1086
حکایت زاهدی خودپسند که از مرده ای احتراز جست
چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
گفت می بردند تابوتش به راه
چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز
تا نباید کرد بر مفسد نماز
در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب
در بهشت و روی همچون آفتاب
مرد زاهد گفتش آخر ای غلام
از کجا آوردی این عالی مقام
در گنه بودی تو تا بودی همه
پای تا فرقت بیالودی همه
گفت از بی رحمی تو کردگار
کرد رحمت بر من آشفته کار
عشق بازی بین که حکمت می کند
می کند این کار و رحمت می کند
حکمت او در شبی چون پر زاغ
کودکی را می فرستد با چراغ
بعد از آن بادی فرستد تیزرو
کان چراغ او بکش، برخیز و رو
پس بگیرد طفل را در ره گذر
کز چه کشتی آن چراغ ای بی خبر
زان بگیرد طفل را تا در حساب
می کند با او به صد شفقت عتاب
گر همه کس جز نمازی نیستی
حکمتش را عشق بازی نیستی
کار حکمت جز چنین نبود تمام
لاجرم خوداین چنین آمد مدام
در ره او صد هزاران حکمتست
قطرهٔ راحصه بحری رحمتست
روز و شب این هفت پرگار ای پسر
از برای تست در کار ای پسر
طاعت روحانیون از بهر تست
خلد و دوزخ عکس لطف و قهرتست
قدسیان جمله سجودت کرده اند
جزو و کل غرق وجودت کرده اند
از حقارت سوی خود منگر بسی
زانک ممکن نیست بیش از تو کسی
جسم تو جزوست و جانت کل کل
خویش را عاجز مکن در عین ذل
کل تو درتافت جزوت شد پدید
جان تو بشتافت عضوت شد پدید
نیست تن از جان جدا ، جزوی ازوست
نیست جان از کل جدا، عضوی ازوست
چون عدد نبود درین راه واحد
جزو و کل گفتی نابشد تاابد
صد هزاران ابر رحمت فوق تو
می ببارد تافزاید شوق تو
چون درآید وقت رفعتهای کل
از برای تست خلعتهای کل
هرچ چندانی ملایک کرده اند
از پی تو بر فذلک کرده اند
جملهٔ طاعات ایشان، کردگار
بر تو خواهد کرد جاویدان نثار