شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
عطار
عطار( درتعصب گوید )
140

حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش

گر علی بود و اگر صدیق بود
جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود
چون بسوی غار می شد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا
کرد جان خویشتن حیدر نثار
تابماند جان آن صدر کبار
پیش یار غار، صدیق جهان
هم برای جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند
تو تعصب کن که ایشان مردوار
هر دو جان کردند بر جانان نثار
گر تو هستی مرد این یا مرد آن
کو ترا یا درد این یا درد آن
همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر
یا خموش و ترک این اندیشه گیر
تو علی دانی و بوبکر ای پسر
وز خدای عقل و جانی بی خبر
تو رها کن سر به مهر این واقعه
مرد حق شو روز و شب چون رابعه
او نه یک زن بود او صد مرد بود
از قدم تا فرق عین درد بود
بود دایم غرق نور حق شده
از فضولی رسته، مستغرق شده