شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت خلیل الله که جان به عزرائیل نمی داد
عطار
عطار( بیان وادی عشق )
124

حکایت خلیل الله که جان به عزرائیل نمی داد

چون خلیل الله درنزع اوفتاد
جان به عزرائیل آسان می نداد
گفت از پس شو، بگو با پادشاه
کز خلیل خویش آخر جان مخواه
حق تعالی گفت اگر هستی خلیل
بر خلیل خویشتن جان کن سبیل
جان همی باید ستد از تو به تیغ
از خلیل خود که دارد جان دریغ
حاضری گفتش که ای شمع جهان
ازچه می ندهی به عزرائیل جان
عاشقان بودند جان بازان راه
تو چرا می داری آخر جان نگاه
گفت من چون گویم آخر ترک جان
چونک عزرائیل باشد در میان
بر سر آتش درآمد جبرئیل
گفت از من حاجتی خواه ای خلیل
من نکردم سوی او آن دم نگاه
زانک بند راهم آمد جز اله
چون بپیچیدم سر از جبریل من
کی دهم جان را به عزرائیل من
زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار
تا از و شنوم که گوید جان بیار
چون به جان دادن رسد فرمان مرا
نیم جو ارزد جهانی جان مرا
در دو عالم کی دهم من جان به کس
تا که او گوید، سخن اینست و بس