118
بود این آن زمان از خویش پنهان
نه اصل خون ز حیوان و نباتست
نبات از فیض و فیض از نور ذاتست
نه اصل جان و دل از قطرهٔ خونست
ولی این معنی از گفتار بیرونست
ز فیض نور میروید نباتی
ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی
منم عین نبات و بود حیوان
شود پیدا حقیقت جسم انسان
حکیمان میبسی تقریر کردند
کتبها را پر از تفسیر کردند
مر این معنی بسی گفتند اینجا
دُرِ اسرار بر سُفتند اینجا
ولیکن کرد ناصر سرّ اظهار
بباید میبُسفتن آن بناچار
چرا گوید حکیم پاک دیده
در اینجا بود سرّ پاک دیده
کمال حکمتش عین الیقین شد
از آن پنهان وی از خلق زمین شد
چنان پنهان شد از خلق جهان او
که ماند از صورت و معنی نهان او
اگرچه بود حکمش مر ورا پیش
همه بد دیده او اسرار از پیش
در آخر حکمتش چون عزلت افتاد
از آن در عین ذات و قربت افتاد
در آخر حکمتش افزود بیچون
خدا را بازدید او بی چه و چون
خدا را باز دید او آخر کار
گریزان شد ز خلق او کل بیکبار
خدا را باز دید و ذات او شد
که این معنی یقین ذات او بُد
وجود خویش پنهان کرد اینجا
حقیقت بود مردی مرد اینجا
چو خود را کرد پنهان سوی آن ذات
عیان شد در حقیقت زو هر آیات
همه تقریر او از عقل و جان بود
که عقل وجان یقین عین العیان بود
ز جان و تن همه تقریر پرداخت
بآخر جان و تن اینجا برافراخت
سوی کوه قناعت راهش افتاد
خور از ماهی بسوی ماهش افتاد
در آن قربت که بودش حدّ و امکان
سلوکی کرد و خود را کرد پنهان
بسوی قاف قربت رفت و بنشست
در از عالم بروی خود فروبست
در از عالم بسوی خود فنا کرد
پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد
در آن قاف قناعت بود چندان
که راحت یافت دروی حدّ و برهان
چنان حکمت که او را بود اینجا
زیان خویش کرده سود اینجا
حکیمان جهان از روی تعظیم
چو او دیگر نخواهد بود بی بیم
چنان واصل شد اینجا آخر کار
که شد از چشم انسان ناپدیدار
چو یکسان شد از آنسان برگذشت او
بساط جزو و کل را در نوشت او
چو یکسان شد حقیقت یافت آخر
چو مردان در رهش بشتافت آخر
هر آنکو اندر این قاف قناعت
گریزد پیش گیرد هر سه عادت
کم آزاریّ و کم خوردن حقیقت
پس آنگه طاعت از عین شریعت
بیابد اصل اوّل همچو مردان
رسد چون ناصر خسرو بجانان
زهی آنکس که عزلت جست آخر
که در باطن شدش اسرار ظاهر
مراو را گشت معنی دیدهٔ دید
نیابد این مگر آنکس که این دید
به بینی این تو اینجا آخر کار
چو مردان گرد اینجا ناپدیدار
ز خونی آمدی پیدا تو بنگر
در این راه اصل خونی نیک بنگر
ز خونی آمدی پیدا و پنهان
درون خاک خواهی شد نکودان
ز خونی تو رخ اندر عین صورت
ترا پیدا شده این جات نفورت
ز خونی گشتهٔ تو مدّتی چند
فتاده همچو مرغی مانده در بند
ز خون پیدا و اندر خاک ماندی
میان این پلیدی پاک ماندی
ز خون نه ماه در عین رحم دوست
فروبست او زحکمت بر تنت پوست
ز خون خوردن بجان بشتافتی باز
چو بیرون آمدی جان یافتی باز
چو بیرون آمدی بر روی خاکت
مکانی ساختی آخر چه باکت
چو نه مه خون و دیگر بس دو سالت
همی خون سپید از عین حالت
نژادت شد ز خون بسته اینجا
حقیقت عقل اینجا کرد دانا
بسی خون خوردی و راهی ندیدی
که خود جز در بُنِ چاهی ندیدی
در این چاه بلاماندی تو پر خون
رهی نابرده از این چاه بیرون
چو یوسف در بُن چاهی فتاده
نظر در مرکز شاهی گشاده
چو یوسف بازماندی در اسیری
درون چاه تو بَدْرِ منیری
درون چاه ماندستی چو یوسف
درون حیرتی و صد تأسّف
درن چاه چون یوسف بمعنی
بمانده صورت و معنی مولی
ترا این عشق کرد اندر بُنِ چاه
فروانداخت دیگر در بُنِ چاه
رسی با رفعت و عزّ و کمالت
چو بیرون آمد از چاه وبالت
برون آرد ترا از چاه آخر
رساند بیشکی با جاه آخر
در آخر قدر چاهی بازیابی
مقام عزّت و اعزاز یابی
تو چون یوسف رسی در مصر جانت
شود مکشوف در راز نهانت
تو چون یوسف روی بر تخت جانا
شوی از عشق نیکوبخت جانا
کنون از یوسف معنی جدائی
فتاده اندر این چاه بلائی
ترا یوسف نموده رخ در اینجا
همه ملک دلت پرشور و غوغا
نمیبینی تو یوسف بر سر تخت
که تا بختت نشاند بر سر تخت
نمیبینی تو یوسف رادر آن دید
نخواهی دید دیگر این که بشنید
که یوسف آمده اینجا پدیدار
مرا او را جان یعقوبی طلبکار
چو یوسف بر سر تختست بنگر
ز دیدار عزیزش زود برخور
چو یوسف رخ نمود و خود عیان کرد
خود اینجا فتنهٔخلق جهان کرد
ترا یوسف جمال خویش بنمود
در اینجاگه وصال خویش بنمود
از اوّل بود اندر چه فتاده
کنون بر تخت شد ای مرد ساده
ندیدی یوسف جانت در اینجا
دو روزی هست مهمانت در اینجا
ترا مهمانست یوسف گربدانی
تو مر جانان مگر جانان بدانی
جمال یوسف از برقع پدیدار
چرا پرده فروهشتی بر رخ یار
جمال یوسف است اینجای تابان
بنزد عاشقان چون مهر رخشان
جمال یوسف اینجا رخ نموداست
فراز تخت جان در عین بودست
جمال یوسف تست آشکاره
بر او ذرّات عالم در نظاره
ندیدی یوسف ای در خواب مانده
درون بحر در غرقاب مانده
ندیدی یوسف ای افتاده معذور
که از یوسف بنزدیکی شده دور
ندیدی یوسف صدّیق اینجا
که تا یابی عیان تحقیق اینجا
ندیدی یوسف و در خون بماندی
ز وصل یوسفت بیرون بماندی
ندیدی یوسف و در انتظاری
بهرزه بود عمرت میگذاری
ندیدی یوسف اندر جان خود تو
از آن ماندی نه نیک و هست بد تو
تو یوسف را ندیدی کور هستی
اگرنه کوری ای بیچاره مستی
ترا یوسف درون پرده و تو
بخود هستی خود گم کرده خود تو
ترا گم کرده ره عقل پراندیش
جمال یوسفت بُد در عیان پیش
نبرد او راه و تو از ره بینداخت
چو پروانه ترا در شمع بگداخت
زهی در خاک ره در خون طپیده
جمال یوسف اینجاگه ندیده
مصیبت نامهٔ باید ز آغاز
که بر یوسف بدیدی عاقبت باز
چو یوسف با تو در پرده نشستست
وجود تو ترا از دور خستست
ترا یعقوب ماتم دیدهٔ یار
بمانده در فراق یوسف خوار
ترا یوسف جدا و تو جدائی
از آن در فرقت و عین بلائی
ترا یوسف بشد از پیش ناگاه
فتاده گشت یوسف در بُن چاه
ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
در آن منزل میان لانعم ماند
وگر از چاهش آوردند بیرون
رسیده با تو و تو دل پر از خون
جمال او به نشناسی دگر باز
حجاب پرده از یوسف برانداز
حجاب پرده از رویش برافکن
که اسرارت شود اینجای روشن
حجاب از روی یوسف زود بردار
نظر کن روی یوسف ای دلازار
حجاب روی یوسف باز کن تو
چو یوسف بر زلیخا ناز کن تو
حجاب از روی یوسف چون شود دور
ترا گردد عیان اسرار منصور
حجابش باز کن از روی و بنگر
که خورید رخت بگرفت یکسر
حجابش باز کن از روی چونماه
که تا کلّی بسوزانی تو خرگاه
حجابش بازکن از روی پرده
بسوزان هفت چرخ سالخورده
حجابش دور کن از رخ زمانی
فروخوان هر زمانش داستانی
حجاب این برقعست و بی تأسف
عیان بردارهان از روی یوسف
چو برداری ز رویش پردهٔ ناز
به پیش شمع رویش زود بگداز
چو برداری ز رویش پردهٔ عز
مگو از ماه و خور دیگر تو هرگز
چو برداری ز رویش پردهٔ ذات
بخوان بر هر دو جمعش زود آیات
درونش ثمّ وجه اللّه بنگر
وزان وَجّهْتُ عین اللّه بنگر
دو عالم در رخ او کل عیان بین
رخش خورشید برج لامکان بین
دو عالم از فروغ نور رویش
مثال ذرّهٔ افتاده سویش
دو عالم پرتو یک لمعهٔ اوست
دو عالم پرتو دیدار آن روست
جمالش ماه تا ماهی گرفتست
دلت گر نیز آگاهی گرفتست
جمال یوسف اندر تو نهانی
ترا حیوان شمارم گرچه جانی
رخش بنگر بخوان پس قل هواللّه
درون جان نظر کن ما سوی اللّه
دو معنی دارد این گر راز دانی
دو معنی در یکی کل بازدانی
بمعنی رهبری و ره بیابی
چو مردان کز دل آگه بیابی
چو مردان راهبر تا راه یابی
در آن دیدار دید شاه یابی
ندانم تا سخن با که بگفتم
مر این دُرهای معنی از چه سُفتم
که میداند که این اسرارها چیست
که دل هر لحظه خون برجای بگریست
که برخوانَد در اینجا راز عطّار
که داند عاقبت مر ناز عطّار
چنان عطار چون یعقوب آمد
که عین طالبش مطلوب آمد
دل عطّار این دم جان ندارد
که دل جانست جان جانان ندارد
دلش جانست و جان دل سوی جانان
بخواهد رفتن اندر پرده پنهان
چنان در عین دانائی فتادست
که سر از دور پیش جان نهادست
سر و جان را برش بنهاد از دور
ندارد جز مر این زانست معذور
که میداند یقین تا جانش اینجا
که او پیداست در پنهانش اینجا
دل و جانش چه باشد تا نشاند
چو یک قطره ابر جانان فشاند
چنان از شوق جانانست در ذات
که هم ذاتست گوئی جمله ذرّات
بخواهد باخت جان در پای دلدار
اگرچه هست در غوغای دلدار
چنان غوغا نمودست یار بیچون
که خواهد ریختن از حلق او خون
مقامی دارد او رادر مقالت
کز آنجا یافت او عین سعادت
نهاده راز کل در جان یقین او
در این آفاق آمد پیش بین او
خراباتی است در عین خرابات
مناجاتی است اندر کشف طامات
بهم پیوسته کفر و فسق و اسلام
که اینجا مینماید نیک با نام
چو من رفتم چه کفرست و چه دینست
که در آخر مرا عین الیقین است
چو من رفتم چه بت باشد چه زنّار
چه غم دارم چو یار آمد بدیدار
چو من رفتم چه ماند عین آن ذات
شود خورشیدم اینجا عین ذرّات
رها کردم نمود جسم بیجان
رسیدم در جمال روی جانان
مرا یوسف نموده روی خود باز
از او دیدم از او انجام و آغاز
مرا یوسف درون پرده باشد
که ره بر دیگران گم کرده باشد
مرا بنموده ره در سوی خود او
بکردم فارغ از هر نیک و بد او
مرا گفتا که اینجا وصل خواهی
ز بعد اصلم ار تو وصل خواهی
منم اصل اندر اینجا وصل دیده
ترا در پرده دیده اصل دیده
منم اصل و منم وصل و منم ذات
که بنمودم ترا در دید ذرّات
منم اصل تمامت بود اشیا
منم هم یوسف و معبود اشیا
منم بنموده رخ از کاف وز نون
گرفته عکس رویم هفت گردون
منم بنموده رخ اندر دل وجانت
همی گویم دمادم راز پنهانت
منم دیدارو دیدارم ندیدی
منم اسرار و اسرارم شنیدی
بگفتم با تو اسراری که دارم
نمودم با تو هر کاری که دارم
منم نقطه که میگردم چو پرگار
ترا از خویشتن کردم پدیدار
منم بیچون ترا چون آفریدم
نمییابی در این جاوید دیدم
منم کردم بیان در هر معانی
هر آن چیزی که گفتم خود بدانی
بدانی گفت و بینی باز عطّار
ولیکن هستی اندر عین پندار
ندانی خواند هستی یا ز پیشم
اگرچه من ترا هم کفر و کیشم
گمان داری از آن رویم نبینی
گمان بردار اگر صاحب یقینی
گمان داری از آنی مانده حیران
چو دولابی شدستی سخت گردان
گمان داری ندیدی هیچ رویم
فتادستی از آن در گفتگویم
گمان داری از آنی مانده بر در
مهی دریافته وصلم منم خور
ز من دوری فتادهای مه نو
دمادم تا دهم من نور پرتو
ز من افتده دور و ناصبوری
بمعنی سخت نزدیک از چه دوری
ز من دوری ولی آرم بَرِ خود
کنم بر جسم و جانم رهبر خود
ز من دوری کنون شیدا بمانده
ز ناپیدائیم پیدا بمانده
منم خورشید و تو بدر تمامی
منم پخته ولی تو سخت خامی
جمالم میشناسی لیکن ازدور
فتادستی از آنی سخت معذور
جمالم میشناسی گر چه بدری
بخوان آخر بقدر اللّه قدری
رسانم آخرت با خویشتن تو
منم محو فنا مر جان و تن تو
چونقد من ز روی تست یکسان
منم خورشید و تو ماهی به یکسان
رسانم آخرت تا باز یابی
مرا دیدار خود در راز یابی
رسانم با خودت هم بیشکی من
که تا گردیم هر دو دیگ یک من
مرا بنگر تو بود خود رها کن
بنزد بود من خود را فنا کن
مرا بنگر برافکن صورت خویش
حجابم جسم و جان بردار از پیش
مرا بنگر که خود رامن ببینی
در این بودم اگر صاحب یقینی
مرا بنگر که جز من هیچ نبود
که هر چیزی ز من جز هیچ نبود
مرا بنگر تو در ذرّات عالم
که میگویم ترا سرّ دمادم
چو من جانم درون تو نظر کن
ز من ذرّات جسمت را خبر کن
خبر کن جملهٔ ذرّات از من
که من کردم ترا اسرار روشن
خبر کن از من این بود وجودم
که من رخ این زمان در سر نمودم
خبر کن از من اینجا سالکان را
که بشنفتی همه شرح و بیان را
خبر کن سالکانم را بتحقیق
که تا یابند مانند تو توفیق
خبر کن تا خبر یابند اینجا
چو ذرّه زود بشتابند اینجا
خبر کن جمله از خورشید رویم
که من در جمله اندر گفتگویم
خبر کن جمله از من تا بدانند
چو در تو دیدنم حیران بمانند
خبر کن جمله ازمن تا نمودار
به بینند وشوند از خواب بیدار
خبر کن جمله از من از عنایت
که تا بخشم مر ایشان را سعادت
خبر کن جمله از من تا عیانم
نپندارد عیان جان نهانم
چو ذات یوسف این گفتست با من
مرا اسرارها زو گشت روشن
منم یعقوب یوسف باز دیده
دگر هم عزّت و هم ناز دیده
منم یعقوب دیده روی دلدار
حجابم رفته و یارم پدیدار
منم یعقوب یوسف آمده پیش
نهادم مرهم اینجا بر دل ریش
منم یعقوب یوسف در درونم
ز من پرس از وصالش تا که چونم
جمال یوسفم شد آشکاره
از آن کردم نمود بود پاره
جمال یوسفم بنمود دیدار
چو مه گشتم بر خود ناپدیدار
جمال یوسفم تابان نمودست
چو خورشیدی دلم رخشان نمودست
جمال یوسفم در مصر جانست
ز من بیشک همه شرح و بیانست
منم یوسف جمال آفتاب است
شده ذرّات من درنور و تابست
منم یوسف که عین جاه دیدم
در آخر رفعت این چاه دیدم
منم یوسف نموده رخ ز پرده
بمن حیرانست چرخ سالخورده
منم یوسف که اسرار کماهی
گرفته نورم از مه تا بماهی
منم یوسف نموده رخ پر از تاب
جمال ماه کنعانم تو دریاب
جمال من چنان غوغافکندست
که اوّل شور در جانها فکندست
جمال من مسخّر کرد عالم
نمودی بدر من دیدار آدم
جمال من چنان بنمود اینجا
که کار بسته کُل بگشود اینجا
جمال من یقین عین جمال است
زبانها در جلالم گنگ و لالست
جمل من بهروصفی که گویند
نمیدانند و سرگردان چو گویند
جمال وصف کرده هر زبانی
بهر شرحی بگفتند از بیانی
که یارد وصف کردن اندر اینجا
مگر صاحبدلی جان مصفّا
که داند شرح گفتن همچو عطّار
کند اینجا صفات من پدیدار
چو عطّارست اینجا واقف من
حقیقت اوست بیشک کاشف من
چو در وصفم بمعنی دُر فشاند
ز دریای معانی دُر چکاند
نیامد هیچ کس مانند عطّار
که گوید با زمانه دیدن یار
نه از دور فلک تا دور آدم
نگفتست این معانی تا بدیندم
نه کس بر دست ره چون او در اسرار
که دارد در درون جان و دل یار
زمانی باز کن چشم دل خود
که کردستم ترا من واصل خود
زمانی باز کن مر چشم دل باز
که بنمودست هم انجام و آغاز
چو من ره بردم و راهت نمودم
در بسته برویت برگشودم
جواهرنامه کردستم ترا فاش
زمانی در یقین مانند من باش
منت گفتم بسی در پرده اینجا
نمود بیشکی گم کرده اینجا
بسوی من رسی بنگر سُلوکم
که در معنی عیان شمس الدّلوکم
سلوک من ببین اندر خدائی
که کردم صورت و معنی خدائی
لقا بنمودش مانند منصور
نمایم من یقین تا نفخهٔ صور
ایا سالک گراینجا باز بینی
تو مر عطّار در خود باز بینی
مرا در خود طلب مطلوب حاصل
که تا گردانمت در عشق واصل
مرا در خود نگر منگر بهر سوی
که تا بنمایمت در نور خود روی
مرا درخود نگر وز خویش بگذر
جمال معنیم در خویش بنگر
مرا در خویشتن بین تا بدانی
چنین شو گر چو من صاحب یقینی
فرید آمد تو راز دیدن من
شود هر راه تاریک تو روشن
کنم مر روشنت من راه تاریک
بگویم نکتههای نغز باریک
منم جوهر عرض دریای معنی
مشو اینجای ناپروای معنی
چنان خود در درون خود باش ساکن
که تا باشی تو ازدلدار ایمن
منت گفتم چو راز این سخن باز
اگر یابی تو اسرار کهن باز
ز من دان و ز من بین و زمن گوی
ز من پرس و ز من اسرار کل جوی
چگویم گر مر این معنی بیابی
منم بی تو تو سوی من شتابی
مقام سالکی بردارمت من
یقین خویش رهبر دارمت من
عیان واصفت آرم بدیدار
کنم مانند خویشت ناپدیدار
چنان رخ نمایم در دل و جان
که بنمایم یقینت جان جانان
کرا میگوی این اسرار عطّار
که درخوابند جمله نیست هشیار
کسی کو دید جان و یافت در خود
مه و خورشید تابان یافت در خود
نداند این ولی چون این بداند
بسان عاقلی حیران بماند
چه میداند کسی این راز بیچون
که تا اینجا خورد اندر غم او خون
کسی کو خون خورد در سالها او
بسی یابد در اینجا حالها او
هزاران پیش اینجا از کتبها
بخواند تا برآید از حجبها
شود مر سالکِ او راه دیده
در آخر مر جمال شاه دیده
چنان درواصلی در سرّ این باز
که اینجا سوخته باشد باعزاز
ره جانان بسی پیموده باشد
ابا او گفته و بشنوده باشد
که جز جانان نبیند نیز مرحم
چنان واصل بود در کوْن عالم
همه جانان بود در دید معبود
زیان خویش داند بیشکی سود
همه جانان بود اینجا حقیقت
نماند دید او اندر طبیعت
همه جانان بود در جمله اشیا
گهی مه باشد و گاهی ثریّا
گهی خورشید باشد بی زوال او
گهی چون مه شود در اتصال او
گهی چون مه شود سالک در افلاک
گهی واصل شود چون کرهٔ خاک
گهی چون آتشی اینجا بسوزد
گهی چون شمع دیگر برفروزد
گهی چون آب گردد او روانه
طلب دارد حیات جاودانه
گهی چون باد باشد راحت جان
گهی چون میوه اندر باغ و بستان
گهی ریزان کند برگ از شجر را
گهی برگ آورد نیک از ثمر را
گهی چون خاک باشد بست اینجا
گهی چون آب باشد مست اینجا
گهی باشد لگد خور زیر هر پای
شود مانند ذرّه جای بر جای
گهی می بر دهد در روی عالم
کند هر باغ و بستان شاد و خرّم
گهی باشد در او گنج معانی
گهی باشد در او راز نهانی
گهی مرزنده آرد جمله ذرّات
گهی محو فنا در دیدن ذات
گهی باشد زپای بسته چون کوه
بزیر بار غم چون کوه اندوه
گهی آرد برون جوهر از آنجا
نه یک جوهر زهر گونه هویدا
گهی چون خاک گردد ریزه ریزه
که یارد کرد با عشقش ستیزه
گهی در شور باشد همچو دریا
گهی موجش برد سوی ثریّا
گهی درّ وصال آرد به بیرون
بتابد تابشش در هفت گردون
گهی جوهر بزیر آید ز بود او
کسی باید که بتواند نمود او
وز این دریا بود پیوسته آگاه
ندیده باشد اینجاگه رخ شاه
رخ دلدار اینجا دیده باشد
ابااو گفته و بشنیده باشد
بجز یکی نبیند در عیان او
بجز یکی نباشد جان جان او
همیشه در یقین او ذات باشد
نمود جملهٔ ذرّات باشد
همیشه در یقین قل هواللّه
یکی داند عیان راز هواللّه
بجز توحید چیزی ره نداند
بجز توحید الّا اللّه نخواند
بجز توحید حق اینجا نگوید
درون پرده جز جانان نجوید
بیابد چون بیابد راز اینجا
ببیند چون بیابد باز اینجا
چنین کس خواهم اینجا کار دیده
که باشد او وصال یار دیده
که بشناسد مرا اینجا عیانی
مرا داند همه شرح و معانی
تو ای عطّار با خود گوی و خود بین
نه خودبین باش الّا خود خدابین
تو ای عطّار بگذر از فنا تو
فنا بشناس کل عین بقا تو
مشو میگوی اسرار حقیقی
که با روح القدس اینجا رفیقی
اگرچه روح پاکت گشت جانان
توئی در جزو و کل خورشید تابان
توئی این دم رخ دلدار دیده
زهر معنی جمال یار دیده
جواهر نامه باقی چند ماندست
ز بهر این دلم در بند ماندست
رسانی این تمام آخر بپایان
دگر هیلاج سرّ ذات جانان
بگوئی بعد جوهر آشکاره
کنندت آن زمان مر پاره پاره
کتابی دیگر است از جوهر راز
که بی پرده سخن راند در اعزاز
یقین وصلست در وی رخ نموده
مرا دلدار زان پاسخ نموده
چنان واصل شدم در دید هیلاج
که خواهم کُشت خود را همچو حلاج
حقیقت آن کتاب اینجا مر راز
نماید آخر کارم بکل راز
ز عشقش روز و شب دل بیقرارست
ز درد عشق اینجانم فگارست
مرا اندر نهان گفتست محبوب
که طالب بودهٔ کردی تو مطلوب
در آخر چون نماند مر حجابت
نمای آخر بکل عین کتابت
همه ذرّات اینجا کن تو واصل
همه مقصود از اینجا کن تو حاصل
چه میگوید دل از مستقبل وحال
بهرزه میزنی در خویشتن فال
یکی را کن تمام و بعداز آن تو
دگر را کن بکل شرح و بیان تو
یکی را کن تمام و شاد میباش
بروی دوست تو آزاد میباش
نمیبینم در این عین ریاضت
که تا کی باز بینم آن سعادت
در اندیشه چنان مست و خرابم
که یک لحظه نیاید هیچ خوابم
نخفتم یک نفس جانا تو دانی
که میگوئی مرا راز معانی
نخفتم یک نفس تا عمر دارم
در اندوهت دمادم میگذارم
نخفتم یک نفس بیدار باشم
ترا پیوسته من در کار باشم
نخفتیدم دمی اندر خوشی من
سزد گر سوی ذات خود کشی من
نخفتیدم دمی در خواب جانا
فتاده اندر این غرقاب جانا
دمی ز اندیشه من خالی نبودم
ز تو گفتم همه از تو شنودم
دمی ز اندیشهٔ تو این دل من
نشد خالی در این آب و گل من
چنانم در تجلّی گم ببوده
که این قطره بکل قلزم نموده
چنانم در تجلّی تو حاضر
در این گم بود کی در جمله ناظر
چنانم در تجلّی تو جانباز
که افکندم ز خود این پردهٔ راز
چنانم در تجلّی گم شده من
که بود تو بکل حاصل شده من
چنانم در تجلّی وصل دیده
که هستم بیشک من وصل دیده
چنانم در تجلّی راز دیده
که هستم بیشکی من راز دیده
چنانم در تجلّی آفتابی
که هر لحظه برم در تک و تابی
چنانم در تجلّی بود بوده
که دانم جمله با معبود بوده
چنانم در تجلّی همچو ماهی
که گه کوهی نمایم گاه کاهی
چنانم در تجلّی فارغ و خوش
که گه آبی شوم من گاه گه آتش
چنانم در تجلّی تو آباد
که گه خاکم گهی در سیر چون باد
چنانم در تجلّی همچو کوهی
که باشم در تجلّی با شکوهی
چنانم در تجلّی همچو دریا
که جوهر میفشانم در هویدا
چنانم در تجلّی چون فلک من
که دیدم ذات اشیا یک بیک من
چنانم در تجلّی دید رویت
که هر دم سر نهم بر خاک کویت
چنانم در تجلّی ذات گشته
که بیشک جملهٔ ذرّات گشته
چنانم در تجلّی راز گویان
نه با عصفور با شهباز گویان
نمودم آنچه بنمودی مرا تو
بگفتم آنچه گفتهٔ مرا تو
بگفتم راز تو با رند و اوباش
بکردم سرّ تو اینجایگه فاش
ز عشقت گفتم و در درد مُردم
شدم من زنده و این گوی بردم
ز عشقت آگهم ای جان من تو
در این عالم خورِ تابان من تو
ز عشقت آگهم ای جان جانم
که هستی آشکارا و نهانم
ز عشقت آگهم ای راحت جان
از آن میبارم از خود دُرّ و مرجان
ز عشقت آگهم ای بود جانها
که دیدستم چنین شرح و بیانها
ز عشقت آگهم ای راحت دل
که کردی آخر کارم تو واصل
ز عشقت آگهم ای راز جمله
که اینجا میدهم آغاز جمله
ز عشقت آگهم ای نور دیده
که هستم ذات پاکت جمله دیده
ز عشقت آگهم در آخر کار
که خواهم کُشتنم آخر چنین زار
ز عشقت آگهم کآخر ستیزی
ابرحق حق شده خونم بریزی
ز عشقت آگهم ای جان جانم
که خواهی کُشت آخر در نهانم
ز عشقت آگهم تسلیم مانده
ولی خوف و بلا و بیم مانده
ز عشقت آگهم ای برتر از نور
که خواهم رفت بر دارت چو منصور
چو منصور تو جان خود ببازم
پس آنگه سوی ذاتت سرفرازم
منم بنموده رخ تا چند گوئی
منم عین العیان تا چند گوئی
منم در چشم تو بینائی تو
منم در دست تو گیرائی تو
منم در دید دیدار تو پنهان
نمود و رخ چنین میگوی و میدان
منم در تو چنین آتش فکنده
ترا در دید خود سرکش فکنده
منم در تو چنین خوناب برجای
روانه گشته چون سیلاب اینجای
منم در تو چو خاک افتاده اینجا
ترا کرده ز دید خود مصفّا
منم چون کوه اینجا در تن تو
فتاده خُرد کرده مسکنِ تو
منم چون بحردر دریای جانت
چنین آورده در شور فغانت
منم از جان ترا اینجا هواخواه
تو هر چیزی که میخواهی مرا خواه
منم اینجا بتوکل قائم الذّات
چو خورشیدی و ما جمله ذرّات
من تابان شده اندر دل تو
گشاده رازهای مشکل تو
مرا بشناس و میبینم دمادم
نموده عین یاهویت در این دم
منم یاهو درون جانت امروز
ترا بنموده بخت و حال فیروز
منم یاهو درون جسم و جانت
حقیقت آشکارا و نهانت
منم یا هو درون سینهٔ تو
منم بنگر منم دیرینهٔ تو
منم یا هو یقین درکلّ اشیا
منم برجملهٔ اسرار دانا
منم عشق ازل اینجا نموده
وصال خویش در غوغا نموده
منم اوّل که پایانی ندارم
که جانانم که جانانی ندارم
منم بی شبهه حیّ لایموتم
که نی خوابست و نی جان و نه قوتم
منم آن صانعی که قطرهٔ آب
کنم اندر خم خورشید جانتاب
منم آن قادری بر کلّ عالم
که بنمایم زخاک اسرار آدم
منم آن حاضری بر جمله موجود
که من جمله بر آرم عین مقصود
منم آن ناظری بر جمله بینا
که از پنهان کنم هر دم هویدا
منم آن ناظری کز علم حکمت
دهم من بنده را تعظیم و رفعت
منم آن عالمی بر جمله حاضر
که باشم بر همه پیوسته ناظر
منم دانندهٔ اسرار جمله
منم هم نقطه و پرگار جمله
منم موجود و بود من عیانست
ولی از چشم هر انسان نهانست
نگر قرآن من در عین آیات
که تا از صورت افتی در سوی ذات
نگر قرآن من تا راز دانی
در اینجا سرّ ذاتم باز دانی
نگر قرآن من در جمله اشیا
که کل از نور قرآن گشت پیدا
نگر قرآن من تا هر زمانی
فروخوانی از اینجا داستانی
نگر قرآن من بیشک در اینجا
نموده ذات در یک دُر در اینجا
نگر قرآن من اسرار جمله
که آمد بیشکی دیدار جمله
هر آنکو سرّ قرآنم بداند
یقین پیدا و پنهانم بداند
هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا
بسوی ذات کل بشتافت اینجا
اگر اسرار قرآن بازدانی
حقیقت اندر او هر راز دانی
اگر اسرار قرآن رخ نماید
ترا از ذات خود پاسخ نماید
اگر اسرار قرآن گشت موصوف
ترا بیشک شوی در جمله معروف
اگر اسرار قرآن دیدهٔ تو
یقین دانم که صاحب دیدهٔتو
اگر اسرار قرآن خواندهٔ باز
حجاب صورت از معنی برانداز
چو قرآنست اینجا راز بیچون
نموده ذات خود در بیچه و چون
چو قرآنست اینجاگه پیامش
بخوان هر لحظه راز جان کلامش
چو قرآنست اینجاگه دوایش
حقیقت عین دیدار بقایش
بقرآن کن تقرّب همچو مردان
وجود خویشتن آزاد گردان
بقرآن کن تقرّب از دل پاک
که تا گردی تو روحانی در این خاک
بقرآن کن تقرّب از دل و جان
بخوان یَخْرُجْ تو تا لؤلؤ مرجان
بقرآن کن تقرّب تا شوی یار
نماید رخ ترا معنی بسیار
بقرآن کن تقرّب همچو منصور
کز این سرّ گشت در آفاق مشهور
حقیقت گشت دیدار دو عالم
ز قرآن یافت اسرار دو عالم
ز قرآن یافت سرّ لامکانی
گذر کرد از زمین اندر زمانی
ز قرآن یافت او عین العیانی
ز قرآن یافت اسرار معانی
ز قرآن یافت اینجا دید دیدار
اناالحق زد از آن شد بر سر دار
ز قرآن یافت در قرآن قدم زد
نمود خویش کلّی بر عدم زد
ز قرآن یافت او دیدار بیچون
بگفت اسرار قرآن بیچه و چون
ز قرآن یافت این نام اندر آفاق
میان عاشقان افتاد از آن طاق
ز قرآن او حقیقت رهنمون شد
ز شوق عشق در دریای خون شد
ز قرآن بازدید اینجایگه حق
خدا گشت وز قرآن زد اناالحق
ز قرآن قل هواللّه باز دید او
نظر کرد و درون راز دید او
ز قرآن دم زد و او بود قرآن
حقیقت میندانی تا که جانان
ز قرآن درگشا تا راز یابی
تو چون منصور خود در باز یابی
منم دانای قرآن در حقیقت
نمودم جمله در سرّ شریعت
منم دانا که اینجا غیب دانم
همیشه مطّلع بر انس و جانم
منم بیچون و بی دیده چگونه
که هستم در درونها و برون نه
منم بی شبهه بی مثلم رسانید
که بود من ابی من خود بدانید
چو بنمایم کسی را دیدهٔ خویش
حجاب کفر و دین بردارم از پیش
حجاب کفر و دین و خوب و زشتم
همه در خاک قدرت من نوشتم
منم اینجا حقیقت کفر و اسلام
مرا اینجا حقیقت ننگ با نام
مرا جویند و من در جمله موجود
مرا بودند و من در جمله معبود
مرا خوانند و من درجمله خوانم
مرا دانند و من در جمله دانم
حکیم لم یزل هم لایزالم
حقیقت نور قدسی جلالم
بمن پیدا شده اینجا سراسر
منم پروردگار حیّ داور
بمن پیدا شده هر انس و جانم
مرا دانند و من در جمله دانم
حکیم لم یزل هم لایزالم
حقیقت نور قدس لایزالم