شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد
عطار
عطار( عذر آوردن مرغان )
197

حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد

شهریاری کرد قصری زرنگار
خرج شد دینار بر وی صد هزار
چون شد آن قصر بهشت آسا تمام
پس گرفت از فرش آرایش نظام
هر کسی می آمدند از هر دیار
پیش خدمت با طبقهای نثار
شه حکیمان و ندیمان را بخواند
پیش خویش آورد و بر کرسی نشاند
گفت این قصر مرا در هیچ حال
هیچ باقی هست از حسن و کمال
هر کسی گفتند در روی زمین
هیچ کس نه دید و نه بیند چنین
زاهدی برجست، گفت ای نیک بخت
رخنه ای ماندست و آن عیب است سخت
گر نبودی قصر را آن رخنه عیب
تحفه دادی قصر فردوسش ز غیب
شاه گفتا من ندیدم رخنه ای
هم برانگیزی تو جاهل فتنه ای
زاهدش گفت ای به شاهی سرفراز
رخنه ای هست آن ز عزرائیل باز
بوک آن رخنه توانی کرد سخت
ورنه چه قصر تو و چه تاج و تخت
گرچه این قصرست خرم چون بهشت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
هیچ باقی نیست، هست اینجای زیست
لیک باقی نیست، این را حیله چیست
از سرای و قصر خود چندین مناز
رخش کبر و سرکشی چندین مناز
گر کسی از خواجگی و جای تو
با تو عیب تو بگوید وای تو