182
گفتگوی مرد دیده ور با دریا
دیده ور مردی به دریا شد فرود
گفت ای دریا چرا داری کبود
جامهٔ ماتم چرا پوشیده ای
نیست هیچ آتش، چرا جوشیده ای
داد دریا آن نکو دل را جواب
کز فراق دوست دارم اضطراب
چون ز نامردی نیم من مرد او
جامه نیلی کرده ام از درد او
خشک لب بنشسته ام مدهوش من
زآتش عشق آب من شد جوش زن
گر بیابم قطره ای از کوثرش
زندهٔ جاوید گردم بر درش
ورنه چون من صد هزاران خشک لب
می بمیرد در ره او روز و شب