141
شیخی که از سگی پلید دامن در نچید
در بر شیخی سگی می شد پلید
شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید
سایلی گفت ای بزرگ پاک باز
چون نکردی زین سگ آخر احتراز
گفت این سگ ظاهری دارد پلید
هست آن در باطن من ناپدید
آنچ او را هست بر ظاهر عیان
این دگر را هست در باطن نهان
چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است
ور پلیدی درون اندکیست
صد نجس بیشی که این قله یکیست
گرچه اندک حیرت آمد بند راه
چه به کوهی بازمانی چه به کاه