا بماه
گفت با شاه ولایت کاین زمان
دیده ام اسرارها در خود عیان
حال من امروز میدان حال تست
سرّ معنی مختفی در قال تست
آن دو فرزندش چو دونور الاه
آن یکی خورشید و آن دیگر چو ماه
خویشتن را هر دو خادم ساختند
پیش سید سر به پیش انداختند
پس بیامد فاطمه خیرالنسا
همچو خورشیدی که باشد در سما
پیش سیّد آمد و کردش سلام
گفت ای مقصود جان خیرالأنام
ای تو مقصود زمین و آسمان
در میان جان نهان چون جان جان
ای ز عالم جملگی مقصود تو
عبد و عابد گشته و معبود تو
پس نبی گفتا توئی چون جان من
هردو فرزندان تو ایمان من
پس علی یار و برادر از یقین
زو همه گشته عیان اسرار دین
گشته ظاهر زو همه اسرار حقّ
دیده ام در وی همه انوار حق
او علوم شرع من دانسته است
نه چو دیگر مردمان بربسته است
هیچ میدانی که اینها کیستند
در جهان معرفت چون زیستند
دان که این آل عبا هستند پنج
پنج اسرار خدا و پنج گنج
پنج تن آل عبا اینها بدند
در درون یک قبا یکتا بدند
گنج اسرار خدا این پنج تن
راهدان و رهنما این پنج تن
خود همین ها مقصد و مقصود حقّ
خود همین ها آمده از بود حقّ
ناگهان جبریل از حقّ در رسید
نزدشان بهر مبارک باد عید
گفت این فرصت زحقّ می خواستم
تحفه ای بهر شما آراستم
تحفه ای دارم که داده بی سخن
پیشتر از آفرینش پیرمن
ز آن زمان تا این زمان سال کهن
چل هزاری سال رفت از این سخن
هر یکی روزی از آن سال عیان
هست پانصد سال این دنیا بدان
من بر آن بودم بسی ای نیکخو
تحفه را آرم برون در پیش تو
لیک امر ایزدی این روز بود
لازم آمد بر من این فرمان شنود
این چنین تحفه یدالله داده است
از درخت طوبیم شه داده است
بود یک سیبی بسی زیبا و خوب
بوی از او دریافته هر دم قلوب
این ثمرها جمله از بود وی است
این شجرها جمله از جودوی است
این جهان از بوی او روشن شده
گوئی از فردوس یک روزن شده
عالمی از بوی او رنگین شده
حوریان از نور او خودبین شده
این چنین سیبی که گفتم از وداد
زود پیش حضرت سیّد نهاد
گفت ای سیّد ز حق این تحفه دان
ز آنکه هست اسرار حق دروی نهان
پس گرفت از وی نبی آن سیب را
بوی کرد و گفت بیچون را ثنا
حمد و شکر حضرت حق را بگفت
درّ شکر و حمد ایزد را بسفت
سرّ تو از تو توان دید ای الاه
وی ز تو روشن شده خورشید و ماه
ای بصورت سیب و در معنی چو نور
کرده اسرار خدا در تو ظهور
ای ز تو روشن شده خورشید و ماه
خود تو باشی سایه و نور الاه
تو مبین صورت بمعنی کن نظر
گر نمی خواهی که یابی کان زر
تو مبین صورت خدا را بین همه
ز آنکه از صورت نیابی دین همه
تو مبین صورت که صورت هیچ نیست
گر بصورت میروی جز پیچ نیست
تو مبین صورت بفرمان راه بین
وین دل خود را زجان آگاه بین
گر همی خواهی که عطّارت بود
و آنگهی با شاه گفتارت بود
از دو عالم بگذر و منصور پرس
وآنگهی نور ورااز طور پرس
طور ما و نور ما حیدر بود
ز آنکه دین ما ازو انور بود
من نیم دکان و دکّاندار هم
همچو خارج با سر و افسار هم
پس بدست شاه سیّد سیب داد
او ببوسید و بچشم خود نهاد
پس بدست فاطمه آن شاه داد
فاطمه بوسید و ازوی گشت شاد
گفت در این سیب باشد سرّ غیب
این بدنیا خود ندارد هیچ عیب
پس حسن بگرفت از او آن تحفه را
گفت دیدم سرّ بس بنهفته را
هست در وی سرّ اسرار خدا
ای برادر گیر از من سیب را
پس حسین آن سیب بستد از امام
گفت من دیدم در او سرّ کلام
گفت سیّد ای شما چون جان من
محکم از حبّ شما ایمان من
هست ازین حقّ را ظهور مظهری
می نماید زین هدیّه جوهری
جوهر شه را از این ظاهر کند
مظهر شه در جهان حاضر کند
این تحف را حق فرستاده بمن
ز آنکه می بینم درو سرّ لدن
بوده مقصود خدا خود مظهری
می نماید اندرو خود جوهری
گر نمی خواهی که مظهر خوان شوی
ورهمی خواهی که مظهر دان شوی
رو طلب کن کلبهٔ عطّار را
تانماید بر تو این اسرار را
هست اسرار خدا در جان من
مظهر سرّ خدا ایمان من
ای تو غافل گشته از اسرار من
خود گرفته عالمی انوار من
ای تو غافل گشته از اسرار شاه
حبّ دنیا برده ات آخر ز راه
چند گویم مظهر حق را بدان
ور نمی دانی برو مظهر بخوان
تا ترامعلوم گردد سرّ دید
رو بجوهر ذات فکری کن بعید
تا که گردی مست در اسرار او
یا چو صنعان رو ببین دیدار او
گر هزاران سال تو این ره روی
بی دلیل راهبر گمره شوی
چون ندانستی که اصل کار چیست
وین همه در پرده پود و تار چیست
تو ندانستی که تو خود چیستی
وندرین دنیا برای کیستی
هست دنیا خاکدانی بس خراب
واندرو افتاده خلقی مست خواب
پس کسی باید که بیدارت کند
نکته ای از شرع در کارت کند
آنگهی گوید طریق ما بگیر
تا نگردی تو در این عالم اسیر
بعد از آن چشم معانی برگشا
تا ببینی ذات او را بی لقا
تو نبینی نور حق بی راهبر
از وجود خویش کی یابی خبر
رهبری باید که تو در ره روی
ور تو بی رهرو روی گمره شوی
چون درین دنیا بکردی گم تو ره
همچو قارون زمان رفتی به چه
چون شوی گمره تو اندر راه حق
گمرهی باشی به پیش شاه حق
گر همی خواهی که رهبر گویمت
و از وجود خویش جوهر گویمت
رو بخوان خود جوهر و مظهر بدان
تا خلاصی یابی از رفتار جان
صد هزاران راه سوی حق بود
لیک یک راهیست کان ملحق بود
رو نشان راه از جوهر بدان
گر ندانستی برو مظهر بخوان
هر که در دین علی نبود درست
رافضی دانم ورا خود از نخست
هست معنی شاه و صورت دین تو
ز آن درین دنیا همه خودبین تو
تو مبین بت را که بت صورت بود
و از وجود او بسی نفرت بود
دور کن از خود تو نفرت ای عزیز
هست دنیای کدورت ای عزیز
نفرت دنیا همه مالست و جاه
بعد از آن کبراست در سرکاه کاه
کبر را از سر برون کن همچو من
هم درین دنیا مگیر آخر وطن
خود چه کردند انبیا در این جهان
خود چها کردند با ایشان بدان
خود چه کردند با نبیّ المرسلین
ز آنکه او گفته ره باطل مبین
بعد از آن با شاه مردان تیغها
خود کشیدند آن همه مشتی دغا
بین چه کردند با دو فرزند رسول
آن دو معصوم مطّهر با بتول
بعد از آن با اولیا یک یک تمام
خود چها کردند این مشتی عوام
هرکه او خود راست رفت و راست گفت
در جهان راندند بر او تیغ مفت
خود چه کردند اولیا در این جهان
راه بنمودند خلقان را عیان
خود طمع در ملک ایشان را نبود
نه زر و نقره چو پرّ کاه بود
رو تو جام ازمعنی ما نوش کن
وین سخن از راه معنی گوش کن
راه راه مصطفی و آل اوست
وین همه گفت و شنفت از قال اوست
رو تو راه مصطفا رو همچو من
تا که صافی گرددت هم جان و تن
گر تو می خواهی که یابی این مقام
چند کاری بایدت کردن تمام
اوّلاً مهر امامان بایدت
بعد از آن اسرار عرفان بایدت
بعد ازینها بایدت بیرون شدن
از میان خلق دنیا همچو من
دیگر از افراط خوردن ترک کن
با خلایق نیز کم باید سخن
دیگر از خفتن بشب بیزار شو
وآنگهی با یاداو در کارشو
گر خوری از کسب خود باری بخور
زینهار از نان مردم تو ببُر
زینهار از جامهٔ نیکو حذر
تا نیفتی همچو ایشان در خطر
بعد از آن کن صحبت نیک اختیار
تا بیابی درّ و گوهر بی شمار
دایم از گفتار درویشان بخوان
تا که حاصل گردد این راز نهان
رو تو درویشی گزین و راه شرع
تا بیابی در جهان خود اصل و فرع
سرّ این تحفه ز من بشنو کنون
زآنکه هستم راز دار کاف و نون
پس نبی گفتا که ای فرزند من
درمیان جان تو پیوند من
خیز پیش مرتضی نه تحفه را
تا که ظاهر سازد آن سرّ را بما
پس حسین آن تحفه پیش شه نهاد
پیش سیّد آمد و برپا ستاد
پس ز دست مرتضی آن سیب جست
بر زمین افتاد دونیم درست
نیمهٔ آن را حسن برداشت زود
نیمهٔ دیگر حسین آمد ربود
در میان هر یکی ز آن نیمه ها
خطّ سبزی بد نوشته بابها
گفت پیغمبر که ای شیر خدا
خطّ عبری را بخوان در پیش ما
پس امیرالمؤمنین آن خط بخواند
بر زبان سرّ الهی را براند
بد نوشته این سلام و این دعا
بر ولیّ الله امام رهنما