140
بیمار گشتن جهان افروز خواهرشاه اصفهان و رفتن هرمز بطبیبی بربالین و عاشق شدن او بر هرمز
الا ای شهسوار رخش معنی
بفکرت بحرگوهر بخش معنی
بهر گوهر که تو منظوم کردی
جهانی سنگدل را موم کردی
چو تو موم آوری از سنگ خارا
کنی از موم شمعی آشکارا
چنان پیدا کنی آن شمع روشن
که از شمعت شود صد جمع روشن
جهان روشن ز شمع خاطر تست
مشو غایب که جمعی حاضر تست
چو تو بر میفروزی شمع آفاق
چراغی بر فروز از بهر عشّاق
چنین گفت آنکه بودش در سخن دست
که هر دم ز یوری نو بر سخن بست
که سلطان سپاهان خواهری داشت
که چون سرو خرامان منظری داشت
بخوبی در همه عالم علم بود
جهان افروز نام آن صنم بود
زبازیهای چرخ نامساعد
ببستر بر فتاد آن سیم ساعد
شهنشه زود هرمز را فرستاد
که ما را ناتوانی دیگر افتاد
نگه کن علّت و بشنو سخن زود
مکن تقصیر، تدبیری بکن زود
چو پاسخ یافت هرمز از بر شاه
روان شد تا سرای خواهر شاه
سرایی دید چون گنجی ذخیره
که در خوبی او شد چشم خیره
بپیش صفّه تخت زر نهاده
جهان افروز بروی سر نهاده
زده حوران بگرد تخت او صف
گرفته عنبر و کافور بر کف
گلاب و عود بر بالین نهاده
بگردش خوانچهٔ زرّین نهاده
نقابی بر رخ چون مه کشیده
بزیر چشم رخ بر شه کشیده
بسوی تختش آمد شاهزاده
همه دلها سوی آن ماه داده
جهان افروز چون در وی نظر کرد
جهان بر چشم خود زیر و زبر کرد
رخی چون آفتابی دید رخشان
لبی مانندهٔ لعل بدخشان
چو سروش قد و چون مه روی دیدش
زمّرد خطّ ومشکین موی دیدش
ز خطّش ماه سر میتافت از راه
بزیبایی خطی آورده بر ماه
خطش برگرد مه بر هم زده دست
ز سبزه بر گل تر نخل میبست
چو زلفش مشک باریها نمودی
خط او خرده کاریها نمودی
خط او حلقه گرد ماه میزد
میان شهر زلفش راه میزد
بخوبی روی او هم آن هم این داشت
که برمه خوشههای عنبرین داشت
سمنبر ماه را در خوشه میدید
وزان خوشه دلی در گوشه میدید
مهی و خوشه بسته عنبرینش
چو مشک تازه پنجه خوشه چینش
چو رخ بنمود آن درّ شب افروز
جهان افروز را تاریک شد روز
تن سیمین او بر نرم مفرش
بجوش آمد چو دریایی پر آتش
بجانش آتشی سخت اندر افتاد
بلرزید و ازان تخت اندر افتاد
چنان میتافت زان آتش درونش
که پیراهن همی سوخت از برونش
سیه شد پیش چشمش روزگارش
هزیمت گشت از او صبر و قرارش
کجا در عشق ماند صبر کس را
که دل طاقت نیارد یک نفس را
چو شد بیهوش آن دلخواه بی صبر
بسی باران بریخت آن ماه بی ابر
کنیزان گرد او حیران بماندند
گلاب و مشک چون باران فشاندند
چو آن دلداده لختی گشت هشیار
چو مستی پر گنه بگریست بسیار
ز حال خود خجل گشت و عجب ماند
چو کشت تشنه زان غم خشک لب ماند
بدل گفتا بلاست این یا پزشکست
که روی من ازو غرق سر شکست
بجاآورد هرمز کان سمنبر
ز عشق هرمز افتادست مضطر
برفت ونبض او آورد در دست
چو نبض او بدید از جای برجست
بگفتا یافتم زین کار بهره
که دارد زشت باد این خوب چهره
بسامانش بباید ساخت درمان
مگر درمان پدید آید بسامان
بگفت این و ز دیوان رفت بیرون
جهان افروز ازو خوش خفت در خون
بیاران گفت دل پر سوز ماندم
که در کار جهان افروز ماندم
ندانم چون کنم با او جفایی
چو میدانم کزو بینم بلایی
من آنجا با دل اندوهگینم
نکو بودم که در بایست اینم
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
جهان را این چنین بسیار افتاد
بدو گفتند یاران شادمان باش
که گفتت کز چنین غم سرگران باش
ترا زین جای صد شادیست امروز
که دو شهزاده بر شاهند دلسوز
جهان افروز و گلرخ یار داری
چرا پس از جهان تیمار داری
کسی کو یافت پهلو زین دو همدم
چرا پهلو نساید با دو عالم
نیاید زان صنم کارم فروتر
دوعاشق چون سه باشند این نکوتر
ز سه کمتر نشاید هیچ مایه
ناستد دیگ پایه بی سه پایه
کنون در عاشقی مایه تو داری
تجارت کن که سرمایه تو داری
ز دو معشوق کارت بهتر آید
برهٔ دو مادری فربه تر آید
چو دو حلقه زنی بر در زمانی
که گرزان نبودت زین درنمانی
تراست اندر پزشکی آب در جوی
که نانت پخته شد اکنون ز دو سوی
خوشی میباز عشقی درنهان تو
مکن دل ناخوش از کار جهان تو
چنان در خنده آمد زان سخن شاه
که بست از خندهٔ او بر سخن راه
همه شب خسرو از وسواس تا روز
چو شمعی تا سحر میسوخت از سوز
چو پیدا شد دف زرّین دوّار
ستاره ریخت در دف سیم انوار
طبیبی را بر گل رفت خسرو
ز بهر درد دادش داروی نو
چو خالی بود گل چون نیم غمزی
بگفتش ازجهان افروز رمزی
که تا آن دلبرم در بر گرفتست
ز جان خویشتن دل برگرفتست
جهان از روی گلرخ چون نگارست
جهان افروز باری در چکارست
چه گر از گل دلی پر سوز دارم
چرا دل بر جهان افروز دارم
ز گلرخ گو دلم پر سوز میباش
جهان گو بی جهان افروز میباش
بگفت این و برفت از پیش گلرخ
سوی قصر جهان افروز فرّخ
همه شب در غم، آن ماه دل افروز
که تا بیند رخ خسرو دگر روز
بدست دیو داده رشتهٔ دل
شده یکبارگی سرگشته دل
چو خسرو را بدید ازدردناکی
چو لعلی شد رخش از شرمناکی
دلش را شرمساری کارگر شد
مهش از شرم زیر حجله در شد
چو مه را شهربند حجله کرد او
کنار خود ز پروین دجله کرد او
چو سیب هرمز از خط شد پدیدار
فرو بارید بر رخ دانهٔ نار
برخ بر از دو نرگس رود میکرد
بران سیبش کلوخ امرود میکرد
چو دست سیمگون از بر بکردی
اساس عشق محکمتر بکردی
رگ دل چون بدست آورد جانانش
تن خود را رگی میدید باجانش
چو دستش سخت داشت و روی رگ سود
دلش از مهر خسرو سست رگ بود
چو دست شاه شد بر روی رگ راست
دل دختر چو خون در رگ بتک خاست
برگ در شد دل در خون نهاده
برای دستبوس شاهزاده
رگ دختر ازان پس زود میجست
که میزد هر زمانش بوسه بر دست
نشسته آن دو دلبر روی در روی
بزیر چشم دیده موی در موی
بنای عشق هر دوگشته محکم
بیک ره حلقه شان افتاده در هم
همی گفتند بی پیغام و آواز
نهان از یکدگر با یکدگر راز
نمودند از کنار چشم اشارت
گرفتند از میان ترک عبارت
جهان افروز با دل گفت صد راه
که ای دل نیست این دلبر به جز شاه
همه ترتیب شاهان دیدهام زو
سخن جز بر ادب نشنیدهام زو
مرا دل میزند کو پادشاهست
که بروی فرّیزدانی گواهست
چو این اندیشه بر دل راه داد او
دل خود را بدان دلخواه داد او
بخسرو گفت کای داننده استاد
شهت از بهر آن اینجا فرستاد
که تا در کار من بندی دلی را
بزودی بر گشایی مشکلی را
دلم را در درون، آتش فگندی
تو سوز من برون، بریخ چه بندی
تو با من در درون مانی، ز بیرون
مرا با تو چه باید کرد اکنون
مکن این سرکشی از سر برون کن
درونم سوختی درمان کنون کن
همی گفتم درون آیی تو بر من
چه دانستم برون آیی تو برمن
چه کردستم بجایت ای زبون گیر
دو رویی از برونت او برون گیر
شد آتش در درون من پدیدار
بپل بیرون مبر این شیوه کردار
همی تا دست بر دستم نهادست
ز دست او دل از دستم فتادست
چه غم بود این کزو بر جانم آمد
ازین محنت برون نتوانم آمد
سرم سودای این سرکش گرفتست
درونم شعلهٔ آتش گرفتست
ز سر تا پای من در سوز ماندست
ندانم تا جهان افروز ماندست
درین محنت ز چشم بد بترسم
ز رسوایی خود بر خود بترسم
بیک ره عقل رفت و بیم جانست
کدامین عقل کاین سودانه آنست
بیک دم عشق تا در کارم آورد
بسی دیوانگیها بارم آورد
گر این غم در دلم دارم نهان من
چه سازم با رخ چون زعفران من
وگر رویم بپوشم زیر پرده
چه سازم با دل تیمار خورده
مرا این درد بی درمان ز دل خاست
مرا این آتش سوزان ز دل خاست
اگر صد سال بیماریم بودی
بسی به زین نگونساریم بودی
بلای من بدرمان من آمد
چه شورست این که در جان من آمد
اشارت کرد شه را نزد خود خواند
باعزازش بنزد خویش بنشاند
بدو گفتا نپرسی خود که چونی
ز سوز اندرونی و برونی
پس احوال تبم را شرح میپرس
درازی شبم را شرح میپرس
طبیبانی که از دمساز پرسند
ز رنجوران ازین به باز پرسند
چو دمسازان اگر بیمار داری
ازین به کن مرا تیمار داری
چو از دل گرمیم داری خبر تو
مسوز از تاب هجرم بیشتر تو
تو درمان کن که من در دوستداری
نیم دور از طریق حق گزاری
بهر کامی ترا کامی ببخشم
بهر گامیت اکرامی ببخشم
امید اندر من و تیمار من بند
طبیبی کن دل اندر کار من بند
مرا زین کار خود جز خستگی نیست
که در کار منت دلبستگی نیست
نمی اندیشی از بیماری من
تو گویی می نه بینی زاری من
مگر از من نمییابی مراعات
بدی را نیکویی نبود مکافات