496
حکایت چاکری که از دست شاه میوهٔ تلخی را با رغبت خورد
پادشاهی بود نیکو شیوه ای
چاکری را داد روزی میوه ای
میوهٔ او خوش همی خورد آن غلام
گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام
از خوشی کان چاکرش می خورد آن
پادشا را آرزو می کرد آن
گفت یک نیمه بمن ده ای غلام
زانک بس خوش می خوری این خوش طعام
داد شه را میوه و شه چون چشید
تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید
گفت هرگز ای غلام این خود که کرد
وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد
آن رهی با شاه گفت ای شهریار
چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار
گر ز دستت تلخ آمد میوه ای
بازدادن را ندانم شیوه ای
چون ز دستت هر دمم گنجی رسد
کی به یک تلخی مرا رنجی رسد
چون شدم در زیر محنت پست تو
کی مرا تلخی کند از دست تو
گر ترا در راه او رنجست بس
تو یقین می دان کن آن گنج است بس
کار او بس پشت و روی افتاده است
چون کنی تو، چون چنین بنهاده است
پختگان چون سر به راه آورده اند
لقمهٔ بی خون دل کی خورده اند
تا که بر نان و نمک بنشسته اند
بی جگر نان تهی نشکسته اند