137
آغاز عشقنامۀ خسرو و گل
الا ای درّ دریای معالی
مدار از بکر معنی حجره خالی
هزاران بکر زیر پرده داری
چرا از پرده بیرون مینیاری
ترا دوشیزگان بسیار هستند
بگو کز پردهشان بیرون فرستند
اگر بنمایی آن دوشیزگان را
بجلوه آرم آن پاکیزگان را
عروسانی که در عشقند سرمست
برون آور سبک روح و سبک دست
ز سر درجلوه ده نوع سخن را
که در رشک افگنی چرخ کهن را
چنین گفت آن سخندان سخنور
که از شاخ سخن بودش سخن بر
که چون گل کرد بر هرمز نگاهی
سیه شد روز هرمز از نگاهی
یقین دانست گل کان مرغ سرکش
بدام افتاد از آن حور پریوش
رها کردش بدام و پای برداشت
چو دانه در زمین بر جای بگذاشت
چو مرغی منقلب میگشت بر بام
بآخر چون فتادش مرغ در دام
دهان پر خنده پیش دایه آمد
چو خورشیدی بپیش سایه آمد
زاندامش برون میجست آتش
رخی تازه لبی خندان دلی خوش
رخ چون کاه او گشته چو ماهی
وزان شادی جهان بروی چو کاهی
چو گل در پوست میگنجید با دوست
دلش چون گل نمیگنجید در پوست
چو دایه آن چنان دیدش عجب داشت
که تا گل خود چرا پر خنده لب داشت
بگل گفتا نمیدانم که از چیست
که گل خندید یک ساعت نه بگریست
ندانستم ترا چندین دلیریست
بدین روزت ندانم این چه شیریست
ز بس گرمی ز تو آتش بیاید
هلاهین بوکت اکنون خوش بیاید
گشاد ابروت از جانم گره زود
که ابروی تو یکدم بی گره بود
چه خندانی بگو احوالت ای دوست
که گُل از خنده بیرون آید از پوست
بگو تا از چه لب پرخنده داری
که جان دایه از دل زنده داری
گُلش گفت این زمانم از زمانه
یکی تیر آمد آخر بر نشانه
شدم بر بام و دیدم روی هرمز
بدان خوبی ندیدم روی هرگز
شدم بر بام کار خویش کردم
دل او چون دل خود ریش کردم
بزه کردم کمان دار و گیرش
کشیدم آنگهی در تنگ تیرش
بزلفم کردمش داغ جگر سوز
از آن زلفم سیه تا بست امروز
جگر میخوردمش او میندانست
جگر رنگی لعل من از آنست
بچشمان خون دل پالودم از وی
از آن شد غمزه خون آلودم از وی
ز هرمز آنچنان بردم دل از تن
که هرمز برد پیش از من دل از من
چو با هرمز بهم دیدار کردیم
حسابی راست چون طیار کردیم
گلی در آب کردم من گلی او
دلی من بردم از هرمز دلی او
یکی دادم یکی بردم بخانه
ندارد جنگ کاری در میانه
حسابی راست کرد امروز هرمز
کنون ماهی منم سی روز هرمز
ز تو این کار برنامد بصد بار
بدست خویش باید کرد هر کار
دلش بربودم و بازش ندادم
گلم من زین چنین خارش نهادم
یکی می خوردهام با یار امروز
دو بهره کردهام من کار امروز
چنانش بند کردم در زمانی
که نتواند گشاد آن را جهانی
اگرچه از بر گل دور بود او
بغمزه لعب شیرینم نمود او
کرشمه کرد با من در نهانی
تو ای دایه نیی عاشق چه دانی
بخواند بلبل از گل داستانها
ولی مرغان شناسند آن زبانها
کسی را سوی این رازست راهی
که او را زین نمد باشد کلاهی
سخن گرچه نگفت او نیک دانم
که میگفت او که سر تا پا زبانم
سخن در وقت خاموشی چنان داشت
که یک یک موی او گویی زبان داشت
ندارد عشق من با عشق او کار
که او عاشق ترست از من بصد بار
مزن پر همچو مرغ ای دایه چندین
که شد مرغی که کردی خایه زرین
کنون این پسته را عنّابی آور
چو من این جوی کندم آبی آور
ز گفت گل بگل دایه چنین گفت
که ای ماه فلک را بر زمین جفت
شبت خوش باد و روزت باد فرّخ
لبت شهد و برت سیم و گُلت رخ
صبوری کن که تا هرمز ز مستی
چنین گردد که تو امروز هستی
مبادت جز نشاط و عیش پیشه
بکام دوستان بادی همیشه
به پیش او نباید شد بزودی
که تا داند که بی او درچه بودی
بیکبارش میار از خاک بر تخت
که تا او نیز لختی بر تند سخت
اگر آسان بدست آرد ترا او
چو باد از دست بگذارد ترا او
زری کاسان بدست آری تو بی رنج
ز دست آسان رود گر هست صد گنج
بیک جوزر چو از تو صد عرق ریخت
نیاری پیش مردم بر طبق ریخت
دل همچون صدف از صبر کن پر
که تا آن قطرهٔ باران شود دُر
کنون با هرمز آشفته آیم
زمانی با حدیث رفته آیم