185
گفتار شبلی که پس از مردن به خواب جوانمردی آمد
چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوامردی به خواب
گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت
گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجز من بدید
رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم
خالقا بیچارهٔ راهم ترا
همچو موری لنگ در چاهم ترا
من نمی دانم که من اهل چه ام
یا کجاام یا کدامم یا که ام
بی تنی بی دولتی بی حاصلی
بی نوایی بی قراری بی دلی
عمر در خون جگر بگداخته
بهرهٔ از عمر ناپرداخته
هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده
دل ز دستم رفته و دین گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیران مانده
نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم
در دری تنگم گرفتارآمده
روی در دیوار پندار آمده
بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای
بنده را گر نیست زاد راه هیچ
می نیاساید ز اشک و آه هیچ
هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه
هر که دریاهای اشکش حاصل است
گو بیا کو درخور این منزل است
وانک او را دیدهٔ خون بار نیست
گو برو کو را بر ما کار نیست