156
خطاب با حقیقت جان در معنی زاری كردن گلرخ
الا ای قمری مست خوش آواز
ازین خاشاک دنیا خوی کن باز
چو هادی گشتهیی بگذار خانه
چه خاشه میکشی بر آشیانه
تو تا این آشیان بر خاک دادی
ز راه پنج حس خاشاک دادی
دمی طوبی لک، از زندان غدّار
بسوی شاخ طوبی پربهنجار
بزیر سایهٔ او بال بگشای
گلوخوش کن وزان پس راز بسرای
چنان بسرای کان پاکان حلقه
بیک ره بر تو اندازند خرقه
ز بستان سخن در فکر گلروی
چو سوسن ده زبان شو حال گل گوی
چو یک مه خشم گل بادایه برداشت
وزان خورشید طلعت سایه برداشت
دلش در عشق آن گلرخ همی سوخت
چو شمع از تاب آن فرّخ همی سوخت
بگل نزدیک شد در رنج دوری
که برخیزد ز دست ناصبوری
چو دید آن آفتاب دلنوازان
چو شمع از آتش گل شد گدازان
دلش را شعلههای آتشین بود
چو مومی شد دلش گر آهنین بود
رخش را قطرههای خون نهان داشت
بروشد خونفشان گر سنگ جانداشت
تنش را ذرّهها شد همچو سیماب
چگونه ذرّه آرد در هوا تاب
شبی تاریک بود و سینه پرجوش
ز بیصبری نشد یک ذرّه خاموش
چو شب شد از دو جزعش پر ستاره
شب آنشب ماند برجا ازنظاره
زبان بگشاد گل کای بیخور و خواب
ز بیخوابی شدم از دیده غرقاب
ازان خوابی بچشمم مینیاید
که آب چشم، خوابم در رباید
ندانم تا چه خواهم دید ز ایام
که من نه خواب مییابم نه آرام
مگر خوابم ببست افگند در آب
که سربگشاد آب از چشم بیخواب
منم امشب چو شمع از سوز زنده
نخواهم بود جز تاروز زنده
منم امشب دلی بریان بداده
چو شمع از آتش دل جان بداده
منم امشب چو شمعی عمر کوتاه
چنین در سوز مانده تا سحرگاه
شبی بودآسمانی چون زمینش
شده روز قیامت همنشینش
جهان را روی قیر اندود کرده
ز ماهی تا بمه پردود کرده
مه گردون بداده پشت ازخشم
زده انگشت شب انگشت در چشم
همه چوبک زنان بام گردون
فتاده مست سر، در طشت پرخون
نهاده بند بر پای ستاره
در افتاده مؤذن از مناره
خروس صبح در ویرانه مرده
دهل زن را زنش در خانه مرده
گشاده زنگی شب دستها را
در آتش کرده مار و اژدها را
فلک را قطب کرده میهمانی
فگنده قطب بر گردون گرانی
شباهنگ فلک در گور مانده
چراغ آسمان شب کور مانده
قبا بدریده دوران قمر را
زبان ببریده مرغان سحر را
همه شب صبحدم دم درکشیده
پلاسی را بعالم درکشیده
ستاره چار میخ و ماه دربند
سپاه روز دور و راه در بند
دمیده چشم اختر میل در چشم
پلاس شب کشیده نیل در چشم
شده اسکندر شب در سیاهی
نهان چون خضر مرغ صبحگاهی
بیک ره کهکشان هفت پرده
همه داروی بیهوشانه خورده
فتاده زنگی شب سرنگونسار
ستاره دامنش راکرده مسمار
سیه پوشیده هاروت سپیده
فتاده ماه در چاه زبیده
بسوزن مرغ شب از هفت طارم
همی چید ارزن زرّین ز انجم
چنان شب نوک سوزن چون توان دید
بسوزن ارزن آخر کی توان چید
شبی چون روی زنگی پر سیاهی
رسیده زنگ شب تا پشت ماهی
کلید صبح در دریا فتاده
جهان را کوه بر بالا فتاده
تو گفتی صبح را پروای دم نیست
ز سنگ آید برون آن نیز هم نیست
فغان دربست گل کای شب زمانی
دری بگشای و بازم خر بجانی
تو ای شب گرنه روز رستخیزی
چرا آخر سبک تر برنخیزی
چو شمعی ماندهام در سوز امشب
مگر شب را فرو شد روز امشب
دلم تا چند بریان داری ای صبح
دمی بر زن اگر جان داری ای صبح
مگر ای صبح از آن برنخیزی
که همدستان روز رستخیزی
چو از حد رفت نامعلومی صبح
گشاده گشت قفل رومی صبح
چو صبح این دیبه زر بفت گردون
گرفت از کارگاه سبز بیرون
چو گرد نیل شب از راه برخاست
چو یوسف روی روز از جای برخاست
همه شب دایه گل را گوش میداشت
در آن بیهوشی او را هوش میداشت
نمیآورد طاقت دایهٔ پیر
که گلرخ زار مینالید چون زیر
برگل رفت و چون گل زار بگریست
بسی بررخ زد و بسیار بگریست
بپهلو در بر آن مه بگردید
میان خاک و خون ره بگردید
بگل گفت ای شده در خون جانم
بجانم سیر کردی از جهانم
منم ماهی میان خشک مانده
تویی ماهی کناری خون فشانده
مرا ماهیست تا حالیست بی تو
که از ماهم شبی سالیست بی تو
مپرس از من که من چونم درین حال
فرومانده چو مرغی بی پر و بال
نه روی آنکه سازم چارهٔ کار
نه برگ آنکه ماند گل چنین زار
ز دست تو من کار اوفتاده
بیکبار از دو خر ماندم پیاده
کنون چون ترک نام وننگ گفتم
بعیاری برین سر سنگ خفتم
چه فرمایی مرا تا آن کنم من
که فرمانت از میان جان کنم من
کجا در تو رسد سگ با قلاده
چو تو بر گاو افگندی لُباده
کنون چون دوست میداری چنینش
بکوشم تا برارم از زمینش
بقیل و قال و افسون و فسانه
بدم بیرونش آرم زاستانه
چو گفت این دایه و دمساز گردید
دهان گل چو غنچه باز گردید