حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
141
حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
ده برادر قحطشان کرده نفور
پیش یوسف آمدند از راه دور
از سر بی چارگی گفتند حال
چاره ای می خواستند از تنگ حال
روی یوسف بود در برقع نهان
پیش یوسف بود طاسی آن زمان
دست زد بر طاس یوسف آشکار
طاسش اندر ناله آمد زار زار
گفت حالی یوسف حکمت شناس
هیچ می دانید کین آواز طاس
ده برادر برگشادند آن زمان
پیش یوسف از سر عجزی زفان
جمله گفتند ای عزیر حق شناس
کس چه داند بانگ آید ز طاس
یوسف آنگه گفت من دانم درست
کو چه گوید با شما ای جمله سست
گفت می گوید شما را پیش ازین
یک برادر بود حسنش بیش ازین
نام یوسف داشت، که بود از شما
در نکویی گوی بر بود از شما
دست زد بر طاس از سر باز در
گفت برگوید بدین آواز در
جمله افکندید یوسف را به چاه
پس بیاوردید گرگی بی گناه
پیرهن در خون کشیدید از فسون
تا دل یعقوب از آن خون گشت خون
دست زد بر طاس یک باری دگر
طاس را آورد در کاری دگر
گفت می گوید پدر را سوختید
یوسف مه روی را بفروختید
با برادر کی کنند این ، کافران
شرم تان باد از خدا ای حاضران
زان سخن آن قوم حیران آمده
آب گشتند، از پی نان آمده
گرچه یوسف را چنان بفروختند
برخود آن ساعت جهان بفروختند
چون به چاه افکندنش کردند ساز
جمله در چاه بلا ماندند باز
کور چشمی باشد آن کین قصه او
بشنود زین برنگیرد حصه او
تو مکن چندین در آن قصه نظر
قصهٔ تست این همه، ای بی خبر
آنچ تو از بی وفایی کرده ای
نی به نور آشنایی کرده ای
گر کسی عمری زند بر طاس دست
کار ناشایست تو زان بیش هست
باش تا از خواب بیدارت کنند
در نهاد خود گرفتارت کنند
باش تا فردا جفاهای ترا
کافریهای و خطاهای ترا
پیش رویت عرضه دارند آن همه
یک به یک برتو شمارند آن همه
چون بسی آواز طاس آید به گوش
می ندانم تا بماند عقل و هوش
ای چو موری لنگ در کار آمده
در بن طاسی گرفتارآمده
چند گرد طاس گردی سرنگون
در گذر کین هست طشت غرق خون
در میان طاس مانی مبتلا
هر دم آوازی دگر آید ترا
پر برآر و درگذرای حق شناس
ورنه رسوا گردی از آوازطاس
دیگری پرسید ازو کای پیشوا
هست گستاخی در آن حضرت روا
گر کسی گستاخیی یابد عظیم
بعد از آنش از پی درآید هیچ بیم
چون بود گستاخی آنجا، بازگوی
در معنی برفشان و رازگوی
گفت هر کس را که اهلیت بود
محرم سر الوهیت بود
گر کند گستاخیی او را رواست
زانک دایم رازدار پادشاست
لیک مردی رازدان و رازدار
کی کند گستاخیی گستاخ وار
چون ز چپ باشد ادب حرمت زراست
یک نفس گستاخیی از وی رواست
مرد اشتروان که باشد برکنار
کی تواند بود شه را رازدار
گر کند گستاخیی چون اهل راز
ماند از ایمان وز جان نیز باز
کی تواند داشت رندی در سپاه
زهرهٔ گستاخیی در پیش شاه
گر به راه آید وشاق اعجمی
هست گستاخی او از خرمی
جمله رب داند نه رب داند نه رب
گر کند گستاخیی از فرط حب
او چه دیوانه بود از شور عشق
می رود بر روی آب از زور عشق
خوش بود گستاخی او، خوش بود
زانک آن دیوانه چون آتش بود
در ره آتش سلامت کی بود
مرد مجنون را ملامت کی بود
چون ترا دیوانگی آید پدید
هرچ تو گویی ز تو بتوان شنید