شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت دیوانه ای که تگرگی بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ می زنند
عطار
عطار( عذر آوردن مرغان )
141

حکایت دیوانه ای که تگرگی بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ می زنند

بود آن دیوانه خون از دل چکان
زانک سنگ انداختندش کودکان
رفت آخر تا به کنج گلخنی
بود اندر کنج گلخن روزنی
شد از آن روزن تگرگی آشکار
بر سردیوانه آمد در نثار
چون تگرگ از سنگ می نشناخت باز
کرد بیهوده زبان خود دراز
داد دیوانه بسی دشنام زشت
کز چه اندازند بر من سنگ و خشت
تیره بود آن خانه افتادش گمان
کین مگر هم کودکانند این زمان
تا که از جایی دری بگشاد باد
روشنی در خانهٔ گلخن فتاد
باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ
دل شدش از دادن دشنام تنگ
گفت یا رب تیره بود این گلخنم
سهو کردم، هرچ گفتم آن منم
گر زند دیوانهٔ این شیوه لاف
تو مده از سرکشی با او مصاف
آنک اینجا مست لا یعقل بود
بی قرار و بی کس و بی دل بود
می گذارد عمر در ناکامیی
هر زمانش تازه بی آرامیی
تو زفان از شیوهٔ او دور دار
عاشق و دیوانه را معذوردار
گر نظر در سر بی نوران کنی
جمله آن بی شک ز معذوران کنی