119
حکایت درویش حق جو و راز و نیاز او
بود درویشی ز فرط عشق زار
وز محبت همچو آتش بی قرار
هم ز تفت عشق جانش سوخته
هم ز تاب جان زفانش سوخته
آتش از جان در دلش افتاده بود
مشکلی بس مشکلش افتاده بود
در میان راه می شد بی قرار
می گریست و این سخن می گفت زار
جان و دل از آتش رشکم بسوخت
چند گریم چون همه اشکم بسوخت
هاتفی گفتش مزن زین بیش لاف
ازچه با او درفکندی از گزاف
گفت من کی درفکندم با یکی
او درافکندست با من بی شکی
چون منی را کی بود آن مغز و پوست
تا چو اویی را تواند داشت دوست
من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس
دل چو خون شد خون دل او خورد و بس
او چو با تو درفکند و داد بار
تو مکن از خویش در سر زینهار
تو که باشی تا در آن کار عظیم
یک نفس بیرون کنی پای از گلیم
با تو گر او عشق بازد ای غلام
عشق او با صنع می بازد مدام
تو نه ای بس هیچ و نه بر هیچ کار
محو گرد وصنع با صانع گذار
گر پدید آری تو خود را در میان
هم ز ایمانت برآیی هم ز جان