149
صفت جشن خسرو
نشسته شاه رومی همچو جمشید
بسر برافسری روشن چو خورشید
بزرگان و وزیران معظّم
همه بر پای مانده دست برهم
ز یک سو نو خطان استاده بر راه
ز یکسو امردان باروی چون ماه
ببردر، امردان دیبای زربفت
سر هریک ز تاب باده پر تفت
کمر بسته کلاه زر کشیده
بپیش صُفّهها صف برکشیده
بسر بر، نو خطان تاج مکلّل
کشیده حلقه چون خطّ مسلسل
بدست آورده هر یک جام زرّین
چو ماهی کاورد بر دست، پروین
ز گلبن تا بگلبن می گرفته
ز رنگ می رخ گل خوی گرفته
ز سر مجلس بدست پای مردان
پیاله همچو دستنبوی گردان
زده گز بر گلو مرغ مسمّن:
صراحی از میان پر تابگردن
چو خونی، رنگ شیر دختر رز
ولیکن گشته بی شوهر زبان گز
شراب زهرگین شکّر فشانده
زمی مرغ صراحی پر فشانده
صلای باده در یک گوش رفته
ز راه گوش دیگر هوش رفته
بخار عود میشد بیست فرسنگ
مشام از مغز کرده دود آهنگ
بخور افگنده در سرها بخاری
ز مشک افتاده در مجلس غباری
هوای شمع روشن، گشته تیره
ز دود عود و از گرد زریره
بت نوروز رخ چون عید خرّم
مه خورشید فر در زیر شبنم
لبالب آب دندان در برابر
پیاپی کرده جام می سراسر
فروغ دامن می آستین سوز
می اندر پوست گشته پوستین دوز
صراحی همچو مرغان سحرخیز
ز مخلب کرده در مجلس شکر ریز
زالحان سرود عاشقانه
شده رّقاص، نقش آستانه
ز عکس باده، در جام گهر دار
شده سرمست صورتهای دیوار
می سرکش نشسته در دم چشم
ز مستی پای کوبان مردم چشم
لب شیرین ترکان تروش روی
بنطق تلخ شورانگیز هر سوی
فروغ روی چندان حور زاده
جهانی را بهشتی نور داده
ز لعل شاهدان آب دندان
شده می همچو گل در جام خندان
شعاع شمع روشن کرده مجلس
سماع جمع جان را گشته مونس
فروغ شمع بر جام اوفتاده
بشب خورشید در دام اوفتاده
ز نور شمع شب را روز گشته
جهانی را جهان افروز گشته
چو باد صبح در عالم وزیده
حریفان را صبوحی در رسیده
بباد صبح در تختی نهاده
چو آتش جمله در تختی فتاده
سپیده دم فسرده زردهٔ شمع
گدازان باد پیه گردهٔ شمع
مه از خون شفق سر جوش خورده
شب از زرّین طبق سرپوش کرده
خمار اندر خیال می پرستان
ببازی خیال آورده دستان
صبوحی را صراحی پر نهاده
ز آب تلخ چرب آخر نهاده
حریفان جمله دریاکش نشسته
چو کوهی بر سر آتش نشسته
شده درگوش مرغان صبوحی
چو موسیقار قول بوالفتوحی
قرابه دیده چون خم دستیاری
پیاله کرده از می سنگساری
قدح بر چنگ و برنای عراقی
گرفته راه نی با چنگ ساقی
سبک گشته دل ازتنگی سینه
همه مردان گران از آبگینه
گشاده چار رگ از لب صراحی
شده خون در تن از مستی مباحی
شبی خوش بود و مهتابی دل افروز
قدح مهتاب میپیمود تا روز
بساقی گفت شاه عاشق مست
که می درده که چون گل رفتم ازدست
ز می گر شد گران جان سبکبار
گران جانی مکن دستی سبک دار
مرا چندان می خوش ده بزودی
که ماه من شود زیر کبودی
برآرم همچومستان های و هویی
که پیدا نیست هشیاریم مویی
بگفت این و سماع فرد درخواست
زبی خویشی دلش ار درد برخاست