حکایت محمود که برای فتح غزنین نذر کرد غنایم را به درویشان بدهد
94
حکایت محمود که برای فتح غزنین نذر کرد غنایم را به درویشان بدهد
گفت چون محمود شاه خسروان
رفت از غزنین به حرب هندوان
هندوان را لشگری انبوه دید
دل از آن انبوه پر اندوه دید
نذر کرد آن روز شاه دادگر
گفت اگر یابم برین لشگر ظفر
هر غنیمت کافتدم این جایگاه
جمله برسانم به درویشان راه
عاقبت چون یافت نصرت شهریار
بس غنیمت گرد آمد بی شمار
بود یک جزو غنیمت از قیاس
برتر از صد خاطر حکمت شناس
چون ز حد بیرون غنیمت یافتند
وآن سیه رویان هزیمت یافتند
شه کسی را گفت حالی از کسان
کین غنیمت را به درویشان رسان
زانک با حق نذر دارم از نخست
تا درین عهد وفا آیم درست
هرکسی گفتند چندین مال و زر
چون توان دادن به مشتی بی خبر
یا سپه را ده که کینه می کشند
یا بگو تا در خزینه می کشند
شه درین اندیشه سرگردان بماند
در میان این و آن حیران بماند
بوالحسینی بود بس فرزانه بود
لیک مردی بی دل و دیوانه بود
می گذشت او در میان آن سپاه
چون بدید از دور او را پادشاه
گفت آن دیوانه را فرمان کنم
زو بپرسم، هرچ گوید آن کنم
او چو آزادست از شاه و سپاه
بی غرض گوید سخن وز جایگاه
خواند آن دیوانه را شاه جهان
پس نهاد آن قصه با او در میان
بی دل دیوانه گفت ای پادشاه
کارت آمد با دوجو این جایگاه
گر نخواهی داشت با او کار نیز
تو بدوجو زو میندیش ای عزیز
ور دگر با اوت خواهد بود کار
پس مکن زینجا دوجو کم، شرم دار
حق چو نصرت داد و کارت کرد راست
او بکرد آن خود، آن تو کجاست
عاقبت محمود کرد آن زر نثار
عاقبت محمود داشت آن شهریار
دیگری گفت ای به حضرت برده راه
چه بضاعت رایج است آن جایگاه
گر بگویی، چون بدین سودا دریم
آنچ رایج تر بود آنجابریم
پیش شاهان تحفه ای باید نفیس
مردم بی تحفه نبود جز خسیس
گفت ای سایل اگر فرمان بری
آنچ آنجا آن نیابند آن بری
هرچ تو زینجا بری کانجا بود
بردن آن بر تو کی زیبا بود
علم هست آنجایگه و اسرار هست
طاعت روحانیون بسیار هست
سوز جان و درد دل می بر بسی
زانک این آنجا نشان ندهد کسی
گر برآید از سردردی یک آه
می برد بوی جگر تا پیش گاه
جایگاه خاص مغز جان تست
قشر جانت نفس نافرمان تست
آه اگر از جای خاص آید پدید
مرد را حالی خلاص آید پدید