288
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
وصال شاه میجویند جمله
یقین از وصل میگویند جمله
وصال شاه آن یابد یقین باز
که سر دربازد از عین الیقین باز
وصال شاه آن یابد ز دنیا
که مر چیزی نیابد عین مولی
وصال شاه آن یابد که در راز
یکی داند همه در قرب و اعزاز
وصال آن دید کز درگذشت او
حقیقت نور خود را در نوشت او
وصال آن دید کاندر او فنا شد
ز عین لا اله اعیان لا شد
وصال آن دید چون منصور اینجا
که کلّی دید عین نور اینجا
وصال آن دید چون منصور الحق
ز عین لا زد اینجا دم اناالحق
وصال او دید اینجا همچو او باز
که بگذشت از وجود و گشت سرباز
وصال آن دید الّااللّه آن شد
که اینجا همچو او عین العیان شد
وصال آن دید اینجا از یقین او
که چون منصور آمد پیش بین او
وصال آن دید کاندر جزو و کل باز
همه خود یافت با انجام و آغاز
وصال شاه یاب ای دل چو منصور
از او چون بستدی اینجا تو مشهور
ترا منشور عشق او دادت اینجا
ز غم کردت بکل آزادت اینجا
ترا منشور عشق او داد بنگر
درونت گنج جان آباد بنگر
ترامنشور از او و گنج از اویست
بآخر کارت از وی کل نکویست
ترا منشور عشق ای راز دیده
از او این قرب آخر باز دیده
ترا منشور از او شد آشکاره
همه ذرّات در تو شد نظاره
ترا منشور کل دادست منصور
وز این منصور خواهی گشت منصور
ترا منشور کل داد از حقیقت
نمود اینجایگه کل دید دیدت
ترا منشور اودر عین لا داد
در آخر مر ترا عزّ و بقا داد
ترا منشور او چون هست اینجا
رسیدی تو بکل در قربت لا
ز منشورش دم کل میزنی باز
یقین دیدی از او این عزّت و ناز
ز منشورش دم جانان زن اینجا
که گردونست ارزن پیشت اینجا
ز منشورش حقیقت باز دیدی
همه اندر شریعت باز دیدی
ترااین دم از او دیدار پیداست
تو پنهان گشته و کل یار پیداست
ترا این دم از او باید زدن دم
که میگوید ترا سرّ دمادم
ترا این دم از او باید زدن کل
که تا بیرون شوی از عین این ذل
ترا آمد از او این دم یقینست
که او درجانت آمد پیش بینست
از او زن دم که آدم این بدیدست
مگو چندین که او چندین پدیدست
از او دم زن حقیقت پایدارش
سر خود باز اندر پای دارش
از او دم زن وز او میگو سخن تو
همی کن فاش اسرار کهن تو
از او دم زن که در عین العیانی
ببازت جان که در وی جان جانی
از او دم زن وز او مگذر زمانی
وز او بردار هر دم داستانی
از او دم زن تو اندر کلّ حالت
که ناگاهی رسانت در وصالت
از او دم زن که عین بود گردی
چو او در عاقبت معبود گردی
از او دم زن که او اندر دم تست
حقیقت همدم و هم آدم تست
از او دم زن وز او میگوی دائم
دوای درد از او می جوی دائم
از او دم زن چو ز آن دم آمدستی
ز عین او تو همدم آمدستی
از او دم زن تو در اعیان او باش
از او پیدا شدی پنهان او باش
از او دم زن که او جان و دل تست
حقیقت وصل کل زو حاصل تست
از او دم زن که تا زو حق شوی تو
از او در آخر جان حق شوی تو
از او دم زن در اینجاگه فنا گرد
اگر هستی چو او مر صاحب درد
از او دم زن که جانان رفت تحقیق
حقیقت درد و هم درمانست توفیق
ترا چون پیر کل منصور آمد
ز سر تا پایت اینجا نور آمد
ترا در نور خود داد آشنائی
رسیدی باز در عین خدائی
ترا در نور خود او راه دادست
در اینجایت دل آگاه دادست
ترا در نور او باید شدن پاک
که تاواصل شوی از وصل واصل
ترا در نور او باید شدن پاک
که تا واصل شوی در حقهٔ خاک
ترا در نور او باید شدن دل
که در آخر شوی از وصل واصل
ترا در نور او باید شدن جان
که تا جانت شود در وصل جانان
ترا از نور او وصل است پیدا
حقیقت رفته فرع واصل پیدا
ترا از نور او اینجا یقین است
دل و جانت ز نورش پیش بین است
ترا ازنور او وصل است در جان
از آن رو میکنی زو نصّ و برهان
ترا از وصل او دیدار شاه است
که او شاهست و دیدار اِله است
ترا از وصل او شد رنج اینجا
بدستت داد بیشک گنج اینجا
ترا در وصل او تحقیق فاش است
که اسرار عیان بی منتهایش است
تو چون ازوصل او دیدی رخ او
بگفتی اندر اینجا پاسخ او
ز وصلش اندر اینجا سرفرازی
در آخر چون سر و جانت ببازی
سر وجان پیش وصلت میببازم
که ازتو در حقیقت سرفرازم
سر و جان پیش وصلت باخت خواهم
با عیان تو کلّی تاخت خواهم
مرا ازوصل تو اصل است موجود
نمودستی مرادیدار مقصود
مرا از وصل تو جانست شادان
که هم جانی در او هم ماه تابان
مرا از وصل تو اعیان الّا است
حقیقت بود تو اینجا هویداست
مرا از وصل تو جان دید رویت
ز وصل آمد چنین در گفتگویت
ز وصلت گفتگو کردست آغاز
که دیدست از رخت انجام و آغاز
ز وصلت گفتگو آورد اینجا
که از وی شد حقیقت فرد اینجا
ز وصلت جملگی اسرار گویم
همه با تو یقین ای یار گویم
ز وصلت جز تو چیزی مینبینم
که از دید تو در عین الیقینم
ز وصلت این معانی جوهر ای دوست
برون آوردهام چون مغز از پوست
ز وصلت در درون بحر رازم
که پرده کردهٔ ز اسرار بازم
چنانم پرده از رخ باز کردی
مرا کل صاحب این را زکردی
که جانم از تو بود و درتو گم شد
مثال قطره در دریای گم شد
ز بودت باز دیدم بودت اینجا
حقیقت چون توئی معبودت اینجا
تو مقصودم بُدی در جان و در دل
مرا مقصود از روی تو حاصل
تو مقصودم بُدی در آخر کار
که تا پرده گرفتستی ز رخسار
تو مقصودم بُدی و رخ نمودی
در اینجاگه رخ فرّخ نمودی
تو مقصودم بُدی در اصل جمله
که خواهی بود آخر وصل جمله
تو مقصودم بدی از روی تحقیق
مرا بخشیدی اینجاگاه توفیق
تو مقصودم بدی در آخر ای جان
مرا کردی بکل خورشید تابان
تو مقصودم بدی این دم در الّا
که کردی مر مرا اینجا تو یکتا
ز عین دید خوددیدار بودست
منم این دم نمودار نمودست
منم در عین لای او بمانده
بیک ره دست از خود برفشانده
توئی اعیان من کل آشکاره
که خواهی کردنم جان پاره پاره
تو چون خود را چنان کردی مرا هان
که حاجت نیست اندر شرح و برهان
جمال بی نشانت آشکارست
همه جانها ترا اندر نظارست
جمال بی نشانت دُر فشانست
حقیقت قل هواللّه زان نشانست
جمال بی نشانت هست موجود
تمامت ازتو میجویند مقصود
جمال بی نشانت چون نمودی
همه دلها بیک ره در ربودی
جمال بی نشانت راحت جانست
که اندر پردهٔ پیدا و پنهانست
جمال بی نشانت قوت روحست
خوشا آنکس کش این فتح و فتوحست
جمال بی نشانت کعبهٔ دل
بود کاینجاست مقصودم بحاصل
جمال بی نشانت خویش بنمود
مرا اسرارهااز پیش بنمود
جمال بی نشانت شد دوایم
از آن ازدیدنش عین بقایم
جمال بی نشانت دیدم اینجا
از آن در عشق در توحیدم اینجا
جمال بی نشانت دیدهام باز
از آن رو گشتهام در عشق ممتاز
جمال بی نشانت دیدهام ذات
از آن دیدار جان شد جمله ذرّات
جمال بی نشانت راز دیدم
از آن ذات تو اینجا باز دیدم
جمال روشنست اینجا حقیقت
ولیکن در نمودار شریعت
جمال آفتاب لایزالست
دل عشاق از او اندر وصالست
جمالت تافتست اینجای نوری
دلم انداختست اندر حضوری
جمالت را حضور جان بدیدم
چو خورشیدی دلم تابان بدیدم
جمالت فتنهٔ جانست در دید
کز اینجا میتوانم یافت توحید
جمالت باز دیدم در عیان من
از آنم گشته بی نقش و نشان من
جمالت دیدم اندر عین اشیا
که چون نور است اندر جمله شیدا
جمالت دیدم اندر نور خورشید
از آن تابان شده منشور خورشید
جمالت دیدم اندر روی مهتاب
که تابانست از او نور جهانتاب
جمالت دیدم اندر مشتری من
بجان و دل شدستم مشتری من
جمالت دیدم اندر عین ناهید
بدادم جان و گشتم نور جاوید
جمالت دیدم اندر عرش و کرسی
کزان تابانست در جان روح قدسی
جمالت دیدم اندر لوح دیدار
مرا زین جایگه شد نور دیدار
جمالت دیدم اندر قلم من
از آن حیران شدم اندر عدم من
جمالت دیدم اندر هر نجومی
از آن تابان شده هر جا علومی
جمالت دیدم اندر عین آتش
از آن آتش شده پیوسته سرکش
جمالت دیدم اندر نفخهٔ باد
که عالم کرده است از شوق آباد
جمالت دیدم اندر آب روشن
از آن کرده بهر جاگاه گلشن
جمالت دیدم اندر کون تحقیق
مکان دریافته از عین توفیق
جمالت در همه اشیا عیانست
بجز واصل مر این را خود که دانست
جمالت ذات و ذاتت در صفاتست
ترا کل قل هواللّه نور ذاتست
زهی ذات تو اینجا بود جمله
حقیقت مر توئی مقصود جمله
عیان شد ذات تو در جان من پاک
از آن افتادهام در عین ناپاک
عیان شد ذات تو تا من بدیدم
عیانت را از آن من ناپدیدم
عیان ذات تو تا راز دیدم
ز ذات انجامت و آغاز دیدم
تو لائی عین الّا اللّه خوانند
ترا مر عاشقان جز تو ندانند
تو لائی در همه موجود گشته
تو مقصودی از آن معبود گشته
تو لائی مر ترا اللّه دیدم
ترا اعیان الّا اللّه دیدم
دل و جان هر دو حیران تو مانند
کواکب جمله گردان تو مانند
همه پیدا بتو تو عین پنهان
همه جانها بتو تو مانده بیجان
همه پیدا بتو تو ناپدیدار
ز صورت نقطهٔ در دید پرگار
چنان پنهانی از دیدار جمله
که میدانی ز خود اسرار جمله
ترا جویان شده ذرّات در دید
که میخواهند اندر عین توحید
رسندت کل رسیده میندانند
از آن حیران و سرگردان بمانند
توئی جز تو کسی نبود که دانم
از آن غیری ندیدم زان ندانم
حقیقت بود اشیائی همیشه
که بر جائی همه جائی همیشه
ز غیر خود ندیده در حقیقت
ز سیر خود بدیده در طبیعت
نه از کس زادهٔ و نی کس از تو
یکی میبینیش پیش و پس از تو
یکی میدانمت در جوهر ذات
بتو پیدا حقیقت جمله ذرّات
صفاتت فیض و فضل از نور دارد
از آن هر ذرّه منشور دارد
نهان از دیدهٔ و دیدهٔ تو
حقیقت در همه گردیدهٔ تو
نهان از جملهٔ و جمله ازتست
عیان از تست و هر ذرّه ترا جست
ندیدت هیچ کس جز آنکه دیدار
نمائی مر ورا او ناپدیدار
کنی بود وجودش جمله در خویش
حجابش آنگهی برداری از پیش بخود
راهش دهی اینجا یقین باز
نمائی تو ورا انجام و آغاز
کمالت کی بیابد عقل اینجا
اگرچه میکند صد نقل اینجا
چنان در تست عقل اینجا ربوده
که گفتست از تو و از تو شنوده
عیان سرّ توحیدت بسی گفت
حقیقت او هم از دیدت بسی گفت
بسی در راه بودت روز و شب تاخت
ندیدت روی و آنگه خود بینداخت
چنان انداخت مر خود را به تسلیم
که افتادست اندر ترس ودر بیم
ره تو بی نشان و بی مکان بُد
از آن در دید دیدت بی نشان شد
نشان می جست اندر بی نشانی
نبودش راز اینجاگه نهانی
چو او را میندید از پیش وز پس
فروماند اندر این گفتارها بس
کجا یابد کمالت عقل و ادراک
که هر دو سرنگون افتاده در خاک
ترا چون یافت عشق راز دیده
وصال تو هم از تو باز دیده
ز تو پیدا و هم از تو زده دم
حقیقت در درونِ جان آدم
بتو موجود و لاموجود بوده
ز بود تو حقیقت بود بوده
ترا اینجا ندیدت آخر کار
هم اندر تو شده او ناپدیدار
کمالت در جمال لامکان دید
حقیقت خویش در کون و مکان دید
نمودم زد که عشقم همدم تست
حقیقت او ز بحرت شبنم تست
جمالت یافت منصور از یقین باز
فدا شد اندر اینجا جان و سرباز
تمامت انبیا حیران ذاتت
ملائک جمله سرگردان ذاتت
نه راه از پیش و نی از پس چگویم
کنم اینجایگه یا بس چگویم
دل و جان هر دو داری تو در اینجا
ز بود خود خبرداری در اینجا
چه جویم چون توئی در جان و در دل
مرا مقصود از دید تو حاصل
چو پیدائی درون جان حقیقت
کجا گنجد مرا اندر طبیعت
تو بنمودی جمال بی نشانی
فزودی هر نفس درمنمعانی
توئی با من منم در تو بمانده
سر و جان بر جمال تو فشانده
توی با من منم در تو پدیدار
درون جان من تو ناپدیدار
درونم با برون بگرفته با دوست
توئی مغز و منم درمانده در پوست
درون داری برون بگرفته از پوست
حقیقت هست دیدم این ابا دوست
توئی در پیش ذات تو نگنجد
دو عالم نزد تو موئی نسنجد
چو ذات تست مستغنی ز عالم
تو درجانی فکنده نفخهٔ دم
دل و جان روشن از اسرارت آمد
از آن سرمست در بازارت آمد
در این بازار جز رویت ندیدست
از آن اندر کمال تو رسید است
ترا دید و به جز تو کس نبیند
توئی درجملگی زان کس نبیند
ترا دید و ترا بیند حقیقت
از آن دم میزند اندر شریعت
جمالت یافت اندر پرده جانا
از آن شددر عیان کل توانا
زهی پرده برافکنده ز رخسار
درون جان شده در من پدیدار
چه وصفت گویم ای موجود بیچون
که گردانست از شوق تو گردون
فلک بسیار تک زد سالها او
ز تو بسیار دیده حالها او
ولی در قربتت کی راه یابد
چو جان او کی دل آگاه یابد
اگر شمس است سرگردان ذاتت
شده گردونت در دید صفاتت
اگرماهست در شوقت گدازست
گهی در شیب و گاهی بر فراز است
اگر نجم است هر یک در ره تو
همی بوسند خاک درگه تو
اگر عرشست گردانست دائم
همی اندر تو حیرانست دائم
اگر لوح است ازتو می چه خواند
که هم در این قلم چیزی نداند
اگر کرسی است کرسی رفته از پای
عجائب او فروماندست بر جای
اگر هم نیز دیدار بهشتست
بجز تو دید خود اینجا بهشتست
اگر هم دوزخ است از ذوق سوزانست
ز عشقت دائما درخور فروزانست
اگر نارست درنارست بیشک
فتاده دائما در شعله و تک
اگر بادست جز بادی ندارد
بجز تو هیچ آبادی ندارد
اگر آبست در راهت روانه
همی گردد در اینجا از بهانه
اگر خاک است بر سر خاک دارد
درون جان و دل برخاک دارد
اگر کوهست کوه غم ورا هست
از آن شد ریزه ریزه گشته آن است
اگر بحر است در شور و فغانست
همه از دریای فضلت میندانست
کجا داند رهی در سوی تو برد
وگر بر دست در درگاه تو مرد
کجا یارد کس از تو دم زدن باز
مگر منصور کو گشتست جانباز
جلالت سوخت اینجا جان عشاق
ز تست این زمزمه در کلّ آفاق
جلالت سوخت مشتاقان درگاه
از آن کافتاده اینجاگه ابر راه
جلالت سوخت مر ذرّات تحقیق
اگرچه رخ نمودستی ز توفیق
مرا بنمای مر کلّی جمالت
که تا سوزان شوم اندر جلالت
بسوزانم که مشتاقم حقیقت
نمیخواهم مر این نقش طبیعت
بسوزانم اگرچه سوختستم
که سرّ عشق تو آموختستم
بسوزنم که کل گردانیم تو
که راز اینجایگه میدانیم تو
وصالت را خریدارم بدین جان
از آن افتادهام مدهوش و حیران
اگرچه مستم از شوق جمالت
شدستم گشته در عین وصالت
شدستم کشته چون منصور اسرار
مرا آویختی اندر سر دار
مرا بردار کردستی حقیقت
که دیدستم ز ذاتت دید دیدت
یقین توحید تو من فاش گفتم
از آن این جوهر اندر ذات سُفتم
منم مست و توئی هشیار گشته
کنون ازجسم و جان بیزار گشته
بخواهی کشتنم آخر که دانم
در اینجا گشت راز تو عیانم
فنا کن بود من تا تو بمانی
مکن مستم فنای کل تو دانی
بخواهی کشتنم در خاک کویت
از اینم دائما افتاده سویت
فنا کن تا بقا یابم ز تو باز
تو دانائی درون ای صاحب راز
بجز توحید ذاتت میندانم
از آن من دائما توحید خوانم
چو دیدم اندر اینجاگاه مردید
تراکل زان همیگویم ز توحید
مرا تا جان بود توحید گویم
ترا در عین آن توحید جویم
یکی ذاتست توحید تو ما را
عیان در دید آن دید تو ما را
اگرچه گم نکردستم ترا من
که میدانم ترا عین لقا من
نکردم هیچ گم تا من بجویم
بصورت زان ز معنیّ تو گویم
یکی ذاتست پنهان از تمامت
بهر دم میکند درجان قیامت
یکی ذاتست اینجا آشکاره
یقین در خویشتن از خود نظاره
کی ذاتست این برهان نموده
همی اسرار از قرآن نموده
یکی ذاتست کل پنهان و پیدا
مرا در جان و دل کلّی هویدا
وصال ذات تو دیدم در اینجا
شدم در ذات تو ای دوست یکتا
تو من من تو در این معنی چگویم
توئی ظاهر کسی دیگر چه جویم
تو هستی ظاهر و باطن تو داری
تو داری مر ترا پاسخ تو داری
یکی بیچون و بی مثلی و مانند
نداری یار و خویش و زوج و فرزند
همه از تو تو از خود دیده رازت
بخود گفته حقیقت جمله بازت
نبینم غیر تو چون کل تو بودی
که دائم بوده و بودی و بودی
زهی اسرار تو مشکات ارواح
مرا از جان و دل نورست مصباح
ز روزنهای مشکاتی هویدا
از آن نور تو شد در جام پیدا
یکی جام عجائب ساختستی
ز بود ذات خود پرداختستی
یکی جامست پر نور حقیقت
در آن موجود بیشک دید دیدت
یکی جامست در وی ذات پاکت
عیان بنموده زو آیات پاکت
یکی جامست نور پاکت ای ذات
همی رانی در اینجا عین آیات
درون جام راح کل نمودی
حقیقت جام دیدم هم تو بودی
درون جام هستی نور روشن
بتابیده عیان در هفت گلشن
ز نورت پرتوی در کائناتست
از آن پیوسته امکان ثباتست
مزیّن کرده زین جاوید افلاک
بسرگردان شده پیوسته در خاک
ز نورت فیض دارم هر چه دیدم
بجز تو هیچ در اشیا ندیدم
درون جان مرا کردی مزّین
ز نور تست هر ارواح روشن
درون جام دارد روشنائی
از آن در وی جمالت مینمائی
جمال خویش بنمودی تو درجام
از آن دیدم رخ خوبت سرانجام
درون جام بنمودی عیانی
درون جام دیدم تن نهانی
جمال خویش بنمودی یقینت
در این جام حقیقت پیش بینت
دل عطار مست جام عشقست
شده آغاز در انجام عشقست
نمودستی رخت در جام عطّار
یقین گشتست سرانجام عطّار
ز تو عطّار باشد مست این جام
حقیقت گشت خود بیند سرانجام
ز تو واقف شده واصف شده باز
ندیده در درون انجام وآغاز
بنورت روشنائی یافت اینجا
ز بود خود خدائی یافت اینجا
نظر کل کرد اندر جسم و جانم
از آن بسپردهٔ مر اسم جانم
بدیده مر ترا در سینهٔ خویش
درونِ تو توئی دیرینهٔ خویش
وصالت را طلب کردم ز هر کس
چو دیدم جملگی بودی تو خود بس
تو بودی در درون خویش پیدا
فکنده در درون این شور و غوغا
طلب میکردمت اندر جدائی
که تا دریافتم از آشنائی
طلب میکردمت تا باز دیدم
نه گم بودی ولی در تو رسیدم
طلب از من بُد و من طالب ای جان
تو بودی در حقیقت غالب ای جان
طلب هم از تو بود و من بدم هان
تو میگفتی حقیقت شرح و برهان
کنونت در یقین چون باز دیدم
نه گم بودی ولی در تو رسیدم
دلّ عطّار مسکین را نگهدار
دو روزی دیگرش اینجا میازار
دل عطّار مرغ دامت آمد
از آن مسکین چنین در کارت آمد
دلم حیران دام ای دام هم تو
حقیقت دولت و هم کام هم تو
در این دام توام در شادکامی
که میدانم که تو مرغ و تو دامی
در این دام توام من راز دیده
که من دام توام ای باز دیده
همه در دام تو هستند گرفتار
نمیدانندت ای دانای اسرار
یقین شد بر دل عطار این دام
که بیرون آید از دامت سرانجام
مر این مرغ دلم تا کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
بکش این مرغ اگر خواهیش کشتن
یقین مرغ از تو کی خواهد گذشتن
بکش مرغ دلم ای جان تو دانی
بکش کین کشتنستم زندگانی
مرا این کشتن تو زندگانی است
حقیقت مر حیات جاودانی است
چنانت دیدهام انجام و آغاز
که خواهم کشتن اینجاگاه سرباز
دم ذاتت زنم در سرّ اعیان
از آنم برتر از خورشید تابان
دم ذاتت زنم در سرّ توحید
نه بینم بعد از اینم جز در این دید
تو درجانی کجا جویم ترا من
چو توهستی کرا گویم ترا من
تو در جانی چنین غوغا فکنده
مرا در قربت الّا فکنده
تو درجانی چنین اسرار گفته
ز خود گفته چنین در خود شنفته
تو درجانی و عطّار از تو موجود
حقیقت خود تو مقصود و تو موجود
از آن جز تو نخواهم دید غیری
که جز تو من ندارم هیچ سیری
بتو روشن شده جان و جهانم
از آن از غیر اینجا من جهانم
ندیدم غیر تو بود تو دیدم
ز آن مر بود تو گفت و شنیدم
ندیدم غیر تو جانان جز ای دل
همه از تست اینجاگاه حاصل
نه کس در پردهٔ تو راز بُرده
نه کس از تو نشانی باز برده
تو اندر پرده و جمله طلبکار
در آخر پرده برداری ز اسرار
یکی ذات دوئی عین صفاتت
کنی مخفی همه در نور ذاتت
یکی ذاتی دوئی اینجا نداری
از آن پیدا شده الّا تو داری
ز لا موجودی و الّا حقیقت
ز الّا اللّه دیدم دید دیدت
ز الّا اللّه میبینم نشانت
از آن میگویم این شرح و بیانت
ز الّا اللّه میبینم دل و جان
ترا ای ماهرو خورشید رخشان
ز الّا اللّه دیدم مر ترا باز
ندیدم جز ترا انجام و آغاز
حقیقت بیشکی هر دو جهانی
حقیقت سرّ پیدا و نهانی
بجز تو هیچ اینجا غیر نبود
حقیقت کعبه و هم دیر نبود
تو تا بنمودهٔ این کعبهٔ جان
همه ذرّات گرد اوست گردان
در این کعبه جلال تست پیدا
یقین نور جمال تست پیدا
در این کعبه همه روی تو بینم
همه ذرّات در سوی تو بینم
همه در کعبه اند و کعبه جویان
همه در کعبهٔ وصل تو پویان
همه در کعبه اینجاگه رسیده
جمالت را در آن کعبه ندیده
در این کعبه جمال جاودانی است
درونش هم نشانِ بی نشانی است
در این کعبه تمامت وصل یابند
ترا آخر در اینجا اصل یابند
جمال کعبه اینجاگه نمودی
دل خلقی ز دیدارت ربودی
از این کعبه نمودستی جمالت
شده تابان در او نور جلالت
از آن نور است کعبه پاک و روشن
از آن عکسی شده هر هفت گلشن
حقیقت سالکان اندر طوافند
جمالت را از آن در عشق لافند
توئی در کعبه و چیز دگر نیست
بجز واصل در این کعبه خبر نیست
همه ره کرده در کعبه رسیده
جمالت را در آن کعبه ندیده
همه اندر طواف و کعبه در جوش
یقین در راه هم گویا و خاموش
کسی در وصل کعبه راه یابد
که در کعبه جمال شاه یابد
جمال شاه بیشک در درونست
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
حقیقت عشق اینجا در کند باز
بیابی توجمال خود باعزاز
پس آنگه در سوی کعبه شتابی
جمال شاه اینجاگه بیابی
ولیکن راه هر کس نیست اینجا
مگر آنکو بود در عشق یکتا
کسی در کعبه ره دارد حقیقت
که رشته باشد از عین حقیقت
کسی در کعبه ره دارد یقین او
که باشد بیشکی عین الیقین او
کسی در کعبه روی شاه بیند
که کلّی نور الاّ اللّه بیند
کسی در کعبه دارد وصل جانان
که کلّی دیده باشد اصل جانان
کسی در کعبه جان پیش بین شد
که چون منصور در عین الیقین شد
کسی در کعبه جانان صفا دید
که بود خویشتن مر مصطفا دید
کسی در کعبه جانان اناالحق
زند کو باز بیند راز مطلق
حرم گاهی است جانت کعبهٔ یار
وصال او در آنجاگه پدیدار
وصال حق در اینجا جوی بیچون
که بنماید محمّد بیچه و چون
ز دید مصطفی در کعبهٔ دل
ترا مقصودکل آید بحاصل
ز دید مصطفی دم زن بعالم
که بنماید ترا سرّ دمادم
ز دید مصطفی بین ذات در خویش
اگر برداری اینجاگاه از پیش
حجاب کفر و زو گردی مسلمان
بآخر باز یابی روی جانان
وصال مصطفی دان ذات مطلق
که میگویم ترا آیات مطلق
یقین کُنْتُ نَبِیّا گر بدانی
بجز احمد دگر چیزی ندانی
یقین ما کان زِبَر خوان تو ز قرآن
که تا باشد ترا این نصّ و برهان
کسی در کعبهٔ جانان قدم زد
که بود خویتشن او بر عدم زد
کسی در کعبهٔ جانان یقین یافت
که بود مصطفی را پیش بین یافت
چو حق با مصطفی اسرار گفتست
نگه میدار آنچت یار گفتست
منه پای از شریعت دوست بیرون
وگرنه اوفتی در خاک ودر خون
منه پای ا زشریعت دوست بر در
که ناگه اوفتی از خیر در شر
شریعت پیش گیر و بی بلا باش
حقیقت آنگهی عین لقاباش
شریعت پیش گیر و راز دریاب
که از شرع محمّد یابی این باب
دَرِ احمد زن و رَو کن تولّا
که تا اویت رساند سوی الّا
دَرِ احمد زن و وز غم جدا گرد
ز دید مصطفی دید خداگرد
در احمد زن و اسرار او بین
ز دید او یقین انوار او بین
در احمد زن و فارغ نشین تو
ز دید او عیان دیدار بین تو
در احمد زن و زو خواه اینجا
حقیقت تا نماید شاه اینجا
حقیقت بازدان زو در شریعت
که او بنمایدت حق بی طبیعت
باذن او شو اندر ذات بیچون
ز ذات مصطفی حقست بیچون
مشو مجنون و عاقل باش در شرع
که اینجا باز دانی اصل از فرع
یقین گر مصطفی را دوست دانی
از او اسرار ذاتت باز دانی
یقین گر مصطفی جوئی رهِ او
ببوسی خاکِ پاکِ درگهِ او
یقین گر مصطفی بنمایدت دوست
برون آرد ترا چون مغز از پوست
یقین گر مصطفی بنمایدت راز
به بینی در نفس انجام و آغاز
یقین گر مصطفی رازت نماید
ره گم کرد کی بازت نماید
تولاّ کن که او دیدست اللّه
حقیقت راز بشنیدست ز اللّه
از او یابی معانی تا بدانی
وگرنه خوار و سرگردان بمانی
من از وی باز دیدم راز تحقیق
وز او هم یافتم آیات توفیق
یکی را باز بین در عرش و کرسی
که گردی در زمانه روح قدسی
یکی را باز بین لوح و قلم دوست
پس آنگه زن به جز حق کل رقم دوست
یکی را باز بین در عین جنّت
که هستی آدم اندر اصل فطرت
یکی را باز بین در فرش اینجا
که نوری آمده در عرش اینجا
یکی را باز بین در عین آتش
مشو مانند او جانان تو سرکش
یکی را باز بین در دمدمه باد
در او روح فنا کن در یکی باد
یکی را باز بین در آب اعیان
که زان آبست اینجا جسم تابان
یکی بنگر ز خاک و باز بین تو
حقیقت بازبین و راز بین تو
همه در خاک و خاک از صانع پاک
نهاده بر سر خود تاج لولاک
ز دید مصطفی در خاک بنگر
در او اسرار صنع پاک بنگر
همه درخاک شد موجود تحقیق
از او بنگر تو بود بود تحقیق
ز اصل خود اگر واقف شوی تو
در اعیان خدا واصف شوی تو
یقین خاکست مر آیینه بنگر
جمال دوست مر آیینه بنگر
درون خاک میدان تو که خاکی
بصورت لیک معنی ذات پاکی
درون خاک پیدا آمدستی
هم اندر خاک یکتا آمدستی
تو اندر خاکی و خاک ازتو بینا
حقیقت سرشناس ای پیر دانا
تو اندر خاکی و روح تو در خاک
همین اطوار دارد سوی افلاک
تن از خاکست و جان از بهر تو یار
درون خاک پاک آمد پدیدار
تن از خاکست و جان از ذات بنگر
ز خاک بستهٔ نقاش بنگر
ز خاکت باز گفتم باز دان تو
ز خاک پاک اینجا راز دان تو
نگفتست جسم از خاکست اینجا
ببینی روح قدس پاک اینجا
حقیقت خاک واصل گشته دانم
فلک از بهر او سرگشته دانم
فلک سرگشته شد از بهر طین او
که طین دارد یقین عین الیقین او
همه نور حقیقت در سوی خاک
مراو ریزد ز ذاتت سوی افلاک
حقیقت نور حق درخاک دیدم
از اینجا من در این درگه رسیدم
حقیقت خاک درگاه الهست
کسی داند که در راه الهست
در این درگاه آدم گشت پیدا
حقیقت جان جان گشته هویدا
در این درگاه آدم آفریدند
ملایک عشق از جانم مزیدند
در این درگاه کلّی سجده کردند
همه زینجایگه مرگوی بردند
همه در سجدل آدم شده باز
که آمد بود اندر عزّت و ناز
از آن دم بود آدم در سوی خاک
حقیقت آمده از حضرت پاک
از آن آدم در این درگاه آمد
حقیقت او ز دید شاه آمد
از آن حضرت نَفَخْتُ فیه من روح
دمید اندر وجود او و هم نوح
ابا شیث و ابا عین خلیلش
تمامت انبیا زو بین دلیلش
در این خاک از یکی پیدا نمودند
چونیکو بنگری یک ذات بودند
چراغی بود آدم باز کرده
از آن بُد عزّت جان هفت پرده
از آن بود آدم اینجا ذات بیچون
که اندر خاک آمد بیچه و چون
چراغ نور وحدت بوده اینجا
عیان ذات قربت بوده اینجا
از او پیدا شدند اینجا تمامت
از او بنگر تو این شور و قیامت
چراغی از چراغی باز کن تو
دگر زین راز دیگر راز کن تو
چنان دان کین همه از یک چراغند
فتاده از ازل در عین باغند
چو دنیا کشتزار آن جهانست
در اینجا تخمها گشته عیان است
یکی تخمست چندین بر بداده
همه اندر بر رهبر نهاده
یکی تخمست اندر ذات موجود
هزاران قسم در ذرات موجود
یکی تخمست از سرّ الهی
بداده تخم اینجا از کماهی
یکی تخم است اگر تو باز بینی
درونت گشته آنگه راز بینی
یکی تخمست آدم تا بدانی
از او پیدا شده گنج معانی
در این خاکست اینجا تخم کشته
حقیقت سجدهاش کرده فرشته
ترا چون تخم از خاکست مولود
زبان خویش را میکردهٔ سود
ندیدی تخم خود ای آدم پیر
از آنی دائما در عین تدبیر
توئی آدم ز آدم باز زاده
تو بازی لیک از شهباز زاده
توئی در اصل فطرت شاهبازی
که داری در یقین با شاه رازی
در اینجا راز خود را باز بین تو
اگر مردی در اینجا راز بین تو
سجودت کرده اینجا مر ملایک
نمییابی مر این سرّ فذلک
حقیقت این چنین جوهر که روحست
از آن دم آمده فتح و فتوحست
تو او را این چنین مر خوارداری
حقیقت کمتر از نشخوار داری
بخورد و خواب کردستی بضاعت
رسی اینجا که خواهی مر قناعت
ببردن تا نیابی شرمساری
زهی نادان ندانم در چکاری
ترا از جمله اشیا آفریدست
کرامت مر ترا کلّی گزیدست
ترا آخر نمود ای خوار مسکین
چنین مانده ترا رو زار و مسکین
ترا پیدا نموده عزّت خویش
تو افتاده چنین در لذّت خویش
ترا زان جوهر قدس حقیقت
که پنهان آمدستی در طبیعت
ترا از آن جوهر قدسی عیانی
که مکشوف است در تو هرمعانی
تو از آن جوهر قدسی باعزاز
که اینجا آمدستی و شدی باز
تو از آن جوهری کز جمله اشیا
از آن جوهر شدست ای دوست پیدا
حقیقت آدمی و نی ز آدم
که اعیان آمدستی تو از آن دم
نَفَخْتُ فیه مِنْ روحی در این جسم
در اینجا باز ماندستی تو درجسم
نفخت فیه من روحی در اسرار
در این جسم آمدستی کل پدیدار
نفخت فیه من روحی ز اعیان
حقیقت اسم بنهادی تو در جان
نفخت فیه من روحی یقین تو
اگر باشی در این سر راز بین تو
نفخت فیه من روح از صفاتی
که از نفخ یقین اعیان ذاتی
نفخت فیه من روحی عیانی
که مکشوفست در تو هرمعانی
نفخت فیه من روحی تو از ذات
منقش گشته اندر عین ذرّات
نفخت فیه من روحی وصالی
چرا افتاده در عین وبالی
نفخت فیه من روحی ز دیدار
تو داری اندر اینجا سرّ اسرار
نفخت فیه من روحی تو دریاب
سوی آن نفخه دیگر زود بشتاب
نفخت فیه من روحی چه چاره
همه ذرّات در تو شد نظاره
نفخت فیه من روحی ز اشیا
همه در تو شده اینجا هویدا
نفخت فیه من روحی تو خورشید
بخواهی ماند اندر سایه جاوید
نفخت فیه من روحی تو در ماه
زده بر آفرینش نورت ای شاه
نفخت فیه من روحی تو از عرش
فکنده نور خود اندر سوی فرش
نفخت فیه من روحی ز جنّات
حقیقت سجدهٔ تو کرده ذرّات
نفخت فیه من روحی در آتش
در این آتش فتادستی عجب خوش
نفخت فیه من روحی تو از باد
ز نور خویش کرده باد را باد
نفخت فیه من روحی تو در آب
فکنده نور خود را اندر او تاب
نفخت فیه من روحی تو در طین
در این طین مر جمال خویشتن بین
مر این صورت مبین کاینجا چنانست
جمالت برتر از حدّ کمالست
جمالت برتر ازکون و مکانست
یقین کون و مکان در تو عیانست
جمالت پرتوی بر عالم افتاد
که آن پرتو درون آدم افتاد
جمالت بی نهایت اوفتادست
لطیفی بس بغایت اوفتاداست
جمالت رشک ماه اندر خور آمد
حقیقت مردمی زان خوشتر آمد
جمالت عالم دل در گرفتست
رقم بر چرخ و ماه و خور گرفتست
عجائب صورت معنی نموده
لطافت بر لطافت در فزوده
همه حیران تو مانده تو حیران
ز خودتا تو چه چیزی مانده پنهان
تو اندر پردهٔ عزت بمانده
در این قربت از آن حضرت بمانده
حقیقت تو از این آیینه هستی
ز بود خویشتن بت میپرستی
در این آیینه موجودی همیشه
که اندر بود کل بودی همیشه
در این آیینه بر خود عاشقی تو
از آن د رعشق کلّی لایقی تو
در این آیینه پیدائی و پنهان
حقیقت جانی از دیدار جانان
وجود جملگی اینجا تو داری
که هم پنهان و هم پیدا توداری
چنان طوفان فکندی در گِل و دل
که کردی در یقین عطّار واصل
در این معنی ترا در خویش دیدم
بجز تو من کس دیگر ندیدم
حقیقت سالکانت بنده آمد
که رویت چون مه تابنده آمد
حقیقت بدر و خورشید منیری
سزد کافتاد گان را دستگیری
ز شوقت جانها دادند عشاق
که در عین توئی افتادهٔ طاق
ز شوقت جان چه باشد تا فشاند
بسر در راه تو انسان نماند
ترا داند هر آنکو واصل آمد
که مقصود از تو کلّی حاصل آمد
تو مقصودی دگر تحقیق هیچست
بجز تو جمله نقش پیچ پیچست
تو مقصود جهانی و وجودی
که نزد عاشقانت بود بودی
زهی دیدار تو دیدار بیچون
نمود روی خود از کاف وز نون
نمودستی رخ اندر حقهٔ خاک
ز بهر تست گردان نجم و افلاک
ز بهرتست گردان آفرینش
توئی مر جزو تو اینجا یقینش
چنانت اندر اینجا باز دیدم
ترا انجام با آغاز دیدم
توئی اصل چنان گم کردهٔ باز
خود اینجا تو ندانی خویشتن راز
چنان گم کردهٔ در پرده خود تو
که بنمودستی اینجا نیک و بد تو
حجابت صورت افلاک آمد
نمود عشقت اندر خاک آمد
حجابت صورتست و عین رازی
که خود را زین حجابت دیده بازی
حجابت صورتست و بس حجابست
از آن اینجات اعداد و حسابست
حجابت صورتست ای کار دیده
خود اندر پنج و شش ناچار دیده
خود اندر چار و شش بنمودهٔ تو
ازل را با ابد پیمودهٔ تو
خود اندر چار و شش دیدی سرانجام
بتو پیدا شده آغاز و انجام
خود اندر چار و شش دیدی همیشه
ز غفلت خویش خوش داری همیشه
مشو غافل که عقل کل تو داری
ز نور جزو و کل اسرار داری
مشو غافل که اسرار جهانی
بمعنی این جهان و آن جهانی
رسیدستی یقین زان حضرت پاک
وطن کردستی اندر حقهٔ خاک
در این منزل مکن اینجا قراری
مجو زین منزل آخر هیچ یاری
رسیدستی در این منزل یقین تو
فروماندستی اندر کل یقین تو
رسیدستی در این منزل حقیقت
گرفتاری کنون سوی طبیعت
در این منزل مکن اینجا قراری
مجو زین منزل آخر هیچ یاری
در این منزل مکن اینجا مقامت
که یابی بیشکی درد و ندامت
در این منزل مکن جز نیکنامی
که در عشقت حقیقت کل تمامی
در این منزل نظر کن بود اوّل
مشو در هر صفت بر خود معطّل
در این منزل به جز از شرع منگر
یقین اصل بین و فرع منگر
در این منزل ز دین تقوی نگهدار
ز صورت بگذر و معنی نگهدار
در این منزل بتقوی جان مصفّا
کن و کم گرد در عین مسمّا
در این منزل ز تقوی شادمان شو
بپاکی از حقیقت جان جان شو
در این منزل بتقوی دل فروشوی
درون جان و دل اسرار کل جوی
در این منزل بتقوی راست رو باش
خموشی کن تو بی فریاد و او باش
در این منزل مکن بد تا توانی
که نیکی یابی از سرّ معانی
در این منزل نکو نامی بدست آر
که تا باشی حقیقت صاحب اسرار
در این منزل ز دید شرع مگذر
ز شرع دوست در معنی تو برخور
در این منزل مبین جز یار تحقیق
که میبخشد ترا مر یار توفیق
در این منزل نخواهی بود پیوست
مکن بس جان خود اینجایگه پست
در این منزل تو خواهی رفت ناچار
یقین بی صورت پنج و شش و چار
از این منزل تو خواهی رفت بیرون
حقیقت عاقبت در خاک و در خون
از این منزل تو خواهی رفت بیشک
فنا خواهی شدن در ذات اکل یک
بس ای جان چون در اینجائی بدنیا
نظر کن پیش از این دیدار مولی
در اینجا بازبین پیش از شدن باز
نمود عشق خود زانجام و آغاز
در اینجا بازبین ای کار دیده
که تا باشی حقیقت یار دیده
در اینجا بین و اینجا رو بشادی
که چون بینی تو اینجا داد دادی
ترا مقصود صورت بد در اینجا
یقین خود ضرورت بُد در اینجا
یقین خویشتن را میشناسی
که هستی جوهر و بس بی قیاسی
تو اینجا جوهری چون از نمودار
درون بحر استغنا پدیدار
در این بحر حقیقت جوهر اوست
صدف بگرفته پنهانی تو از پوست
در این بحر صدف بشکن حقیقت
صدف اندر نمود خود طبیعت
برون آی و نمایت جوهر اینجا
گذر کن از صدف مگذر در اینجا
کجا توقیمت این دم بدانی
حقیقت جز دمی اینجا نرانی
بخورد و خواب ماندی باز اینجا
حقیقت می نرانی باز اینجا
نه از خود یک نفس آسودهٔ تو
از آن در رنج و غم فرسودهٔ تو
همه رنج تو بهر خورد و شهوت
بود زانی یقین در عین نخوت
همه رنج تو از کبرست وز کین
از آن اینجا نداری هیچ تمکین
همه رنج تو از تست و ز صورت
از آن این دم نمییابی حضورت
حقیقت مُردَم اندر ماجرائی
ز غفلت مانده در چون و چرائی
مگو چون و چرا زین فعل بگذر
صفات ذاتی و در فعل منگر
چرا خود را چنین محبوس داری
دَرِ نابسته را مدروس داری
اگر باشی چنین در حقهٔ خاک
کجا گردی ز آلایش یقین پاک
اگر باشی چنین نادان بمانی
بمیری ره سوی معنی نداری
چه تو چه گاو خر هر دو یکی دان
تو این معنی حقیقت بیشکی دان
چو تو در لذت نفس و هوائی
مثال قطره از دریا جدائی
جدائی این زمان از عین دریا
درون چشمهٔ در شور و غوغا
کجا در سوی کلّی رهبری تو
که مانده چون بَقَر بیشک خری تو
مشو در عین لذّات بهیمی
اگر جویان حوران و نعیمی
مشو در صورت کبر و حسد تو
برون بر مر کدورت از جسد تو
صفا ده اندرون را از طبیعت
ز شرع کل شو اینجا در حقیقت
صفا ده اندرون از شهوت و آز
چو مردان اندرین ره سر برافراز
صفاده اندرون از زشتخوئی
اگر گردی چنین بیشک نکوئی
صفا ده اندرون از خواب کردن
بنه نزدیک شرع از صدق گردن
تقرب کن تو اندر شرع احمد
که بیرون آوری یاجوج از بند
چه میدانی که چه بودی در اینجا
چو گردی پاک معبودی در اینجا
خدا در تست بی آلایش ای دوست
وجود خویش کن پالایش ای دوست
درون خاکی اندر حضرت پاک
مکن آلوده خود را اندر این خاک
از این آلودگی تا چند گویم
منم پیوند کل پیوند جویم
چو عطّار این زمان بگذر ز خوابت
که رد عقبی نباشد مر عذابت
چو عطّار این زمان بگذر تو از خود
که تا کردی ز تقوی اندر او فرد
چو عطّار این زمان کن راستی تو
که تا هرگز نیابی کاستی تو
چو عطّار این زمان آهسته جان باش
حقیقت بود پیدا و نهان باش
چو عطّار این زمان دیدار مییاب
همه از جان و دل اسرار مییاب
چو عطّار این زمان از خود فنا گرد
برانداز این حجاب و کل خدا گرد
چو عطّار این زمان تو پاک رو باش
که ناگاهی ببینی دید نقاش
چو عطّار این زمان ره راه کن خود
بمنزل اندر آی وش اد کن خود
چو عطّار این زمان بود فنا باش
حقیقت پیر معبود بقا باش
چو عطّار این زمان بین ذات بیچون
گذرکرده ز خویش و هفت گردون
بزیر پای همّت در نهاده
در معنی ز دید کل گشاده
چنان کرده است ره تا باز دیدست
بنزد شاه بیشک راز دیدست
چنان کردست اینجاگه سلوک او
که در ره شد بر شمس الدّلوک او
چنان کردست در اینجایگه راه
که در منزل پدیدست او رخ شاه
ره جان کرد و جانان باز دید او
نظر کرد و مرش خود راز دید او
ره جان کرد و اینجادید دیدار
همه از او پدید او ناپدیدار
ره جان کرد و جان شد اندر اینجا
ز دید خویش پنهان شد در اینجا
ره جان کرد دید او ذات موجود
از او دیدند مر ذرّات مقصود
ره جان کرد و جان را دید صافی
چو آدم دید دید دید صافی
چو آدم راز جانان در بهشت او
بدید و جمله از باطن بهشت او
چو آدم در بهشت جان قدم زد
در آخر جزو را در کل رقم زد
چو آدم در بهشت جان بقا یافت
بنور بدر عالم مصطفا یافت
چو آدم در بهشت جان حقیقت
قدم زد بیشکی او در شریعت
چو آدم در بهشت جان بقا شد
ز جنّت در گذشت و کل خدا شد
چنان از وصل جانان ناپدید است
که اندر وصل درگفت و شنیدست
چنان ازوصل جانان یافت اعزاز
پدیدست از یقین انجام و آغاز
نموددوست شد تا دوست دیدش
یقین با اوست مر گفت و شنیدش
ز خود بگذشت تا کل دوست گشتست
حقیقت مغز شد بی پوست گشتست
همه او دید و جز او غیر نگذاشت
یکی شد در درون و سیر بگذاشت
یکی شد در درون ودید دلدار
یکی شد او ز دید دید دلدار
بجز دلدار چیزی میندید او
هم از دلدار شد می ناپدید او
فنا شد بود عطّار از میانه
رسید اندر لقای جاودانه
فنا شد بود عطّار از دو عالم
از آن دم زد اناالحق در دمادم
فنا شد بود عطّار از نمودار
از آن زد مر اناالحق خود بخود یار
فنا شد تا زلا الّا عیان دید
نظر کرد وزلاکل بی نشان دید
فنادر لا شد ودیدار لایافت
در آن لا آخرو دید خدا یافت
ز حق درحق یقین حق یافتست او
از آن در جزو و کل بشتافتست او
ز حق در حق حقیقت حق بدیدست
از آن در حق چو حق حق ناپدیدست
ز حق در حق چنان شد در فنا باز
که از حق یافت حق حق را لقا باز
چو حق حق دید از صورت گذر کرد
حقیقت بود حق از حق خبر کرد
ز حق در حق حقیقت حق عیان دید
حقیقت حق عیان عین العیان دید
ز حق در حق چنان موجود آمد
که او را جمله حق مقصود آمد
ز حق در حق لقای جاودان یافت
نظر کرد و خود اندر جان جان یافت
ز حق حق گفت نی باطل ندید او
همه ذرّات جز واصل ندید او
ز حق حق گفت در راز نهانی
همه در شرح اسرار و معانی
ز حق حق گفت اینجا سرّ مطلق
ز حق دم زد در اینجا از اناالحق
ز حق حق گفت کل خود دید توفیق
ز حق در حقِّ حق دریافت تحقیق
ز حق حق گفت اینجا راز بیچون
وز او بشنفت اینجا بیچه و چون
ز حق حق گفت بود جاودانت
حقیقت حق ز پیدا و نهانت
چنان در حق گمست و حق در او گم
که غیر قطره شد در عین قلزم
چنان در حق عیان جاودان دید
که ذرّاتی شد و هردو جهان دید
چنان در خود دو عالم یافت در خود
بمعنیّ و بصورت کل رقم زد
چنان در حق عیان سرّ لا شد
که گوئی دائما دید خدا شد
چنان در عین توحیدست در دید
که چیزی می نداند جز که توحید
چنان در عین توحیدست در خود
که یکسانست بیشک نیک با بد
چنان در عین توحیدست در راز
که خود میداند او انجام و آغاز
چنان در عین توحیدست گویا
که خود در خود شدت او دید یکتا
چنان در عین توحیدست بیشک
که چیزی نیست نزدیکش به جز یک
چنان اندر یکی محبوب دیدست
که طالب جملگی مطلوب دیدست
چنان اندر یکی شد بی نشان باز
که در یکی به بیند جان جان باز
مگو عطّار خاموش گزین تو
در این معنی به جز یکی مبین تو
عنان را باز کش از سوی این راز
مگو این سر دگر با هیچکس باز
عنان را بازکش در سوی حضرت
دگر مر تازه کن مرجان حضرت
عنان را بازکش تا دم زنی تو
یقین دم در دم آدم زنی تو
چنان مستغرق عشق یقینی
که جز حق در همه چیزی نبینی
چنان مستغرق دریای بودی
که درحق جسم و جان اینجا ربودی
چنان مستغرق دریای شوقی
که اندر ذات کل یکتای ذوقی
چنان دیدی تو با خود در یقین باز
که حقی و مگو دیگر تو این راز
ابا لبّیک یا خود جوی جمله
عیانِ دید از خود جوی جمله
عیان دید در خود بین و تن زن
دمادم گفت را زین گفت بشکن
دمی با صورت و یک دم معانی
همی پرداز اسرار و معانی
حقیقت جان در این معنی بداند
یقین در قربت این معنی بداند
نداند صورت خود این چنین راز
که موجود است در انجام و آغاز
بوقت صورت این معنی بیابد
که گم کرده سوی مولی شتابد
چو صورت این بیابد آخر کار
شود اندر فنا مانند عطّار
از آن گفتم بقدر هر کس این سر
که میباشد در این معنی ظاهر
ترا چون نیست باطن این حقیقت
نگه میدار ظاهر در شریعت
بظاهر کوش و در باطن نظر کن
همه ذرّات آنگاهی خبر کن
بظاهر کوش اینجا تا توانی
که بگشاید ترا راز معانی
حقیقت باز بینی آخر کار
بتقوی و بمعنی ظاهر یار
ولی صبریت باید کرد اینجا
که تاگردی حقیقت فرد اینجا
ز صبرت عاقبت یابی سرانجام
بیابی از کف ساقی جان جام
ز صبرت عاقبت محمود باشد
در آخر دیدنت معبود باشد
ز صبرت کام دل اینجا برآید
بصبرت غصّه و غم بر سر آید
ز صبرت باز بنماید جمالش
بصبرت می بیابی کل وصالش
ز صبرت باز بنماید رخ خویش
بصبرت این حجب بردار از پیش
خدا را صبر مؤمن دوست دارد
مراد از صبر در آخر برآرد
رهت میپرس از هر پیر اینجا
که یابی پیر با تدبیر اینجا
که ناگه پیرت اینجا رخ نماید
زناگاهی رخ فرّخ نماید
طلب کن پیر خود در اندرون تاز
که با تو پیر گوید در یقین راز
طلب کن پیر تا اینجا بیابی
درون خویش از او یکتا بیابی
طلب کن پیر میگوید یقینت
که اندر اندرونت پیش بینت
طلب کن پیر را کو پیش بین است
که پیر کل ترا عین الیقین است
طلب کن پیر تاکل راز گوید
ترا ازدید کلّی باز گوید
نمیدانی ترا پیری است همراه
ترا افکنده اینجا گاه در راه
نمیدانی که پیرت هست درجان
حقیقت در صفت خورشید تابان
نمیدانی تو پیر دیر اینجا
که افکنده است اندر سیر اینجا
ز پیر دیر مینا در حجابی
از آن درمانده در دید حسابی
ز پیر دیر چشم خویشتن باز
ببردت تا نماید رازها باز
کسی از پیر اینجا نیست آگاه
بجز آنکوبود مر سالک راه
حقیقت سالک اینجا پیر بیند
درون را پیر با تدبیر بیند
حقیقت سالک اینجا دید سیرش
بپرسید او ز پیر بی نظیرش
مصیبت نامه اینجا پیر برگفت
دُرِ اسرارهایم پیر کل سفت
جهان پیر است اگر دانستهٔ باز
که گردید است در انجام و آغاز
حقیقت سالک ازوی با خبر شد
گهی در شیب و گاهی بر زبر شد
همی پرسید راز جمله اشیا
که بود کل کند در خویش پیدا
مکان کوی میگردید سالک
از آن شد زبدهٔ کلّ ممالک
همی پرسید از هر چیز او راز
همی آمد بنزد پیر خود باز
بیان میکرد با پیر طریقت
که تا مر باز بیند او حقیقت
چنان پیرش یقین میگفت تحقیق
که تا یابد در اینجا باز توفیق
گهی سالک بَرِ خورشید بودی
ابا او گفتی و از وی شنودی
گهی در پیش ماه و گاه بر عرش
گهی لوح و قلم هم گاه او فرش
گهی با جبرئیل و گه سرافیل
ز میکائیل و گاهی هم عزرائیل
گهی موسی گهی با آتش و آب
گهی با خاک و باد اند تک و تاب
گهی با وحش و طیراینجا عیان شد
ابا ایشان در این شرح و بیان شد
گهی با آتش و گه کوه و دریا
گهی بر آسمان گه بر ثریّا
گهی با آدمی و گاه ابلیس
گهی در جستن حق کرد تلبیس
گهی از آدم و مرگاه ازنوح
که تا او را فزاید قوّتِ روح
گهی با آسمانها گه ملایک
بیان پرسید اینجاگاه یک یک
گهی از موسی و گه مر براهیم
همی پرسید سالک گشته تسلیم
گهی عیسی از او پرسید هم راز
حقیت ز انبیا میدید او راز
گهی در شیث پیش پیر بودی
ابا او گفتی و از وی شنودی
همه راهش سوی احمد نمودند
درش در سوی کل آخر گشودند
بآخر پیش احمد یافت تحقیق
مر او را داد اینجاگاه توفیق
ز احمد راه خود و اسرار خودیافت
بآخر جسم و جان اندر اَحَد یافت
محمد(ص) راز او بنمود اینجا
درش در دید کل بگشود اینجا
رهش بنمود اوّل سوی صورت
که در صورت بود معنی ضرورت
ز حُسنش بگذرانید و خیال او
ز عقل و قلبت و آنگه وصال او
عیان درجان خود دید از حقیقت
گذر کرد آخر کار از طبیعت
چو اندر منزل جان او قدم زد
وجود عقل در سوی عدم زد
درون جان در اسرار کماهی
عیان جان یافت اسرار الهی
ز جان پرسید و با جان او سخن گفت
مر او را راز جان و سر کهن گفت
بدو جان گفت راز خویش اینجا
حقیقت چو نظر بگماشت اینجا
حقیقت سالک اینجا جان عیان دید
درون جان خود او جان جان دید
حقیقت جان جان بود او یقین او
شده ذرّات اینجا پیش بین او
همه ذرّات را در ره فکندند
بپرسش جمله پیش شه فکندند
حقیقت چونکه سالک در بر جان
در اینجا شد حقیقت رهبر جان
نمود خویشتن از جان یقین یافت
در اینجاگه عیان عین الیقین یافت
ز جان پرسید سالک راز بیچون
مر او را گفت جان سر بیچه و چون
که من بودم ترا گم کردهٔخویش
حقیقت مر ترا در پردهٔ خویش
در این پرده ترا گم کردم اوّل
که تا ماندی در اینجاگه معطّل
در آخر چون بنزدم آمدی تو
حقیقت کام اینجا بستدی تو
منت کردم در اشیا جمله گردان
منت بودم در اینجا جان جانان
حکایت مر بسی بشنیدم از پیر
حقیقت من بدم از پیر تدبیر
من اینجا مر ترا کل رخ نمودم
منم جان نیز هم پاسخ نمودم
منم جبریل و میکائیل بنگر
هم اسرافیل و عزرائیل بنگر
منم لوح و منم کرسی منم عرش
منم عین قلم بنوشته بر فرش
منم جنّت منم دوزخ در اینجا
منم حور و قصور و عین حورا
منم خورشید و ماه وجمله انجم
تراکردم درون جملگی گم
منم عاشق یقین بنگر تو مر باد
ز باد و خاک من کرده تو آباد
منم طیر ووحوش و آدمی من
منم هم جنّ و انس اندر کمین من
منم عین نبات ودید حیوان
منم اینجا حقیقت دان از اینسان
منم آدم منم نوح اندر اینجا
منم مر انبیا اندر تو پیدا
منم دیدار سرّ مصطفا کل
که بنمودم ترا اینجا لقا کل
منم جان و منم جسم و منم دل
منم عین خیال و نیست باطل
منم اینجا و آنجا در یقین باز
نمایم مر ترا انجام و آغاز
ز من مگذر که من جانم ز صورت
نمایم هر دمی اینجا حضورت
ز من مگذر بمن بنگر یقین تو
که من هستم درونت پیش بین تو
ز من دان هرچه دانی اندر اینجا
نمودم مر ترا ای مالک اینجا
کنون تا قدر من بشناسی از جان
مرو جائی دگر خود را مرنجان
تو قدر من بدان تا در یقینت
نمایم جاودان عین الیقینت
در اینجا منزلت آن شه نمایم
در آخر مر ترا آن مه نمایم
در اینجا منزلت در خود فنا کن
پس آنگاهی ز من خود را بقا کن
در اینجا منزلست و من منازل
ترا گردانم اندر عشق واصل
در اینجا منزلست و من حقیقت
کنم پاکت در اینجا از طبیعت
در اینجا منزلست ای مرد سالک
نظر میکن تو در عین مناسک
همه در تست و من از تو پدیدار
یقین در من شو اینجا ناپدیدار
همه در تست اگر از من بیابی
حقیقت در درون از من بیابی
منت واصل کنم چون خویش اینجا
همه حاصل کنم چون خویش اینجا
حقیقت چون وصالت آخر کار
ز جان میآید اینجاگه پدیدار
ز جان واصل شوی اینجا حقیقت
نماید جان د رآخر دید دیدت
تو جان و اصل شوی چون باز بینی
ز جان مر راز بیچون بازبینی
ز جان و اصل شوی در جزو و کل تو
ز جان یابی حقیقت عین کل تو
ز پیر جانت کردم آگه اینجا
اگر هستی چو سالک در ره اینجا
در این معنی اگر ره باز یابی
ز پیر خویشتن شهباز یابی
ترا پیریست جان و زار دیدست
همه در خویشتن او باز دیدست
ترا جان پیرتن اینجا روانست
جمال جان ترا عین العیان است
جمال او اگر یابی چو احمد
شوی آنگه چو منصور و مؤیّد
جمال جان نظر از اندرونت
که جانست اندر اینجا رهنمونت
جمال جان نظر کن در نهان تو
کز او یابی در آخر جان جان تو
جمال جان بخود پیوسته داری
از آن نور یقین پیوسته داری
جمال جان چو مردان باز دیدند
حقیقت آن عیان شهباز دیدند
جمال جان اگر رویت نماید
یکی بینی ز هر سویت نماید
همه جانست و تن جانست اینجا
عیان تن جان پنهانست اینجا
همه جانست و تن از جان پدیدار
ز تن مرجانست اینجا ناپدیدار
حقیقت جان ز تن باشد نهانی
بتن میگوید او راز نهانی
ز تن هرگز کسی واصل نبودست
مراد کس ز تن حاصل نبودست
ز تن جز رنج و درد سر نیاید
همان از تن غم و اندوه فزاید
همه رنج از تن است و شادی از جان
که همچون جان شود در خویش پنهان
خبر کن تو تن از سرّ حقیقی
که با جان دائما در دل رفیقی
خبر کن تن که خواهی شد فنا باز
بیابی در فنا بیشک بقا باز
خبر کن تن که اینجا راز داری
سزد گر فکر از خود باز داری
خبر کن بین که اندر آخر من
تو خواهی بود عین ظاهر من
خبر کن باز تا فارغ شود او
حقیقت در جهان بالغ شود او
خبر کن تا یقین کل بیابد
حقیقت جزو سوی کل شتابد
چو سالک واصل جان گشت اینجا
یکی باشد حقیقت در همه جا
ز پیرجان اگر بوئی بری تو
در این میدان یقین گوئی بری تو
ز پیرت آگهی دادست عطّار
کنون سالک ز پیر جان خبردار
خبرداری که جانان پیر راهست
کنون اندر مکان اعیان شاهست
حقیقت واصل است این پیر دانا
بهرمعنی بود اینجا توانا
حقیقت واصل است این پیر جمله
همی جوید یقین تدبیر جمله
اگر سالک بر پیر حقیقت
بسازد از عیان دل طریقت
کند پیرش چو خود اینجا عیان او
در آخر در رسد در جان جان او
کسی کو ره برد اینجا سوی پیر
نباشد خود مر او را مکر و تزویر
در این ره هرچه بازد پاک بازد
ز دید پیر آخر سرفرازد
ز دید پیر یابد جان جان باز
اگر آخر شود اینجای جانباز
یقین منصور پیر کل عیان دید
نظر کرد و جمال او عیان دید
ز پیرش رهنمائی بود اوّل
در آخر مر خدائی بُد چو اوّل
چنان در پیر خود اینجا رسید او
که پیر پرده را زاینجا بدید او
بر پیر آمد و بنمود رازش
حجاب انداخت اینجاگاه بازش
بیک ره چون حجاب از وی جدا کرد
ز خود کردش گم آنگاهی خدا کرد
اگر تو واصلی مانند منصور
مشو یک دم ز پیر خویشتن دور
اگر تو واصلی از پیر مگذر
وصال پیر یاب از پیر برخور
وصال از پیر جوی و بی نشان شو
چو پیر آمد درون خود نهان شو
وصال از پیر جوی و باز بین راز
حجاب از روی پیر اینجا برانداز
وصال از پیر جوی و در فنا شو
در آن عین فنا از حق بقا شو
دریغا زین معانی اندر اینجا
که بیشک ره نمیدانی در اینجا
نمیدانی ره و غافل بمانده
عجب درخویش بیحاصل بمانده
چنین در خوابی و بیدار جانت
همی گویم دمادم در نهانت
که هان از خواب شو بیچاره بیدار
زمانی تو ز دیدارم خبردار
چنین تا کی بخفته اندر این راه
نباشی یک نفس ازدوست آگاه
که ناگاهی که جانت واصل آمد
ورا اعیان کلّی حاصل آمد
دمادم میکند شر خواب بیدار
تو هستی خفته اندر خواب پندار
تمامت رهروان در کل رسیدند
جمال جاودانی باز دیدند
ره جان کن که اندر آخر ای دوست
بدانی کین وجود تو هم از اوست
ره جان کن که گردی واصل اینجا
شوی دردیدن جانان تو یکتا
حقیقت جان و دل پیوند جانانست
در آخر هر دو اندر بند جانانست
چو در بندست جانت در جدائی
در آخر زین سخن یابد رهائی
از این زندان چو بیرون آیدت جان
بیابی مر ورا خورشید تابان
چو خورشیدست جان تو بصورت
برون آمد زمیغ تن ضرورت
به یک ره لشکر حرص و حسد را
نهد او تیغشان اندر جسد را
چو وقت رفتن سالک بصورت
بود نشو معانی از حضورت
حقیقت در فنا یابد بقا او
بیابد اندر آخر کل لقا او
برون آید چو خورشیدی از این میغ
کشد مر نور خود در جمله چون تیغ
بیک ره جمله را از خویشتن دور
کند تا جاودان ماند یقین نور
چرا کاینجا بود از عشق سالک
هنوز از عشق گردد عین مالک
چو سالک جان دهد در آخر کار
ندیده اندر اینجا نقد دیدار
نتابد نور جان در بود جسمش
برافتد اندر اینجا عین اسمش
پشیمان باشد اندر آخر کار
ندیده اندر اینجا عین دلدار
در اینجا نقد دیدارت بیابد
که تا در اندر آخر برگشاید
در اینجا نقد دیدار ار بیابی
در آخر چون سوی جانان شتابی
در اینجا نقد دیدار است بنگر
همی گویم که هان یار است برخَور
ز جان برخور که جانت دیده جانانست
درون جان ببین بیشک که جانانست
چونقد جانت اینجاگاه پیدا
چرا هرجا همی گردد ز سودا
همه جان بین که جان دیدار شاهست
حقیقت دان که جان نور الهست
از این نقد حقیقت بر خور اینجا
چودیدت جانست از جان بگذر اینجا
همه جان بین که جانت رهنمونست
چرا اینجا دل تو پر ز خونست
که جان را یک دمی نادیدهٔ تو
یقین بنگر اگر با دیدهٔ تو
نَفَخْتُ فیهِ مِن روح است جانت
ز ذات کل شده عین العیانت
نفخت فیه من روح است اینجا
حقیقت کشتی نوح است اینجا
چو جان نوح است و صورت هست کشتی
چرا از نوح جان اندر گذشتی
چو تو کشتی نوحی راز دیده
یقین بحر حقیقت باز دیده
تو در کشتی نوحی فارغ ای دل
ترا بحر حقیقت هست حاصل
در این بحر حقیقت در طوافی
نظر کن در درون بحر صافی
تو با نوحی وآگاهی نداری
که دریای حقیقت میگذاری
تو دریا و ابا نوحی ندانی
که کشتی زینچنین دریا برانی
ز دریای حقیقت کن گذاره
مر آن جوهر کن اینجاگه نظاره
نبینی بر سر دریا تو جوهر
مگر در قعر یابی جوهرت بر
ترا زین بحر جوهر بایدت یار
که آید ازدرون او پدیدار
ترا زین بحر اگر جوهر برآید
حقیقت ذات دریا آن نماید
تو هستی بر سر طوفان نشسته
بگرد بحر میگردی تو جسته
درون بحر جوهر میندانی
در این معنی تو ره بر تا بدانی
حقیقت جوهرت از اصل بنگر
در این دریا تو بود وصل بنگر
در این دریای بی پایان بسی راز
حقیقت یافتم از جوهرم باز
مرا این جوهر و این بحر دیدم
ولی در بحر کلّی ناپدیدم
در این بحر حقیقت شد مرا فاش
مر آن جوهر بدیدم عین نقّاش
چو ملّاحم در اینجاگه در این بحر
روم از ناگهان اندر بُنِ قعر
برآرم جوهری من از معانی
کنم زان جوهر اینجا دُرفشانی
ندارد از یقین عطّار اینجا
فشاند جوهر اسرار اینجا
ندارد زر به جز از کان جوهر
چه جوهر هست جوهر بهتر از زر
مرا آن جوهر دیدست تحقیق
که اندر عین اعیانست توفیق
در این بحر فنا آن جوهر عشق
مرا آمد نصیب از اختر عشق
چنان از عشق جوهر یافتستم
که اندر خانه من دریافتستم
در این خانه است یارت ار بدانی
درون خانهٔ ار میتوانی
درون خانهٔ تو بحر بنگر
مرا آن جوهر اندر قعر بنگر
مرا اندر درون خانه دریا است
در آن بحرم یکی جوهر هویداست
درون خانه بحر کل که دیداست
مر این معنی کسی از کس شنیده است
کسی داند که این معنی چگونست
که جانش در بُنِ دریای خونست
کسی داند که اندرخانهٔ دل
حققت بحر کل کردست حاصل
کسی داند که این بحر گُهَربار
دمادم میشود زو ناپدیدار
بسی در بحر جان خوردند غوطه
که تا پیدا شدند با دلق و فوطه
نیاید هیچکس زین بحر بیرون
شدند غرقه در این دریای پرخون
در این دریای پر خون جان بدادند
درون بحر جان پنهان بدادند
درون بحر جان دادند و کس نیست
چگویم کاندر او فریادرس نیست
نیامد هیچکس زین بحر بر در
بدادند جان همه از بهر جوهر
همه از بهر جوهر جان بدادند
یقین جان بر سر جوهر نهادند
یکی دریای پر خونست بنگر
نمیگویم که تا چونست بنگر
گهی دریای پر خونست و پر راز
اگر از عاشقانی جان در او باز
یکی دریای پر خونست تحقیق
کسی کو جان در او بازید توفیق
ز جوهر یافت اندر آخر کار
درون بحر جوهر دید با یار
حقیقت میزند موج پر از خون
در اینجا هیچ راهی نیست بیرون
حقیقت میزند موج دمادم
کسی باید که یابد اندر او دم
نگه کن تا در این دریا شود باز
بیابد جوهر اندر عزّ و اعزاز
در این دریا چو آخر باز بیند
حقیقت جوهر جان باز بیند
درون بحر جان بنگر زمانی
که جوهر یابی اینجا در عیانی
دم خود اندر این دریا نگهدار
نباید تا شوی تو ناپدیدار
در این بحر معانی غوطهٔ خور
فرو رو تا بیابی باز جوهر
چو اندر جوهر الاّ رسیدی
تو نور جوهر الّا بدیدی
در آن جوهر یکی نور است مطلق
در آن نور حقیقت بازبین حق
در آن نور حقیقت بنگری باز
در او پیداست هم انجام و آغاز
در آن نورست پیدا هرچه بینی
در آن نوراست اگر صاحب یقینی
حقیقت شمس و ماه و چرخ و انجم
شدند در نور جوهر جملگی گم
در آن نور است پیدا هر چه بینی
شده پیدا در آن نور یقینی
همه از نور جوهر تابناکند
شده پیدا در آن دیدار خاکند
حقیقت نور جوهر یاب در خاک
که خاک آمد خود صانع پاک
حقیقت بحر در خاکست پیدا
از آن پیوسته اندر شور و غوغا
اگر واصل شوی مانند منصور
تو باشی در عیان آن جوهر نور
تو باشی جوهر و خود را ندانی
همی گویم دمادم در معانی
بهر معنی که میگویم ترا باز
نمییابی ز خود انجام و آغاز
بهر معنی که گویم در گمانی
از آن زین سرّ رمزی می ندانی
یکی حرفست و چندینی کتاب است
یکی نور است و چندینی حجابست
یکی فعلست و چندینی صفاتست
یکی بحر است و اسمش عین ذاتست
یکی ذاتست و چندینی عجائب
صفات و فعل میبینم غرائب
یقین جسمست پیوسته در این دل
ز دل جانست مر مقصود حاصل
ز جان ذاتست مقصود ار بدانی
ولیکن چون بیابی بی نشانی
ندارد نور اینجا رنگ بیشک
ندارم نیز هوش و هنگ بیشک
که تا برگویم این سر تا چگونست
دلم افتاده در دریای خونست
همه ذرّات من جویای اویند
حقیقت هم بدو گویای اویند
همه ذرّات من جویای ذاتند
شده حیران درآن عین صفاتند
تمامت دیده دیدستند در خویش
حجابی نیست ایشان را در این پیش
بجز خود مر حجاب خود نباشد
همی خواهد که ایشان خود نباشد
چنان خواهد که در جانان شود گم
که ایشان قطره اند و یار قلزم
فنای خویش میخواهند اینجا
که کلّی در فنا یابند اینجا
فنای خویش میخواهند بیشک
که کلی در فنا یابند آن یک
فناشان آرزو و در فنااند
کنون افتاده در دید بقااند
ولیکن فرقی از هستی و ثانی است
یکی جویند کاینجا خود دو تا نیست
دو نبود جز یکی اینجا نبیند
که در یکی حقیقت همنشینند
دو نبود ذات بیشک جمله ذاتند
که میخواهند بود خود که بازند
همی خواهند تا اندر فنا راز
نیابند و شوندش جمله جانباز
ترا مر ذرّهٔ جان نیست بنگر
ز مر پیدات پنهان نیست بنگر
حقیقت چون فنااند اوّل آخر
برانداز از میان این نقش ظاهر
برانداز از میان این نقش صورت
همه ظلمت شود در سوی نورت
برانداز از میان این صورت خویش
که ذات جاودان بینی تو در پیش
اگر این نقش اینجاگه ببازی
بنزد انبیا سر برفرازی
اگر این نقش گردد ناپدیدار
جمال بی نشان آید پدیدار
اگر این نقش پنهانی کنی پاک
نماند نار و ریح و ماه با خاک
بمانده جاودان جان تو پر نور
شود در جزو و کل یکی چو منصور
حقیقت آخر کار و سرانجام
بخواهی خورد همچون دیگران جام
ترا جام فنا باید چشیدن
در آن خلعت فراق جان بدیدن
ترا جام فنا باید بخوردن
بصروت از همه اشیا بمردن
ترا جام فنا خواهند دادن
یکی داغی ترا اینجا نهادن
ترا جام فنا در آخر کار
بباید خورد اینجاگه بناچار
ترا جام فنا مانند مردان
فرو باید کشیدن تا شود جان
ترا جام فنا مانند منصور
بباید خورد تاگردی بکل نور
ترا جام فنا اینجا چو آدم
بباید خورد و شد در قرب آن دم
ترا جام فنا اینجا شادمانه
که تا یابی حیات جاودانه
فروکش جام را در عزّت و ناز
که خواهی یافت در آن دم توکل باز
فروکش جام و خندان شو تو چون گل
که خواهی یافت در آن دم یقین کل
فروکش جام جانان تا شوی پاک
حقیقت از نمودخاک و افلاک
در آن دم چون خوری این جام اینجا
ببین هم اوّل و انجام اینجا
بباید کردنت مر نوش آن جام
که خواهی گشت ذات کل سرانجام
بباید خوردنت بی تلخی روی
مگردان روی خود را از دگر سوی
چنان باش اندر آن دم راز دیده
که باشی جزو و کل را باز دیده
چنان باش اندر آن و در وصالش
که راحت یابی از عین وبالش
چنان باش اندر آن دم همچو عشاق
که باشی در خودی و بی خودی طاق
چنان باش اندر آن دم همچو مردان
که یکی یابی اندر ذات و در جان
چنان کن خویش را آنگه تو تسلیم
که بد در آتش سوزان براهیم
چنان کن خویش را تسلیم جانان
که اسمعیل خود میکرد قربان
چنان کن خویش را تسلیم مشتاق
که سر ببرید اندر عشق اسحاق
چنان کن خویش را تسلیم آن دید
که در یکی یکی یابی ز توحید
چنان کن در یکی تسلیم جانت
که ذات حق شود کلّی عیانت
چنان تسلیم کردن جان و دل تو
که در آن دم نمانی مر خجل تو
چنان تسلیم کن جان در بر دوست
که بیرون آورد یکباره از پوست
چنان تسلیم کن جان در بر یار
که تا پیدا شوی تو کل پدیدار
چنان تسلیم کن جانا دل از جان
که درجان یابی آن خورشید تابان
چنان تسلیم کن جان اندر آن ذات
که نور قدس گردد جمله ذرّات
چنان تسلیم کن جان در جلالش
که یابی در نمود جان وصالش
چنان تسلیم شو مانند مردان
که تا یابی در آن دم جمله جانان
در آن دم گر تو کل تسلیم گردی
بساط جسم و جان رادرنوردی
از این دم سوی آن دم رفت خواهی
شوی درجزو و کل نور الهی
از این دم سوی آن دم میشوی باز
حقیقت نزد جانان تو باعزاز
در آن دم باش حاضر تا حقیقت
نمودار میکند در دید دیدت
در آن دم باش حاضر از دل و جان
که بنماید حقیقت روی جانان
مشو غافل دمی جانان در آن دم
که بنماید رخت جانان هماندم
همه مردان در آندم راز دیدند
جمال دوست آن دم باز دیدند
حقیقت آخر آن دم وصال است
در آن دم عاشقان دید جمال است
حقیقت آخر آن دم شوی ذات
شود جان مر حقیقت جمله ذرات
نظر کن اندر آن دم بی وجودت
که پیدا آید آن دم بود بودت
نظر کن اندر آن دم از نهانی
که در جانان شوی کلّی تو فانی
چو جانان رخ نماید اندر آن دم
خیالی بینی اینجا جمله عالم
چو جانان رخ نماید اندر آن راز
حجاب از روی خود اندازد او باز
چوجانان رخ نماید آخر از دید
تو گردی ذات قرب از عین توحید
چو جانان رخ نماید آخر کار
برافتد این حجاب آخر بیکبار
تو جانان گردی و او در تو موجود
شود آن دم بیابی عین مقصود
تو جانان گردی و ویندم شود پوست
نماند جان و ماند جاودان دوست
تو جانان گردی و مر دل بماند
تنت در خاک زیرِ گل بماند
تو جانان گردی و پیوسته باشی
اَزَل را با اَبَد پیوسته باشی
تو جانان گردی از عین وصالت
در آن دم عاشقان دید جمالت
تو جانان گردی از دید وصالت
یکی بینی همه اندر جلالت
نماند جان به جز جانان نماند
تن اندر خاکدان پنهان نماند
شود تن خاک اندر آخر کار
شود در خاک و خون او ناپدیدار
شود جانان ز بعد مدّتی تن
نباید گفت مر عطّار تن زن
خوشا آن دم که جان گردد در این خاک
چون جان بیشک نهان گردد در این خاک
خوشا آن دم که چون جان باز گردد
درون جزو و کلّی راز گردد
در آخر دوست خواهد بود تحقیق
بباید از نمود دوست توفیق
دلا در لا یکی یک لحظه اینجا
شده در عین الّا اللّه یکتا
دلا در راز الّا اللّه عیانی
ولیکن مانده در روی جهانی
نخواهی رفت زین منزل سوی لا
حقیقت بود خواهد شد در الّا
نخواهی رفت از این منزل حقیقت
رها خواهی تو کردن این طبیعت
دلا جای تو در خاکست بنگر
درون رو تو ز دید دوست برخور
در این معنی مجال دم زدن نیست
از این منزل ره باز آمدن نیست
همه رفتند و کس نامد پدیدار
همه آنجا شدندش ناپدیدار
همه رفتند در دیدار بیچون
یقین دریافتند اسرار بیچون
همه رفتند مر در شیب این گِل
حقیقت گشتشان مقصود حاصل
همه رفتند اندر جوهر دوست
رها کردند اینجاجملگی پوست
همه رفتند برسودا دماغی
بمردند اندر اینجا چون چراغی
همه رفتند و نامد هیچکس باز
نیامد هیچکس می باز پس باز
همه رفتند در سوی خداوند
حقیقت با ازل کردند پیوند
همه رفتند در صحرای عقبی
شدند اینجایگه یکتای مولی
همه رفتند پنهان در سوی یار
در اینجا می نه بینی لیس فی الدّار
همه رفتند اندر جوهر ذات
رها کردند اینجا جسم ذرّات
همه رفتند و اعیان باز دیدند
بسوی ذات کلّی راز دیدند
همه رفتند اندر عین اللّه
شدند از راز جانان جمله آگاه
همه رفتند و در جانان شدند گم
چو یک قطره سوی دریای قلزم
همه رفتند ودر عین الیقینند
ز ذات کلّ و اینجا پیش بینند
همه رفتند از اینجا باز رستند
حقیقت نیست گشته عین هستند
همه رفتند اندر عین الّا
حقیقت باز دیدند جوهرِ لا
همه رفتند و میآیند دیگر
دگر خواهد شد اینجا راز بنگر
همه واصل شدند اینجا ز دیدار
در اینجا بیشکی کل ناپدیدار
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در عین الیقین غیر از یکی نیست
در آن حضرت چو رفتی باز نائی
حقیقت آن زمان عین خدائی
در این سر ره بری دانای اسرار
بمیر از جسم خود وز عین پندار
بمیر از جسم پیش از مرگ اینجا
بکن عین بدی را ترک اینجا
تو اینجا ترک خود کن در حقیقت
بمیر از نقش این نفس و طبیعت
درون پرده پرشور است بنگر
بآخر منزلت گورست بنگر
دمادم میرود زان هر معانی
که تا باشد که یک شمّه بدانی
همه خواهیم رفتن در سوی خاک
نماند جاودان دوران افلاک
نماند جاودان کس سوی دنیا
بباید رفتنت از کوی دنیا
نماند جاودان کس سوی این جسم
نخواهد ماند جان و نیز مر اسم
همه خواهیم رفتن سوی حضرت
در آن سر تا کرا بخشند قربت
در آن سر تا که را خواهند دادن
بهشت جاودان یا غل نهادن
یقین حال از دو نیست اینجا
حقیقت نار یا جنّات حَورا
کسانی را که نیکی کرده باشند
نه همچون دیگران آزرده باشند
بطاعت جان خود کرده مصفّا
بهشت جاودان یابند فردا
بهشت جاودان جای نکوکار
بود فردا مر این سر را نگهدار