شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شیخ بوبکر نشابوری که خرش بر لاف زدن او بادی رها کرد
عطار
عطار( عذر آوردن مرغان )
147

حکایت شیخ بوبکر نشابوری که خرش بر لاف زدن او بادی رها کرد

شیخ بوبکر نشابوری به راه
با مریدان شد برون از خانقاه
شیخ بر خر بود بی اصحابنا
کرد ناگه خر مگر بادی رها
شیخ را زان باد حالت شد پدید
نعره ای زد، جامه بر هم می درید
هم مریدان هم کسی کان دید ازو
هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو
بعد از آن کرد آن یکی از وی سؤال
کاخر اینجا در که کردای شیخ حال
گفت چندانی که می کردم نگاه
بود از اصحاب من بگرفته راه
بود هم از پیش و هم از پس مرید
گفتم الحق کم نیم از بایزید
هم چنین که امروز خویش آراسته
با مریدانم ز جان برخاسته
بی شکی فردا خوشی در عز و ناز
درروم در دشت محشر سرفراز
گفت چون این فکر کردم، از قضا
کرد خر این جایگه بادی رها
یعنی آن کو می زند این شیوه لاف
خر جوابش می دهد، چند از گزاف
زین سبب چون آتشم در جان فتاد
جای حالم بود و حالم زان فتاد
تا تو در عجب و غروری مانده ای
از حقیقت دور دوری مانده ای
عجب بر هم زن، غرورت رابسوز
حاضر از نفسی، حضورت را بسوز
ای بگشته هر دم از لونی دگر
در بن هر موی فرعونی دگر
تا ز تو یک ذره باقی ماندست
صد نشان از تو نفاقی ماندست
از منی گر ایمنی باشد ترا
با دو عالم دشمنی باشد ترا
گر تو روزی در فنای تن شوی
گر همه شب در شبی روشن شوی
من مگو ای از منی در صد بلا
تا به ابلیسی نگردی مبتلا