182
حکایت باز
باز پیش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالی پرده باز
سینه می کرد از سپه داری خویش
لاف می زد از کله داری خویش
گفت من از شوق دست شهریار
چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفته ام زیر کلاه
تا رسد پایم به دست پادشاه
در ادب خود را بسی پرورده ام
همچو مرتاضان ریاضت کرده ام
تا اگر روزی بر شاهم برند
از رسوم خدمت آگاهم برند
من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده روی او شتاب
زقه ای از دست شاهم بس بود
در جهان این پایگاهم بس بود
چون ندارم رهروی را پایگاه
سرفرازی می کنم بر دست شاه
من اگر شایستهٔ سلطان شوم
به که در وادی بی پایان شوم
روی آن دارم که من بر روی شاه
عمر بگذارم خوشی این جایگاه
گاه شه را انتظاری می کنم
گاه در شوقش شکاری می کنم
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز
شاه را در ملک اگر همتا بود
پادشاهی کی بر او زیبا بود
سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زانک بی همتا به شاهی اوست و بس
شاه نبود آنک در هر کشوری
سازد او از خود ز بی مغزی سری
شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند
هرک باشد پیش او نزدیک تر
کار او بی شک بود تاریک تر
دایما از شاه باشد بر حذر
جان او پیوسته باشد پر خطر
شاه دنیا فی المثل چون آتش است
دور باش از وی که دوری زو خوش است
زان بود در پیش شاهان دور باش
کای شده نزدیک شاهان دور باش