شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
آغاز نامۀ گل بخسرو
عطار
عطار( خسرونامه )
136

آغاز نامۀ گل بخسرو

بصدره نامهیی آغاز کردم
گرفتم کلک و کاغذ باز کردم
ز آه آتشینم نامه میسوخت
ز سوزنامه دست و خامه میسوخت
ز اشکم عالمی توفان رسیده
جهانی آتشم از جان دمیده
گه آتش با فلک بالا گرفتی
گه از اشکم زمین دریا گرفتی
میان آب و آتش چاکر تو
چگونه نامه بنویسد بر تو
ولیکن مردم چشمم عفی اللّه
ز خون دل نوشت این خط دلخواه
سیاهی را بخون دیده بسرشت
همه نامه بنوک مژّه بنوشت
سخنها زان چو آب زر بلندست
که روی من بر آن عکس اوفگندست
همه معنی او چون دُر از آنست
که چشمم بر سر آن دُرفشانست
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
بزیر پرده بی روی تو بنشست
نمیآید ز زیر پرده بیرون
سیه پوشیده و بنشسته در خون
چولاله بر سیاهی راه بسته
میان خون و تاریکی نشسته
بخرسندی شده در زیر پرده
همه خونابه و پیه آبه خورده
غلط گفتم که پیه آبه نخوردهست
که بیتو دست سوی آن نکردهست
دلم در کاسهٔ سر صد هوس پخت
که تاپیه آبه یی بی همنفس پخت
چو تو حاضر نبودی خیره درماند
همه پیه آبه بر روی من افشاند
نداند خورد یک پیه آبه بی تو
شده چون ماهیی برتابه بی تو
مکن جور و جفای خویشتن بین
وفا و مردمی از چشم من بین
گرفتی طارم دل جای آخر
بطاق مردم چشم آی آخر
که تا پیه آبهیی آرد ترا پیش
خورد در پیش تو پیه آبهٔ خویش
ز شور جانم ای همخوابهٔ من
نمک دارد بسی پیه آبهٔ من
سوی من گر کنی یک تاختن تو
ازان پیه آبه شورآری چو من تو
غلط گفتم تو شاه روزگاری
سر پیه آبهٔ ما می نداری
اگر پیه آبه یی سازد گدایی
کی آید میهمانش پادشایی
اگر رغبت کنی پیه آبه بگذار
ز دل سازم کبابت ای جگر خوار
جگر گوشه تویی دل پاره داری
بخور دل نیز چون خونخواره داری
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
میان کفّهٔ خون بیتو بنشست
نمیدانی که با این کفّهٔ خون
بخون غرقه چه نقدی سنجد اکنون
گر او را هست نقد عمر در خور
بسش نقدی بوجه از وجه من بر
ز بس کاین کفّه از دل جوی خون یافت
هزاران رشتهٔ خونین فزون یافت
کنون او کفّه و خون رشته دارد
ترازویی بخون آغشته دارد
زبانه چون ز دل یافت این ترازو
بود در چشم پیوسته چو ابرو
چو چندین چشمهٔ خون میکند او
چه میسنجد بدو چون میکند او
گرم از خون نبودی چشم پر در
بر ابرو سنجمی یکبار دیگر
اگر این چشمه گردون کم نمودی
دوابودی که برتووزن بودی
چو چشمه می کند وزنی ندارد
چه کفهست اینکه وزنی مینیارد
چو از چشمم هزاران چشمه بارم
زمین دل همه تخم تو کارم
مرا زین چشمه خون صد شاخ خیزد
روا نبود اگر برخاک ریزد
زمین دل بران چشمه بکارم
اگر آبی بسر آید ببارم
چو کِشتم را شود خرمن رسیده
زباد سردِ گردانم دمیده
هزاران دانه بر چشمم کند راه
ازان خرمن بسوی من رسد کاه
ترا دهقانیم افسانه آید
مرا زین کشت کاه و دانه آید
همیشه زین زمین و چشمه بر راه
مراهم دانه خواهد بود، هم کاه
چو دایم بر سر این کشتزارم
تو خوش بنشین که من برگی ندارم
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
میان خار مژگان بیتو بنشست
نمیآید ز زیر خار بیرون
سیه کرده سری و خفته در خون
چنین در زیر خار و خون ازانست
کزو برگ گل سرخت نهانست
چو گل نیست این زمان با خار سازد
چو شادی نیست با تیمار سازد
ز چشم خویش بی گلبرگ رویت
بسی پختم گلاب از آرزویت
ز نرگسدان چشمم گل دروده
مژه چون نایژه بر در نموده
ز دل آتش ببالا در رسیده
گلاب از نایژه بر زر چکیده
گلاب از چشم من سر زد بصد سوز
ببوی چون تو مهمانی دل افروز
چه گر روشن کنی کنج خرابی
که تا بر رویت افشاند گلابی
رهت از دیده چندانی زند آب
کزین راهت نیارد کرد بشتاب
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
چو نیلوفر میان آب بنشست
چو او نیلوفر بی آفتابست
ببوی آشنا در زیر آبست
اگر یابد ز خورشید رخت تاب
برون آرد چو نیلوفر سر از آب
برارد آب از دریای سینه
کند در چشم همچون آبگینه
توان دیدن پری در شیشه بسیار
ترا در شیشه میجوید پری وار
تو درّی یا پری ای حور سرمست
که میجوید ترا در آب پیوست
بسان ماهی بی خورد و بی خواب
ندارد زندگی یک لحظه بی آب
همی گردد ز سر تا پای چشمم
دُری میجوید از دریای چشمم
تو پنهان گشتهیی چون درّ دریا
نمیایی ز زیر آب پیدا
تویی فارغ ز من عالم گرفته
منم غوّاص دریا دم گرفته
اگر زین قعر بحرم برنیاری
فرو میرم درین دریا بزاری
عفی اللّه مردم چشمم که صد بار
درین دریا فرو شد سر نگونسار
بسی دارد درین دریا ز دل تاب
ازان چون مردم آبیست بر آب
همه غوّاصی دریای خون کرد
بخون در رفت و زخون سر برون کرد
ز دریای دلم گوهر برآورد
ز چشم اشک ریزم با سر آورد
بسفت از نوک مژگان گوهر خویش
چو باران ریخت بر خاک از در خویش
که تادر پیش من آیی بکاری
ترا از راه من نبود غباری
عفی اللّه مردم چشمم کزین سوز
ز دریا آشنا جوید شب و روز
چو دریای دلم پر موج خونست
که داند تا درین دریاش چونست
درین دریا عجایب دید بسیار
همه بر تو شمارم گوش میدار
چو دریا کرد غرق دلستانش
ز دریا با لب آمد لیک جانش
چو در دریا بسی میکرد یا رب
ز دریا دید خشکی لیک در لب
چو گوهر جست بسیاری ز دریا
ز دریا با سرآمد لیک رسوا
چو درّی جست ازان دریا گزیده
ز دریا یافت صد دُر لیک دیده
درین دریا چو شد شیرین دل از تن
ز دریا شد برون لیکن دل از من
چو آن دُریافتی بنمود از رشک
ز دریا رفت بر هامون دُر اشک
درین دریا چو شد لب تشنه غرقاب
ز دریا درگذشت امّا ز سر آب
چو در دریا فرو شد همدم تو
ز دریا جان نبرد الّا غم تو
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
همه بر روی من دارد زخون دست
چو رویم گونهٔ گلگون ندارد
زمانی روی من بی خون ندارد
که تا پیش تو آرد سرخ رویم
بشست از خون چشمم این نگویم
عجب در مردم چشمم بماندم
که چون صد چشمهٔ خون را براندم
چگونه زنده می ماند درین سوز
که خون ریزیست کار او شب و روز
چنین کاری چو از دل میکند او
بسی خاکم بخون گل میکند او
مگر آیی بکوی ناتوانی
بماند پایتو در گل زمانی
عفی اللّه مردم چشمم که اکنون
ز حقّه مهره میگرداند از خون
چو خون دل بخورد و ترک جان کرد
هزاران کعبتین از خون روان کرد
بمهره فال میگیرد که تابوک
برون آید بترک هجرت از سوک
اگر صد مهره گرداند برین فال
همه بر روی من آید علی الحال
اگر یک راه شش پنجی برآید
دمی زو بیغم و رنجی برآید
ازین ششدر کناری گیرد آخر
همه کارش قراری گیرد آخر
چو دل شد شاه عشقت را حرمگاه
عفی اللّه مردم چشمم عفی اللّه
که بر بام حرم چون پاسبانی
زند چوبک ز مژّه هر زمانی
بشکل پاسبانش نیست آرام
شده چوبک زن از مژگان برین بام
چو چوبک میزند هندو از آنست
عجب نبود که هندو پاسبانست
سیه پوشیده همچون ابروی تست
سیه باشد بلی چون هندوی تست
بسی سودا بپخت از کاسهٔ سر
سیه رو آمد از مطبخ سوی در
سیه زان شد که تن درداد بیتو
که تا خونش بروی افتاد بیتو
سیه زان شد که بی رویت نگه کرد
ازین تشویر روی خود سیه کرد
ازان در جامهٔ ماتم میان بست
که بی رویت برو عالم سیاهست
سیه شد چون نظر بیتو گشادست
دلم زین غصّه داغش بر نهادست
از آب او چو حال من تبه شد
بسی آتش درو بستم سیه شد
فتاد از آتش دل سوز در وی
سیه شد چون فرو شد روز بروی
مگر گویی ز دریاهای پرجوش
خلیفهست آب را زان شد سیه پوش
ز دل آتش برون آمد ز چشم آب
چو در آتش نهادم شد سیه تاب
بنور روی تو چون نیست راهیش
چنین بگرفت سودای سیاهیش
ز بس خون کو برآورد و فرو برد
سیه زان شد که گویی خون درو مرد
عجب نبود سیه بودن مقیمش
که میبینم سیه، رنگ گلیمش
سیه شد زانکه چشمش دُرفشان بود
که دُر را با شبه گویی قران بود
درین ماتم چنین اندیشمندست
بلایی بی تواش بر سر فگندست
سیه زانست جای او و دلگیر
که بی تو پای او ماندست در قیر
سیاه از آتش سوزان هجرانست
چومسکین سوختست آری سیه زانست
سرشک او اگر نیست آب حیوان
چرا شد در سیاهی مانده پنهان
چو شبرو او سیه میپوشید اکنون
مگر شب میرود لیکن ازو خون
چو شبرو پر دلیش از حد برونست
ولیکن پر دلی او ز خونست
سیه شد از بلای عشق جانسوز
دلم چون شمع میسوزد شب و روز
ز دل چون دود بر بالا رسیدست
ز دود دل سیاهی ناپدیدست
سیاهی را ازان دیده چو بسرشت
سوی زلف سیاهت نامه بنوشت