305
هم در عیان و بیچونی ذات و تحقیق صفات گوید
تو بیچون آمدی این راز بشنو
یقین انجام با آغاز بشنو
تو بیچون آمدی اندر نمودار
ز ذات خویش اینجاگه پدیدار
تو بیچون آمدی در عرش اعظم
از آن دم بیشکی در سوی آن دم
تو بیچون آمدی در عرش اینجا
نمودی روی خود در فرش اینجا
تو بیچون آمدی در لوح بیشک
قلم بنوشته اینجاگه تو از یک
تو بیچون آمدی در عین جنّت
رسیدی این زمان در سرّ قربت
تو بیچون آمدی از شمس تابان
شدی اینجایگه چون شمس تابان
تو بیچون آمدی از مه بماهی
چگویم دوست در چشمم چو ماهی
تو بیچون آمدی از مشتری باز
در ایجا باز دیدی بیشکی راز
تو بیچون آمدی از زهره موجود
همه بود تو است و بود تو بود
تو بیچون آمدی در عین انجم
ز نور خویش کردی جملگی گم
تو بیچون آمدی در دید آتش
ترا آتش شده اینجایگه خوش
تو بیچون آمدی در مخزن باد
یقین مر باد از تو گشت آباد
تو بیچون آمدی آب روانه
شدی اندر همه چیزی روانه
تو بیچون آمدی در حقهٔ خاک
از آن پیداست در تو جمله افلاک
تو بیچون آمدی در معدن کان
حقیقت لؤلؤ و درّاست و مرجان
وصال کعبهٔ تو یافت منصور
از آن شد در همه آفاق مشهور
وصال کعبه میجویند عشاق
توئی کعبه یقین در عین آفاق
درون کعبهٔ دل رخ نمودی
عجایب این چنین پاسخ نمودی
مروّج کردهٔ مر کعبهٔ دل
گشادستی در اینجا راز مشکل
بتو روشن شدست این کعبه اینجا
درون کعبه را کردی مصفا
وصال کعبهٔ تو هر که یابد
بجز تو کعبه دیگر مینیابد
تمامت کعبه است ای راز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
تو بر خود عاشقی معشوق هستی
وگر هم کافری بُت میپرستی
تو برخود عاشقی ای گمشده تو
حقیقت قطره و قلزم شده تو
وصالم مینمائی دم به دم باز
وجود خویشتن سوی عدم باز
چنان شو همچو اوّل در نمودار
که بودی در تمامت ناپدیدار
چنان شو همچو اوّل در فنا تو
که بودی ذات در عین لقا تو
چنان شو همچو اوّل در عیان لا
که الّا اللّه بودی در همه جا
چنان شو همچو اوّل در همه دید
مگرد این بار اندر گرد تقلید
چنان شو در همه یکتا نموده
که می خود گفته باشی یا شنوده
چنان شو همچو اوّل در همه گم
که عالم قطره بُد تو عین قلزم
چنان شو همچو اوّل راز دیده
که بودی این همه خود باز دیده
چنان شو در یکی چون اولین تو
که بودی در نمودار پسین تو
صفاتت محو کن تا کلی شوی ذات
اگرچه خود یکی دیدی در آیات
صفاتت محو کن کل بیچه و چون
حقیقت محو شو در هفت گردون
حقیقت محو شو در نور خورشید
برافکن مشتری با نور ناهید
حقیقت محو شو اندر قمر تو
بسوزان نور کوکب سر بسر تو
حقیقت محو شو در آفرینش
یکی گردان در اینجا جمله بینش
حقیقت محو شو ای نور جمله
که هستی بیشکی مشهور جمله
حقیقت محو شو اندر دو عالم
انالحق گوی اینجاگه دمادم
حقیقت محو شو چون خود نمودی
که چون خورشید در گفت و شنودی
حقیقت محو گرد و بی نشان شو
ورای ماورای انس و جان شو
توئی اصل و توئی فرع اندر اینجا
توئی عقل و حقیقت شرع اینجا
همه بازارتست و تو خدائی
عجائب میکنی از خود جدائی
چنانت عاشقان در جستجویند
که کلّی خود تواند و خود تو گویند
چنانت عاشقان محبوس گشتند
که خود را هم بدست تو بکشتند
چنانت عاشقان در نیست هستند
هنوزت عاشق عهد الستند
چنانت عاشقند ای جان که جان را
نمییابند خود را و نشان را
حقیقت عقل دور اندیش داری
ازآن سودا همه در پیش داری
بخواهی ریخت بیشک خون جمله
که هستی در درون بیرون جمله
فتادی جملگی عین تودیدم
بجز ذات تو من چیزی ندیدم
تو بودی بیشکی دیدار منصور
که کردی فاش خوددر جمله مشهور
تو بودی بیشکی بود وجودش
بقا گردی بکلّی بود بودش
تو بودی بیشکی باوی تو مطلق
زدی اینجا ز بود خود اناالحق
تو بودی بیشکی بردار رفته
اناالحق گفته خویش و خود شنفته
تو بودی بیشکی در خود نمودار
ز عشق خویش رفتی بر سردار
تو بودی هیچ غیری نیست ذاتت
درافکنده در آخر مر صفاتت
تو بودی خود بخود پیدا نموده
ز عشقش آن همه غوغا نموده
تو بودی بیشکی اسرار گفته
ابا منصور اندر دار گفته
ز تو منصور شوریده در اینجا
بجز تو هیچ نادیده در اینجا
همه ذات تو دید و خود فنا کرد
میان جملگی خود مقتدا کرد
همه ذات تو دید و خویش در باخت
میان عاشقان خود سر برافراخت
همه ذات تو دیده گشت عاشق
فنای خویشتن را دید لایق
همه ذات تو دید اینجای تحقیق
در آخر شد فنا و یافت توفیق
چو جز تو هیچ دیگر را نمییافت
وجود جملگی را شبنمی یافت
چنان در بحر ذاتت خورد غوطه
نه بی رزق و نه بی تدبیر فوطه
که خود را دید اینجا جوهر تو
بسوزانید مر هفت اختر تو
لقای تو عیان خویشتن دید
نمود تو میان جان و تن دید
چنان اندر صفاتت گشت موصوف
عیان در قرب ذاتت گشت موصوف
فنا کرد اختیار و بود خود یافت
ترا در جزو و کل محبوب خود یافت
چنان در عشق تو حیران شده هست
که صورت پیش ذرّات تو بشکست
نمود اوراز خود از جملگی باز
ز عشق ذات اینجا گشت سرباز
یقین تو درون جان و دل دید
گذر ازجان و از دل کرد تقلید
همه بی روی تو هیچست اینجا
حقیقت پیچ در پیچست اینجا
وصالم یافت در عین دلم او
نمود خویشتن زد بر عدم او
چنانت عاشق و سرمست آمد
که کلّی نیست گشت و هست آمد
چنانت دید اینجاگاه اظهار
که بیخود می برآمد بر سردار
چنانت جان و خون اندر قدم ریخت
که پیوند خود از آفاق بگسیخت
چنانت واله و حیران یکی یافت
که خود ذات تو در خود بیشکی یافت
تو واصل گردی و او راز بر گفت
اناالحق از تو بشنفت و خبر گفت
اگرچه بود صورت با معانی
ز تو برگفت کل راز نهانی
تو موجودی که میگوئی اناالحق
تو باطل یافتی زاندم زنی حق
ز تو منصور بردارست اینجا
حقیقت او نمودارست اینجا
ز تو منصور این عزّ و شرف دید
حققت جوهر تو در صدف دید
صدف بشکست کو بُد راز دیده
درون خود ترا بُد راز دیده
هر آنکو دید از تو یک نمودار
وجود خویشتن را کرد بردار
نه منصور از حقیقت زد اناالحق
که ذرّات جهان گویند اناالحق
کسی باید کز این سرّ راز داند
یکی نکته از این سر باز داند
وصال دوست را شاید یکی گو
وجود خویش در باز و چنان گو
نه هر کس این دم اینجاگه برآرد
کسی باید که چون او سر برآرد
نشاید عشق جانان ناتوان را
کسی باید که در بازد جهان را
بیک ره دست از جان برفشاند
بجز جانان کسی دیگر نداند
فنای خود بقای دوست بیند
بقای جان لقای دوست بیند
چنان باشد ز یکتائی جانان
که یابد عین رسوائی ایشان
کمال عشق دروی راز باشد
ز عشق دوست او سرباز باشد
چنان بیند وجود خویش اینجا
که پنهان باشد اندر عشق پیدا
کمال او وجود دوست باشد
حقیقت مغز کل نی پوست باشد
جمال دوست بیند در عیان او
بماندی بی نشان جاودان او
حقیقت بود خود یابد ز صورت
یکی بیند در اینجا بی کدورت
یکی بیند نمود خویش و جانان
یکی پیدا شود مرکاه پنهان
کشد رسوائی عشق حقیقت
براندازد برسوائی طبیعت
برسوائی توانی یافت بیچون
نیابی راز تا نفشانیش خون
برسوائی توانی یافت دلدار
اگر آئی تو چون حلاج بردار
برسوائی توانی یافت رویش
اگر گشته شوی در خاک کویش
برسوائی اگر کشته شوی تو
میان خاک آغشته شوی تو
کمالت بیشتر در حضرت یار
شود آنگه رسی در قربت یار
اگر کشته شوی این سرّ جانی
نه کشتن یابی آخر زندگانی
اگر کشته شوی در کوی جانان
بیابی تو نفس در روی جانان
اگر کشته شوی دل زنده گردی
چو خورشیدی بکل تابنده گردی
اگر کشته شوی در قربت یار
رسی اندر زمان حضرت یار
اگر کشته شوی در پیش جانان
شوی خورشید همچون ماه تابان
اگر کشته شوی مانند جرجیس
نماند مکر و شید و زرق و تلبیس
اگر کشته شوی مانند اسحق
تو باشی بیشکی دیدار آفاق
اگر کشته شوی چون مرتضی تو
شوی بیشک حقیقت کل خدا تو
اگر کشته شوی چون پور حیدر
تو باشی در بر معنی کل در
اگر کشته شوی مانند منصور
شوی اندر نمود عشق مشهور
اگر کشته شوی مانند عطّار
تو باشی بیشکی دیدار جبّار
تو باشی آن زمان دیدار اللّه
حقیقت در عیان دیدار اللّه
تو باشی جزو و کل را دید در دید
ار این سرّ ز من بتوانی اشنید
اگر گشته نخواهی گشت در دوست
نیابی مغز و یابی در یقین پوست
اگر این سر بدانی راز یابی
شوی کشته تو جانان بازیابی
یقین میدان که کشتن در بر یار
به از این زندگانی تو عطّار
یقین میدان که سر خواهد بریدن
جمال دوست جان خواهد بدیدن
چه باشد جان و تن من شرم دارم
دگر میگویم و پاسخ گذارم
هزارا جان چه باشد تا فنایت
کنم اینجایگه در خاک پایت
چه باشد صد هزاران جان چه باشد
که عاشق بر رخ دلدار باشد
چه باشد سرسزای جان جانم
مرا مقصود این با خود رسانم
رهان با خود مرا زین تنگنائی
که مردم کشتن است اندر جدائی
جدائی نیست لیکن این غرض هست
چو نقشی برده بر جانم فروبست
دمادم میکنم من زوجدائی
که تا یابم مگر از وی رهائی
مرا تا هست صورت نیست آرام
مرا آرام آن دم ای دلارام
بود کز صورتم فانی کنی تو
مر این صورت بیک ره بشکنی تو
ز دست صورت اندر صد بلایم
بکش و آنگه رسان در دید لایم
از این صورت اگر چه راز دیدم
بمردم از خود و در تو رسیدم
ولیکن گر چه صورت هست در وی
حققت مستی دارم از این می
چو اینجا وصل دارم از رخ تو
کز این صورت گذارم پاسخ تو
ولی رازم تو میدانی در اینجا
مُرادم هم تو بتوانی در اینجا
چو سرّ آخرت ز اوّل بدیدم
اگرچه صورت کل ناپدیدم
مرا عشق تو میدارد دمادم
وصالی میرساند از تو هر دم
مرا عشق تو خواهد کرد کشته
که آخر بازیابم عین رشته
مرا عشقت بخواهد کشت آخر
ز پنهانی شوم آنگاه ظاهر
مرا عشقت کُشد آخر بزاری
کنم در سرّ عشقت پایداری
مرا عشقت بخواهد کشت تحقیق
که تا یابم در آخر دوست توفیق
مرا عشقت بخواهد کشت دانم
کز این معنی ز صورت وارهانم
چنانت رفتهام از خود بیکبار
که گوئی هستم اندر عین دیدار
بکش تا زنده گردم من برویت
شوم من کشته اندر خاک کویت
بکش تا زندهام گردانی ای دوست
برون آور مرا یکباره از پوست
بکش تا زندهٔ جاوید باشم
ترا من بندهٔ جاوید باشم
بکش عطّار را تا باز یابم
جمالت را و در خدمت شتابم
بکش عطّار را تا جان فشاند
که جز ذات تو مر چیزی نماند
بکش عطّار تا اسرارت ای جان
بگوید فاش دیگر بارت ای جان
بکش عطّار تا دیدار بیند
ترا مر برتر از اسرار بیند
تو او را میکشی او زنده تست
خداوندی و او خود بندهٔتست
یقین فرمان تست اکنون خداوند
برون آور مرا بیچاره از بند
در این بند و بلا او را فکندی
بماندست این زمان در مستمندی
در این بند و بلا او را بخواهی
تو گشتی حاکمی و پادشاهی
در این بند و بلا او هست تسلیم
حقیقت فارغست از ترس وز بیم
در این بند و بلا مستانه و خوش
گهی تسلیم هست و گاه سرکش
در این بند و بلا چون رخ نمائی
ورا بندی تو ازدل برگشائی
در این بند و بلا میگوید از تو
مراد جاودانی جوید از تو
در این بند و بلا آمد گرفتار
ندارد کار جز در گفتن اسرار
در این بند و بلا دُر میفشاند
که میداند که جاویدان نماند
در این بند و بلا آخر رهائی
نخواهد یافت از قیدت جدائی
در این بند و بلا میباش با او
مراد بندهٔ بیچاره میجو
در این بند و بلا میدان تو رازم
که در عشقت همی سوزیم و سازم
در این بند و بلا من آنچنان راز
ز تو دیدم که با تو گفتهام باز
در این بند و بلا من باتو گویم
دوای دردم اینجا از تو جویم
در این بند و بلا دیدم جفایت
در آخر بینم امّید وفایت
در این بند و بلا فریاد من رس
که من جز تو ندارم در جهان کس
در این بند و بلا گشتم گرفتار
ز تو در بندم ای مه رخ برون آر
جفاکردی وفا کن آخر ای دوست
که عین این جفا دانم نه نیکوست
وفا باشد جفای تو بَرِ من
در آن عهدی که کردستی تو مشکن
وفای تو جفای دیگرانست
ولیک این معنی اینجا کس ندانست
بجز آنکو شناسد رازت ای جان
که دید آغاز و هم انجامت ای جان
من از آن عهد جان اندر کف دست
نهادستم که از رویت شدم مست
من از آن عهد خود را راز دیدم
که اینجا عهدت ای جان باز دیدم
من از آن عهد کل جان میفشانم
یقین پیدا و پنهان میفشانم
من از آن عهد جانان یافتستم
یقین برکشت خود بشتافتستم
مرا عهد تو اینجا کشت تحقیق
که در کشتن بیابم عین توفیق
مرا عهد تو یادست ای دل و جان
چو خواهی کشتنم آخر مرنجان
مرا عهد تو یادست از حقیقت
از آن بیزارم از عین طبیعت
مرا عهد تو یادست و بکش زار
مرا آنگه حجاب از پیش بردار
مرا عهد تو یادست و تودانی
بکش تا باز یابم زندگانی
مرا عهد تو یادست و همه یاد
هزاران جان فدای روی تو باد
ز عهدت این زمان من پایدارم
ز زندان بر کنون در پای دارم
ز عهدت بر نگردیدم در این راز
مرا سر این زمان از سر بینداز
ز عهدت بر نگردیدم تو دانی
که بخشیدی مرا سرّ معانی
ز عهدت جانفشانم آخر کار
چه باشد چونکه دارم چون تودلدار
مرا چون جز تو جانان هیچکس نیست
بجز تو هرگزم فریادرس نیست
توبخشیدی در اینجا راز چونست
نمودستی مرا آغاز چونست
تو بخشیدی مرا این فضل و حکمت
رسانیدی مرا در عین قربت
تو بخشیدی عیان انجام از تو
ندیدم هیچکس در راز از تو
ز وصلت کی توانم شکر کردن
نهادستم برت تسلیم گردن
شدم تسلیم جانا در بر تو
اگرچه نیستم من در خور تو
نمود انبیا بنمودیم پاک
تو دادی مر مرا هم زهر و تریاک
ز سرّ انبیای برگزیده
شدم در قربت تو راز دیده
چنان ره گم شدم در اوّل کار
که خواهستم شدن من گم بیکبار
در آخر فضل کردی ره نمودی
درم بُد بسته وانگه برگشودی
ز فضلت شکر دارم ای دل و جان
توئی جانا مرا هم جان و جانان
ز قول شرعت ای دیدار جمله
نمودم بیشکی اسرار جمله
چو گفتی مَنْ رَآنی حق تو باشی
یقین جان من مطلق تو باشی
حقیقت با تو دارم من سر و کار
که بگرفتی دل و جانم بیکبار
همه گفتار من با تست اینجا
که راز جملگی گشت از تو پیدا
چو تو کس نیست ای ذات همه تو
یقین و عین آیات همه تو
حقیقت چون دوئی برداشتی باز
حجاب آخر ز پیش من برانداز
حجابم صورتست و دور گردان
مرا نزدیک خود معذور گردان
ایا عطّار تا چندین چگوئی
خدا با تست دیگر می چه جوئی
خدا باتست اندر پردهٔ راز
نموده مر ترا انجام و آغاز
خدا با تست پیدا خود نموده
درت کلّی و معنی برگشوده
خدا با تست ای دانای اسرار
نهان اندر جهان صورت پدیدار
خدا با تست اینجا راز دیدی
همه عهد الستت باز دیدی
خدا با تست در پیدا و پنهان
همیشه راز میگوید زهر سان
خدا با تست در خلقت بگفتار
همی گوید زهر شیوه ز اسرار
خدا با تست میگوید که چونم
یقین با تودرون و هم برونم
خدا با تست اکنون بر یقین باش
گمان بردار و اینجا پیش بین باش
خدا با تست هم اینجا هم آنجا
نهان بود و کنون در تست پیدا
خدا با تست اینجا راز گفته
ترا اسرار کلّی باز گفته
خدا با تست بیشک همچو منصور
اناالحق میزند تا نفخهٔ صور
خدا با تست ای مانندهٔ سر
ز باطن میکند اسرار ظاهر
خدا با تست چون منصور حلاج
نهاده بر سرت از سرّ خود تاج
خدا با تست اینجاگاه چون حق
ز بود خود زند در تو اناالحق
خدا با تست راز فاش بنگر
توئی نقش ویت نقاش بنگر
خدا با تست اینجا در دل و جان
نظر کردی و دیدی سرّ پنهان
خدا با تست و میگوید تو بشنو
نویسنده هم اوست ای پیر بگرو
خدا با تست دید مصطفی هم
حقیقت انبیا و اولیا هم
خدا و مصطفی در بود بنگر
چنین اسرار از ایشان بود بنگر
خدا و مصطفی بیشک نمودار
ترادر جان همی گویند اسرار
خدا و مصطفی داری حقیقت
حقیقت از خدا ز احمد شریعت
شریعت ره سپردستی ز احمد
که تا گشتی تو منصور و مؤیّد
حقیقت از خدا داری تو در جان
همی گوئی از این دم راز جانان
ره عشقست حقیقت کل نمودست
اگرچه خود حقیقت بود بودست
حقیقت شرع دان و شرع اللّه
ز شرعت دم زن اینجا صبغةاللّه
حقیقت شرع دید مصطفی دان
که دید مصطفی کلّی یقین دان
محمد با خدا هر دو یقین است
نظر کن رحمة للعالمین است
هر آن چیزی که غیر از مصطفایست
حقیقت دان که تشویش و بلایست
ره احمد(ص) ره بیچون ذاتست
محمد(ص) بیشکی بیچون ذاتست
اگرچه در سلوک مصطفائی
از آن پیوسته در دید لقائی
ز دید مصطفی این دم زدی تو
ز معنی کام اینجا بستدی تو
دم او در دم تست ای گزیده
از آنی از دم او راز دیده
منه پای از خدا و شرع بیرون
بهم از مصطفی بین راز بیچون
ره احمد گزین و زو مدد خواه
که اودیدست کل دیدار اللّه
چو احمد در دل و جان دوستداری
همه مغزی نه چون خر پوست داری
ز احمد مغز جان آباد کردی
طبیعت از میان آزاد کردی
رهت احمد نمود ای پیر عطّار
از او گوی و از او میدان تو اسرار
رهت احمد نمود اینجا بتحقیق
از او مییافتستی عین توفیق
رهت احمد نموده هم بمنصور
ترادر جمله عالم کرد مشهور
ترا مشهور کرد اندر بر دوست
رسانیدت که هستی رهبر اوست
دمی کاینجا زدی از مصطفی بود
از آنت اندرون پرصفا بود
دمی کاینجا زدی او ره نمودت
دربسته یقین او برگشودت
دم احمد ترا در جانست اینجا
دلت همچون مه تابانست اینجا
دم احمد تو داری زان شدی شاد
حقیقت حق شدی در لیس فی الدار
دم احمد زدی در راستی تو
در آن معنی از آن آراستی تو
دم احمد درون تو چو جان کرد
بسی اینجا ترا شرح و بیان کرد
دم او در درون بنگر که اوئی
حقیقت اوست با تو پس چه جوئی
یقین احمدِ مختارِ تازی
ترا با اوست اینجا عشقبازی
یقین مصطفی هر دل که بگرفت
دو عالم را بیک ارزن بنگرفت
دلت چون مصطفی دیدست جانی
از آن دلشاد در عین العیانی
هر آنکو شرع احمد دارد اینجا
محمّد ضائعش نگذارد اینجا
ز احمد هر دلی کو راز یابد
چو من گم کردهٔ خود باز یابد
ز احمد گر ترا بگشاید این در
شوی در دید معنی همچو حیدر
ز احمد حیدر اینجا در یقین شد
از آن بر اوّلین او راستین شد
ز احمد راز دان و سر تو بشناس
چو حیدر از نهنگ و دیو مهراس
ز احمد راز دان و جانفشان شو
چو جان داری حقیقت جان جان شو
چو احمد راز دان و گرد بیچون
بدان اسرار ما را بیچه و چون
ز احمد گر شوی واصل چو عطّار
ز جسم و جان شوی کل ناپدیدار
ز احمد گر شوی اینجا تو مؤمن
شوی ز آفات و مرعاهات ایمن
ز احمد گر شوی واصل در اینجا
کنی دیدار ما حاصل در اینجا
ز احمد گر شوی واصل چو مردان
برت سجده کند این چرخ گردان
ز احمد گر شوی واصل چو آدم
یقین بخشد ترا سرّ دمادم
ز احمد گر شوی واصل تو چون نوح
بیابی اندر اینجا قوّت روح
ز احمد گر شوی واصل تو بی بیم
نسوزی تو بنارش چون براهیم
ز احمد گر شوی واصل چو موسی
شوی در کوه و طور دل تو یکتا
ز احمد گر شوی واصل چو هارون
بکام تو شود این هفت گردون
ز احمد گر شوی واصل چو یعقوب
بیابی در زمان دیدار محبوب
ز احمد گر شوی واصل چو یوسف
جمال یار یابی بی تأسّف
ز احمد گر شوی واصل چو جرجیس
شوی زنده چو جان بی مکر و تلبیس
ز احمد گر شوی واصل چو یونس
خدا بینی درون جان تو مونس
شوی در عشق چون موسی مصفّی
ز احمد گر شوی واصل چو عیسی
ز احمد گر شوی واصل چو حیدر
شوی در کائنات جان و دل در
ز احمد گر شوی واصل چو منصور
شوی ذات عیان نورٌ علی نور
ز احمد گر شوی واصل چو عطّار
هزاران جان ترا آید پدیدار
ز احمد واصلم در قربتِ او
فتاده این زمان در حضرت او
ز احمد واصلم در قربتِ ذات
مرا گویاست از وی جمله ذرات
ز احمد واصلم در شرع احمد
دم او میزنم در نیک و در بد
ز احمد واصلم نزدیکِ مردان
حقیقت اوست کل تنبیه مردان
ز احمد واصلم جز او نجویم
هر آن چیزی که گفتم اوست گویم
ز احمد گفتم این شرح و بیانها
که بیشک احمد آمد جان جانها
ز احمد گفتم این راز نهانی
مرا بگشاد درهای معانی
ز احمد گویم و زو بشنوم باز
که گنجشکم من اندر چنگ شهباز
چو احمد شاهباز عالم آمد
حقیقت تاج فرق احمد آمد
چو احمد شاه و جمله چون گدایند
همه از او رموزی میگشایند
هر آنکو ره دهد احمد برِ خود
کند او را حقیقت رهبرِ خود
هر آنکو ره دهد دیدار یابد
یقین از دید او مر یار یابد
هر آنکو ره دهد در خدمت شاه
بیابد در زمان دیدار اللّه
هر آنکو ره دهد در سرّ بیچون
خدا اینجا ببیند بی چه و چون
هر آنکو ره دهد در وصل دلدار
هم اینجاگه ببیند اصل دلدار
هر آنکو ره دهد در خدمت دوست
شود مغز و برون آرندش از پوست
هر آنکو دید پیغمبر(ص) در اینجا
حقیقت در درون آن رهبر اینجا
حقیقت واصل هر دوجهان شد
بمعنی برتر از کون و مکان شد
حقیقت راه دید و راهبر یافت
در اینجا جان جان در جان و تن یافت
بدید آن راز کان نتوان نمودن
بجز او کس مر این نتوان نمودن
هر آنکو دست زد در دامن او
خوشی آسوده شد در مسکن او
هر آنکو جز محمد(ص) پیر جوید
بهرزه هرچه گوید هیچ گوید
هر آنکو جز محمد(ص) دید اینجا
یقین نایافت دید دید اینجا
هر آنکو جز محمد راهبر یافت
حقیقت دور گشت از خیر و شر یافت
هر آنکو جز محمد(ص) یار بیند
کجا جانان در اینجا باز بیند
هر آنکو جز محمد یافت چیزی
بنزد عاشقان نرزد پشیزی
هر آنکو راه او جست و دم او
ز شرع او بُد اینجا همدم او
حقیقت یافت بیچون و چرا باز
در آخر دید اینجا بیشکی راز
ابا او باش و راز او تو بنگر
در این بنگر ز دیدارش تو برخور
ابا او باش تا بنمایدت کل
برون آرد ترا از رنج وز دل
ابا او باش تا جانت نماید
در اینجا راز جانانت نماید
ابا او باش و با او مهتری کن
گدای او شو و زین پس سری کن
ابا او باش و جان اندر میان نه
چو از جان تو است انصاف جان ده
ابا او باش تا در قربت او
شوی بیشک وصال حضرت او
ابا او باش تا ذاتت نماید
حقیقت تا سرا پایت نماید
ابا او باش و خاک پای او باش
که کل نقشند و زو بنگر تو نقاش
ابا او باش اینجا تا توانی
که بیشک اوست راز کن فکانی
ابا او باش اینجا تا به بینی
که او اینجاست دوست حق یقینی
ابا او باش و تو بین زو همه دوست
اگر تو مرد راهی خود همه اوست
بنزد واصلان کار دیده
که ایشانند دید یار دیده
محمد(ص) با خدا دانند یک ذات
اگر مرد رهی بین زین تو ایات
محمد(ص) رحمت اللّه و حبیب است
همه رنجور عشقند او طبیب است
دوی درد عالم احمد(ص) آمد
که حلّ مشکل نیک و بد آمد
دوای سالکانست او حقیقت
که او بنمود اسرار شریعت
دوا از مصطفی جو تاتوانی
که تا یابی شفا از ناتوانی
دوا از مصطفی جو و ز حیدر
اگر مردی از این هر دو تو مگذر
دوا از مصطفی جو و لقا یاب
بسوی مصطفی از جان تو بشتاب
محمد(ص) باتو است ای کار دیده
چرا غافل شدی بردار دیده
محمد(ص) با تو است و بنگرش روی
تو راز دل همه با مصطفی گوی
محمد(ص) با تواست ار راز بینی
سزد گر روی احمد باز بینی
درون جان ببین دیدار احمد
حقیقت بر خور از اسرار احمد
درون جان محمد را نظر کن
دل وجان را ز دید او خبر کن
درون جان صفای نور او بین
دو عالم را یکی منشور او بین
درون جان مر او را بین و شو ذات
حقیقت جان از او کن تو چو ذرّات
درون جان چو دیدی باز او را
دل وجان در خدایش باز او را
درون جان گرفت و هر دو عالم
یکی گردد نبیند جز که محرم
از او واصل شو و دم زن تو الحق
سزد گرهم از او گوئی اناالحق
از او واصل شو ای مرد یگانه
که تا باحق بمانی جاودانه
از او واصل شو این دم زن در اینجا
حقیقت جزو کل بر هم زن اینجا
از او واصل شو و اشیا برانداز
عیان صورت از پیدا بر انداز
از او واصل شو و برگوی از وی
بجز او هیچ منگر تا شوی شئی
زمین و آسمان و خاک در اوست
خوشا آنکس که خاک حیدر اوست
وجود مصطفی نور خدا بود
از آن او پیشوای انبیا بود
طفیل اوست اینجا هر چه بینی
مبین جز او اگر صاحب یقینی
اگر نه نور او بودی در افلاک
کجا این منزلت دیدی کف خاک
ز نور اوست عرش و فرش و کرسی
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسی
ز نور اوست جزوی در دل و جان
حقیقت برتر از خورشید تابان
ز نور اوست عکسی اندر آفاق
از آنش سالکان هستند مشتاق
ز نور اوست جزوی نور خورشید
فکنده پرتوی در دهر جاوید
ز نور اوست جزوی در قمر تاب
از آن آمد در اینجاگه جهان تاب
ز نور اوست جزوی مشتری بین
همه ذرّات او را مشتری بین
ز نور اوست جزوی نور زهره
از آن شد در همه آفاق شهره
ز نور اوست جزوی در کواکب
از آن رخشانست اینجا نجم ثاقب
ز نور اوست یک ذره در آتش
از آن آتش شدست اینجای سرکش
ز نور اوست یک ذره سوی باد
از آن کردست اینجا عالم آباد
ز نور اوست یک ذره سوی آب
از آن کل میشود صنع جهان تاب
ز نور اوست جزوی در سوی خاک
از آن کل میشود در صنع او پاک
ز نور اوست یک ذره سوی کوه
از آن مر جوهری آرد باشکوه
ز نور اوست جزوی در سوی ما
از آن پیوسته اندر شور و غوغا
ز نور اوست یک ذره صدف وار
از آن اینجا نماید درّ شهوار
ز نور اوست اشیا سر بسر نور
از آن مشتق شده اسرار منصور
زمین و آسمان از نور او بین
فغان و شور در منصور او بین
محمد(ص) نو ذاتست ازنمودار
میان انبیا او صاحب اسرار
دلا جان در ره احمد برافشان
در آخر در پیش بیشک سر افشان
دلا جز وی مبین در هر چه بینی
که جز او نیست در صاحب یقینی
دلا در وی ببین کو دید یار است
جهان در دید دیدش رهگذار است
نمودارست شرعش در معانی
ورا اینجا سزد صاحب قرانی
جز اودیدی جز او کس نیست مهتر
همه عالم سراست و اوست سرور
از او اینجا طلب کن تا بیابی
چو او با تست نزد که شتابی
از او اینجا طلب کن دید بیچون
که بنماید ترا اسرار بیچون
زهی معنی تو صورت گرفته
وجود جان منصورت گرفته
ز تو ره باز دیده پیر رهبر
ز تو کل دم زده ای شاه سرور
ز تو ره باز دیده اندر اینجا
فکنده در همه آفاق غوغا
ز تو ره باز دیده در معانی
رسیده در دم صاحبقرانی
ز تو ره باز دیده بر سر راه
زده دم کل عیان انّی انااللّه
ز تو ره در قربت عزت رسیده
جمال بی نشانی باز دیده
ز تو در راه بیچون راه برده
برافکنده در اینجا هفت پرده
ز تو اثبات الّا اللّه کرده
گذشته از برون هفت پرده
ز تو تا جاودان شوری فکنده
نموده خویش از نور تو زنده
ز تو لا یافته الّا شده کل
درون جزو و کل یکتا شده کل
ز تو دیده ز تو گفته حقیقت
سپرده مر ترا راه شریعت
تو میدانی که بیشک از تو دم زد
ز شوقِ ذوق در کویت قدم زد
تو میدانی که جان وسر برافشاند
ز بهر جمله بر خاک درافشاند
کسی کو باز دیدت همچو منصور
ز دیدار تو شد در جمله مشهور
کسی کو باز دیدت عین دیدار
چو منصور آمدت پر شوق بردار
حقیقت مقتدا و پیشوائی
که ذرّات دو عالم پیشوائی
توئی اصل و همه فرع تو دیدم
حقیقت بیشکی شرع تو دیدم
اگر فرع تو نبود لیک شرعت
اساسی کرد اندر اصل و فرعت
چو فرع تست اصل ذات پاکت
درون جزو و کل در عین خاکت
طلبکار تواند اینجا همه کس
توئی در جان و دل فریادشان رس
طلبکار تو و تو در درونی
نمیدانند اینجاگاه چونی
طلبکار تواند اینجای ذرّات
تو بنمودی حقیقت نفخهٔ ذات
طلبکار تو جمله سالکانند
فتاده در ره کون و مکانند
طلبکار تو و تو در وجودی
که پیش از آفرینش کل تو بودی
طلبکار تو اینجا هر چه بینم
تو میدانی که در عین الیقینم
طلبکار تو میجویند رازت
که تا ناگه بیابند جمله بازت
طلبکار است جان در تن طلبکار
نمایش بیشکی اینجای دیدار
طلبکار است دل در قربتِ تو
فتاده بیخود اندر حضرت تو
طلبکار است اینجا جمله اشیا
که تا بوئی بیابد ازتو اینجا
طلبکار است خورشید فلک بست
از آن با نور رویت با تو پیوست
طلبکار است و سرگردان شده ماه
همی گردد ترا در عین خرگاه
طلبکار تو اینجا مشتری است
بجان و دل ترا او مشتری است
طلبکار تواند اینجا نجومات
کجا دانند از سرّ علومات
طلبکار تو اینجاگه شده عرش
حقیقت نور تو افشانده بر فرش
طلبکار تو کرسی گشته با لوح
که تا بوئی بیابندت از آن روح
طلبکار تو است افلاک و انجم
همه در بحر عشق تو شده گم
طلبکار تو است اینجای آتش
همی سوزد ز شوق روی تو خوَش
طلبکار تو است اینجایگه باد
از آن کرده تمامت از تو آباد
طلبکار تو است اینجایگه آب
که نورتست در وی جان تو دریاب
طلبکار تو است اینجایگه طین
که تا بوئی بیابد این دل و دین
طلبکار تو است اینجایگه کوه
بمانده دائم اندر عار اندوه
طلبکار تو است اینجای دریا
از آن خویش میزند در جوش غوغا
طلبکار تو میبینم یکایک
توئی پیدا شده در جمله بیشک
طلبکار تو میبینم دو عالم
تمامت انبیای ما تقدّم
همه در تو چنان مشتاق بودند
که در تو نور کلّی طاق بودند
همه از آرزوی روی ماهت
شده پنهان کل در خاک راهت
اگر آدم بد از تو دید او راز
حقیقت از تو هم انجام و آغاز
اگر هم نوح از شوقست ای جان
فتاده در سر دریای عمّان
اگر هم شیت بد در خاک کویت
شد اینجا جانفشان از شوق رویت
اگر هم بد خلیل از شوق دیدار
شد اینجاگاه از سرّ تو در نار
اگر هم بود اسماعیل ای جان
ز عشقت خویش را میکرد قربان
اگر هم بود اسحاق گزیده
ز عشق روی تو شد سر بُریده
اگر هم بود یعقوب از غم تو
درون ریشش آمد مرهم تو
اگرچه بود یوسف در چه راز
ز تو هم یافت آخر عزّ و اعزاز
اگر هم بود موسیّ گزیده
ز عشقت گشت اینجا راز دیده
اگر هم بود ایّوب بلاکش
ز شوق عشق تو در پنج و در شش
اگر هم بود جرجیس از عنایت
ترا شد پاره پاره در هدایت
اگر هم بود عیسی صاحب راز
ز شوقت جان خود را باخته باز
اگر هم بود عیسی صاحب اسرار
ز شوقت چند ره آمد ابردار
اگر هم بود حیدر با تو هم سر
حقیقت راز تو دانست و شد سر
تمامت اولیا از تو نمودند
کرامات و ولایت کز تو دیدند
تمامت سالکانِ راه دیده
شدند از مهر رویت سر بریده
تمامت واصلان در عین دیدار
شدند اینجایگه از تو پدیدار
زهی بگذشته از کون و مکان تو
طلسمند این همه در عشق جان تو
زهی بگذشته تو از چرخ اعلا
درون جزو و کل پنهان و پیدا
زهی دید تمامت ارزنی تو
تمامت برزد و کل ارزنی تو
زهی دیده در اینجا ذات بیچون
خدا بی واسطه تو بی چه و چون
زهی از تو شده پیدا شریعت
در او مخفی نمودستی حقیقت
زهی مهتر که در تو جمله پیداست
همه ذرّات از عشق تو شیداست
زهی بنهاده اینجاگه اساست
نموده شرع بی حدّ و قیاست
زهی در جمله تو بنموده دیدار
عیان در جان و صورت ناپدیدار
زهی گفته در اینجا آنچه دیده
چو تو دیگر کسی هرگز ندیده
زهی درجان عطّار آمده راز
نموده مر ورا انجام و آغاز
زهی عطّار از تو مست وحیران
شده ازتو بکل پیدا و پنهان
زهی عطّار از تو راز دیده
ترادرجان خود کل بازدیده
زهی عطّار در تو ناپدیدار
شده واله فشانده سر در اسرار
زهی عطّار در توکل شده حق
اناالحق گفته از تو راز مطلق
زهی عطّار در سرّ محمد(ص)
شد از جان تو منصور و مؤیّد
زهی عطّار کز سرّ کماهی
محمد(ص) را یقین دیده الهی
زهی عطّار تا چند از بیانت
بگو مر جمله اسرار نهانت
زهی عطّار کاینجا راز دیدی
محمد در درونت باز دیدی
تو مگذر از یقین ای پیر عطّار
که پیغامبر نمودت جمله اسرار
تو مگذر زینچنین شاه سرافراز
که او آخر تراکرده سرافراز
تو مگذر زین نمود آفرینش
که پیدا شد ترا در عین بینش
از او خواه این زمان درمان ریشت
که داری درد و درمان هست پیشت
از او خواه این زمان چیزی که خواهی
که خوش آسوده در نزدیک شاهی
از او خواه این زمان دیدار بیچون
که بنماید زخود کل بی چه و چون
از او خواه این زمان تا رخ نماید
یکی را پرده از رخ برگشاید
از او خواه این زمان روح دل خود
چو خود بردار با خود حاصل خود
از او خواه این زمان تو ذات او را
که میدانی یقین آیات او را
از او خواه این زمان او را نظر کن
وجود او مر او را خاک در کن
چو داری با خود اینجا سرّ احمد
مبین جز او که چیزی نیست از بد
همه نیکست اینجا هر چه دیدی
چو او اندر همه چیزی بدیدی
همه نیکست کز کل دید و دانست
محمد در همه اسرار دانست
همه نیکست اینجا هرچه یابی
ولی چون مصطفی هرگز نیابی
چو دیدم مصطفی دیدم حقیقت
سپردم راه شرع اندر طریقت
از او بنمود اینجا جوهر ذات
که تا واصل کنم من جمله ذرّات
از او واصل کنم من عاشقان را
بعزّ آن گه رسانم سالکان را
از او واصلم کنم تا جمله دانند
محمد(ص) را ببینند گرتوانند
که تا چون من شوند اینجا حقیقت
ابی شک پاک از دید طبیعت
چو من واصل شوند و راز بینند
سراپا را محمد(ص) باز بینند
محمد باز بینند جمله در خود
شوند فارغ یقین از نیک وز بد
محمد باز بینند از شریعت
بیارند آنگهی از پی طریقت
چو احمد روی بنمودست دانم
درون جزو و کل عین العیانم
حقیقت من محمد نام دارم
از او پیدا حقیقت کام دارم
فریدالدّین محمد هست نامم
محمد(ص) داده اینجا جمله کامم
از آن تکرار علم وحی دارم
که غیر از مصطفی چیزی ندارم
مرا این سرّ محمد بر گشادست
حقیقت جوهرم در جان نهادست
مرا این سر از او گشتست پیدا
که چون منصور گشتستم هویدا
مرا این سر کز او دارم عیانست
که جان و صورت من بی نشان است
چنان در تقوی باطن یکیام
که کلّی با محمّد بیشکیام
که در یکی زدم اینجا قدم من
گذشتم از وجود و از عدم من
قدم را محو کردم در نهانی
یکی گشتم ز اسرار معانی
دوعالم را یکی دیدم در اینجا
محمد(ص) از همه بگزیدم اینجا
چو او بُد جزو و کل دیگر چه بینم
از این بیشک در این عین الیقینم
چو اودیدم که بیشک جزو و کل بود
تنم را در بلا او عین ذل بود
بسی دیدم بلا و رنج اینجا
شد آخر پای من در گنج اینجا
چو دیدم بود گنج کل محمّد(ص)
ز من برداشت رنج کل محمد(ص)
ز گنج او جواهر یافتم من
یقینِ ذاتِ ظاهر یافتم من
ز گنج او بسی دُرهای اسرار
برافشاندم در اینجاگه باسرار
ز گنج او بسی گوهر فشاندم
بعرش و فرش و ماه و خور فشاندم
ز گنج او تمامت با نصیبند
نمیدانند جمله با حبیبند
ز گنج او اگرچه هست گوهر
مرا آن جوهر است اندر برم بر
دَرِ این گنج من کل برگشادم
تمامت سالکان را داد دادم
در این گنج کل آن کس ببیند
که جز پیغامبر اینجا مینبیند
از این گنجِ معانی بهره یابد
پس آنگاهی ز دل او زهره یابد
دَرِ گنج معانی برگشاید
همه در گنج بیشک ره نماید
چو من این گنج بر کلّی فشاندم
ز جان و دل ز سرّ خود براندم
دَرِ این گنج بگشادست عطّار
همه آفاق را کرده گهربار
بسر این گنج در اسرار افشاند
بگفت و گرچه مخفی نکتهها راند
چنان این گنج او خواهد نمودن
در آخر از میان خواهد ربودن
که کلّی این طلسم و بود جسمش
کند خرد و نماند عین اسمش
طلسم و گنج را خرد آورد او
می صاف از سرور وی خورد او
شود عشقش حقیقت آخر کار
طلسم و گنج گرداند پدیدار
طلسم اینجایگه چون بشکند باز
شود پیدا از او انجام و آغاز
نماند گنج کان دیگر نبیند
کسی الا به جز آنکو ببیند
که گنج اینجا دو است ار چه یکی است
بمعنی و بصورت بیشکی است
یکی گنج صفاتست اندر اینجا
حقیقت گنج ذاتست اندر اینجا
ز اوّل گنج ذات آنگه صفاتست
کز این ذرّات آخر با ثباتست
ز گنج اوّلت اشیا نماید
چو گنج ذات ناپیدا نماید
ز اوّل گنج چون پیدا ببینی
نظر کن گر تو مر صاحب یقینی
ز گنج ظاهرت مر جمله اشیاست
که در بود تو اینجاگاه پیداست
صفای تست اینجا گنج معنی
نیابی تا نیابی رنج معنی
بکش رنجی و آنگه گنج بنگر
دگر آن گنج را بی رنج بنگر
چو گنج این صفات خود بدیدی
بصورت خوب و نیک و بد بدیدی
نظر کن گنج هر جوهر که یابی
برافشان تا دگر چیزی نیابی
چو گنج اینجا برافشانی بیکبار
حقیقت گنج ذات آید پدیدار
چو گنج ذات بینی بیشکی تو
حقیقت هر دو را بینی یکی تو
یقین این گنج را آن گنج بینی
مر این فرصت که آن بی رنج بینی
یکی گنج است بی اسم ار بدانی
همه جانست با جسم ار بدانی
یکی گنجست در عالم گرفته
از اول صورت آدم گرفته
یکی گنجست پیدا و نهانی
یقین در تو اگر این کل بدانی
یکی گنجست در تو ناپدیدار
وجود تو طلسمی زو پدیدار
یکی گنجست در تو درگشاده
هزاران جوهر اندر وی نهاده
یکی گنجست کان ذات الهی است
هر آنکو یافت او را پادشاهیست
یکی گنجست کز دیدار آن گنج
بسی خوردند اینجاگه غم و رنج
یکی گنجست پر دُرِّ الهی
گرفته نور او مه تا بماهی
ز ماهی تا به مه این گنج بنگر
توئی از عاشقان بیرنج بنگر
که تا این گنج اینجا آشکارست
نمودارم در آخر پنج و چارست
مرا گنجی است حاصل در دل و جان
کرا بنمایم اینجا گنج پنهان
ز ماهی تا به مه پر دُرّ و جوهر
گرفته نور آن در هفت اختر
زماهی تا به مه دیدم همه گنج
بسی بردم در اینجاگاه من رنج
مرا گنجیست حاصل تا بدانید
دل و جانم از آن واصل بدانید
مرا آن گنج اینجا دست دادست
دل و جانم از اینجا مست دادست
مرا آن گنج حاصل شد بیکبار
طلسم او شد اینجا ناپدیدار
مرا آن گنج اینجا رخ نمودست
عجب آن گنج در گفت و شنودست
کرا بنمایم اینجا گنج اسرار
که تا بشناسد اینجاگاه عطار
کرا بنمایم اینجا گنج جانان
که او میدیده باشد رنج جانان
کرا بنمایم اینجا گنج تحقیق
مگر آنکو که یابد رنج توفیق
کرا بنمایم اینجا گنج جوهر
مگر آنکو ببازد همچو من سر
کرا بنمایم اینجا گنج معنی
مگر آنکو رسد در عین تقوی
کرا بنمایم اینجا گنج جانان
مگر آنکو شود در دوست پنهان
کرا بنمایم و من با که گویم
که خواهد برد از این میدان چو گویم
کرا این گنج بنمایم در اینجا
که گردد همچو من در عشق رسوا
برسوائی توانی یافت اینجا
بکش رنجی تو ای عطّار اینجا
سر تو بر سر گنجست بردار
مثال عین منصوری تو بردار
سر تو بر سر گنجست رفته
از آن آسوده و رنجست رفته
سر تو بر سر گنج الهی است
گدا بودی در آخر پادشاهیست
سر تو بر سر گنج یقین است
همه ذرّات تو عین الیقین است
سر گنج معانی بر سر تست
حقیقت مصطفی مر افسر تست
سر این گنج بگشادست احمد
حققت مر ترا دادست احمد
ولیکن گر ترا میباید این گنج
بر افشان جان و سر بر این سر گنج
سرت بردار کن وین گنج بستان
ابی سر شو ببر این گنج بستان
چه باشد گرچه سیصد رنج باشد
نخواهم سر مرا چون گنج باشد
نخواهم سر حقیقت گنج خواهم
دل از دوست من بیرنج خواهم
ببُر سر تا شود گنج آشکارت
چنین اینجا قلم راندست یارت
بسر گنج حقیقت یافت خواهی
بسر دریاب مر گنج الهی
سر خود را فدای گنج کردم
تو میدانی که من پر رنج بردم
سرم بادا فدای گنج جانم
که خواهم برد آخر رنج جانم
فدای گنج ذات تست ای جان
همی گویم بکُش خواهی برنجان
چو من عاشق در این گنج تو هستم
تو میدانی که بر رنج تو هستم
ز گنج تست این فریاد و شورم
بکش تا گنج بنمائی بزورم
بزور این گنج را برداشت منصور
ورا در جمله عالم کرد مشهور
بزور این گنج کی نتوان ستد باز
یکی بینی در اینجا نیک و بد باز
زهی منصور کین گنجست مسلم
شد اینجا کس ندید از عهد آدم
زهی منصور صاحب درد تحقیق
ترا این گنج گشت از یار توفیق
زهی منصور بگشاده درِ گنج
نهاده جان و سر را بر سر گنج
زهی منصور گنج اینجا فشانده
بسر در راز جانان تو بمانده
بسر این گنج جان برداشتی تو
که پیر گنج رهبر داشتی تو
چو پیر گنج در بگشود اینجا
ترا مر گنج کل بنمود اینجا
چو پیر گنج این در برگشودت
ترا این گنج مر کلّی نمودت
چو پیر گنج اینجا یافتی باز
شدی از گنج معنی جان و سر باز
چو پیر گنج دیدی گنج بردی
که در اوّل حقیقت رنج بردی
ترا این گنج شد اینجا پدیدار
ولی در گنج گشتی ناپدیدار
ترا این گنج معنی شد مسلّم
که از معنی زدی در گنج کل دم
بیک ره گنج بنمودی بعشاق
فکنده دمدمه در کلّ آفاق
بیک ره دم زدی در گنج اینجا
برافکندی بکلّی رنج اینجا
بیک ره دم زدی اندر اناالحق
از آن بردی تو گنج ذات مطلق
بیک ره گنج بنمودی بمردان
شکستی مر طلسم چرخ گردان
بیک ره گنج اینجا برفشاندی
همه در سوی ذات خویش خواندی
بیک ره پرده از سر بر گرفتی
یقین این گنج ظاهر برگرفتی
ترا زیبد دم اینجاگه زدن کل
که بیرون آوری ذرّات از ذل
تو داری مملکت بر هفت گردون
که گنج ذات دیدی بیچه و چون
ترا زیبد از اینجا گنج بردن
که از جان و دل اینجا رنج بردن
تو گنج ذات دیدی در صفاتت
بگفتی بیشکی اسرار ذاتت
تو گنج ذات دیدی بی بهانه
زدی دم از اناالحق جاودانه
تو گنج ذات دیدی اندر اینجا
مرا بر واصلان کردی تو پیدا
زدی دم از اناالحق جاودانه
چو جانان یافتستی بی بهانه
تو گنج ذات دیدی از یقینت
یکی شد اندر اینجا کفر و دینت
تو گنج ذات دیدی و شدی ذات
ز معمور تو اینجا جمله ذرّات
حقیقت گنج ذات اندر صفاتی
ندانم این بیان جز نور ذاتی
که یابد گنج تو جز دید عطّار
که بگشودی بکل تقلید عطّار
از آن عطار در تو ناپدیدست
که دائم با تو در گفت و شنیدست
بیانش جملگی با تست اینجا
که او را در میان جان تو پیدا
شدی و راز گفتی در نمودش
فنا خواهی تو کردن بود بودش
فتاده اوّل و آخر مر او را
که اینجا کل نظر کردی تو او را
ز تو عطّار دیدار تو دیدست
در اینجا عین اسرار تو دیدست
ز تو عطّار در تو بی نشان شد
اگرچه در تو اوّل بی نشان شد
ز تو عطّار این سر یافت آسان
از آن میگردد او در خویش حیران
ز تو عطّار این سر یافت در جان
از آن شد در وجود خویش پنهان
ز تو عطّار در گفت و شنیدست
چگویم کز هویدا ناپدیدست
تو گنجی دادهٔ عطّار اینجا
که میریزد دُرِ اسرار اینجا
تو گنجی دادهٔعطّار در خویش
که پرده برگرفت اینجای از خویش
تو گنجی دادهٔ مر جوهرش باز
که ارزان داده است آن جوهرش باز
تو گنجی دادهٔ عطّار بفشاند
ترا دید و ترا اینجایگه خواند
ترا دارد دگر کس را ندارد
اگرچه گنج چون گوهر ندارد
ز گنج ذات خود او بی بهانه
دی دم از اناالحق جاودانه
که جز آن جوهرش یکی نبیند
اگرچه هست ناپیدا ببیند
ازآن جوهر دلا اندر فنائی
چه غم داری که منصور بقائی
توئی گنج و توئی منصور معنی
دمیده در دم خود صور معنی
در اینجا جوهری داری چو منصور
که خواهد بود آن جوهر پر از نور
توانی جوهر خود باز دیدن
چو منصورت ابا تو راز دیدن
چو منصور است با تو در میانه
ز کُشتن بین حیات جاودانه
حیاتِ جانِ تو بعد مماتست
در آخر مر ترا دیدار ذاتست
حیاتی یافت خواهی آخر کار
که مانی تا ابد در وصل دلدار
حیاتی یافت خواهی در دل و جان
در آخر هیچ نبود جز که جانان
حیاتی یافت خواهی از دم ذات
که ازدم زنده گردانی تو ذرّات
حیاتی یافت خواهی بی چه و چون
که محکوم تو گردد هفت گردون
حیاتی یافت خواهی عاشق آسا
که باشی بیشکی در عشق یکتا
حیاتی یافت خواهی آن سری تو
که معنی یافت خواهی جوهری تو
حیاتی طیبه آن نام دارد
که شاه اندر یداللّه جام دارد
دهد مر جان عشق آنجا که خواهد
که آخر گنج ذات خود نماید
دهد آن جمله را مر جمله عشاق
که تا گردند در آخر همه طاق
دهد آن جام معنی سالکان را
که تا بیهوش بیند جان جان را
دهد آن جام اندر آخر کار
حجاب عقل بردارد بیکبار
دهد آن جام و بنماید جمالش
بتابد آن زمان نور جلالش
دهد آن جام پس گوید انااللّه
ایا عاشق از این سر باش آگاه
دهد آن جام و بنماید رخ خویش
حجاب جسم و جان بردارد از پیش
دهد آن جام مر هر کس بقدرش
بتابد از تجلّی نور بدرش
دهد آن جام اگر داری تو خاطر
بنوش آن جام و پنهان شو بظاهر
بنوش آن جام اگر داری تو طاقت
ز هستی کن خراب آنگه وثاقت
بنوش آن جام می ازدست دلدار
مشو ازدست و بنگر دست دلدار
بنوش آن جام و آنگه دم فروکش
یقین مخفی شو اندر چار و سه شش
بنوش آن جام می بی عین درخواست
که جان باشد در آن لحظه مرا راست
بنوش آن جام از سلطان جمله
که بخشد مر ترا برهان جمله
بنوش آن جام و مستی را بکن تو
چو نتوانی مگو از این سخن تو
بنوش آن جام و بنگر عین انجام
که تا شاهت چه میبخشد سرانجام
بنوش آن جام و بنگر عین آغاز
که تا جانت کجا خواهد بدن باز
بنوش آن جام و باش اندر سکون تو
که پیر عشق باشد رهنمون تو
بنوش آن جام و بنگر سر آن ذات
نگه میدار از خود جمله ذرّات
بنوش آن جام و وز بیرون منه کام
که تا مقصود حاصل بینی و کام
بنوش آن جام و آهسته شو اینجا
بیک ذاتت تجلّی کرد و یکتا
بنوش آن جام چون مردان تو مطلق
که خودحق گوید از مستی اناالحق
نگه میدار صورت اندر این باز
اگر کردی چنین بینی تو شهباز
تمامت انبیا این جام خوردند
بخاموشی پس آنگه نام بردند
ز خاموشی جمال یار دیدند
درون با یار در خلوت گزیدند
چواحمد نوش کرد آن جام اول
نشد مانندهٔ صورت معطل
چو احمد نوش کرد این جام اینجا
نبوّت یافت هم فرجام اینجا
ز خاموشی که بودش مقتدا شد
از آن بر جزو و بر کل پادشا شد
چو کرد آن جام نوش از دست دلدار
بشد چون دیگران او مست دلدار
چو کرد آن جام نوش اندر طبیعت
فرود آمد بدو رازِ شریعت
در آن هستی حقیقت گشت هشیار
جمال جاودانش شد پدیدار
در آن مستی چنان هشیار حق بود
که ازمستی بکل دیدار حق بود
در آن مستی اساس شرع بنهاد
حقیقت اصل کل در شرع بگشاد
رموز سرّ جان با کس نگفت او
بجز حیدر ز دیگر مینهفت او
چنان در قربت دانش عیان شد
که در قربت جمال بی نشان شد
در آن قربت که بد دیدار اللّه
چنان بُد دائماً در عشق آگاه
که میدانست اینجا راز بیچون
شریعت کرد اساس بی چه و چون
چو میدانست صرف هر وجود او
حقیقت کرد حقّ و حق سجود او
پس آنگه گشت واجب جمله را سِرّ
که تادارند نگه معنی ظاهر
سجود دوست کرد از بی نشانی
مر او را منکشف شد از معانی
سجود دوست کرد اندر بر دوست
که او بد در حقیقت رهبر دوست
سجود دوست کرد و شکر او گفت
حقیقت دم زد و اسرار بنهفت
سجود دوست کرد اندر حقیقت
از آن تقوی نبودش خود وصیّت
بعزّت یافت تقوی وز فتوّت
بدو اظهار شد سرّ نبوّت
بعزّت یافت اینجاگه کمالش
که بنمود او ز اظهار جلالش
سجود دوست کرد از آشنائی
نزد دم چون کسان اندر خدائی
بعزّت یافت اینجا ذات بیچون
بحرمت برگذشت از هفت گردون
از آن با کس نگفت و ذات بیچون
که کس را خود نمیدید او چو آن خون
حقیقت کرد مخفی راز اینجا
ولیکن با علی گفت باز اینجا
شب معراج او اندر زمین بود
یقین او عیان عین الیقین بود
چنان اندر صفات و ذات ره داشت
که اندر طین یقین دیدار شه داشت
همه دیدار دید و جاودان شد
ولیکن شه ز دید خود نهان شد
چنان در سیر قربت رفت جاوید
بمعنی برگذشت از نور خورشید
تمامت پردهها را راه کرد او
ز عشقت جزو و کل آگاه کرد او
بهر چیزی که پیش سیّد آمد
اگرچه در نمودش جیّد آمد
از آن بالاتر آنجاگه طلب کرد
وجود خویشتن را پر ادب کرد
گذر میکرد و میشد سوی افلاک
ابا عقل کل اندر عین لولاک
ز عقل کل گذر کرد وبرون تاخت
بیک ره پردهٔ عزّت برانداخت
چو پرده برفتاد از عین ذاتش
نگه میکرد اینجاگه صفاتش
نمود خویشتن را بی غرض دید
تمامت آفرینش در عرض دید
چنان دید اندر اینجا عین دیدار
که میخواهست کل بیند عیان یار
در آخر گر چه کل دید آفرینش
در این معنی هزاران آفرینش
که اوّل دید آخر جملگی اوست
یکی اندر حقیقت مغز با پوست
چو در عزت جلال کبریا یافت
نمود ذات پاک انبیا یافت
همه در خود بدید اندر حقیقت
گذر کرده ز اجرام طبیعت
همه در خود بدید اندر یکی بود
وجود پاک او حق بیشکی بود
زمین و آسمان را یافت خرگاه
همه ذرّه گدا و او شده شاه
برفعت در تجلّی بوداعیان
ز نور آفرینش جمله حیران
حقیقت او چو بود خود نظر کرد
بدید و جمله ذرّه را خبر کرد
وزان پس بُد یقین آفرینش
که مر او خود نبد جز عین بینش
خدا خود دید و او بد عین اللّه
نیابد این سخن هر زشت گمراه
محقق این بیان در خویش بیند
که سرّ مصطفی در پیش بیند
حقیقت ذات شد احمد در آن دم
برِ او ارزنی بُد هر دو عالم
بر او هردوعالم محو بنمود
حقیقت دید خود دیدار معبود
خدا را دید در خود آشکاره
بعزت شد ز خود در حق نظاره
خدا را دید او خود بیچه و چون
مگو با آن که گوید آنچه وین چن
خدا را دید او در آفرینش
ولی در خویش شد عین الیقینش
یقینش زان بُد اینجا در نبوّت
که دید آن شب ز اندر عین قربت
یکی را دید اینجا بیچه و چون
زمین و آسمان اسرار بیچون
یکی را دید و شد اندر یکی ذات
ز ذات اینجا نمود او عین آیات
حقیقت هرچه با حق گفت بشنید
ز ذات پاک خود دیدار کل دید
چو باز آمد سوی صورت یقین او
بدانسته نمود اوّلین او
حقیقت حق شد و هم حق بدیده
در اینجاگه بکام دل رسیده
حقیقت حق شد و اندر صفا ذات
خبر کرد از نبوّت جمله ذرّات
چنان بد در صفا دیدار اسرار
که بُد خود جان و دل اندر یقین یار
حقیقت چون چنان خود دید در حق
حقیقت من رَآنی گفت مطلق
ابا حیدر نهانِ سرّ بیان کرد
علی را نیز هم در خود عیان کرد
علی با خویشتن هم کرد یک او
اگر نه این چنین دانی نه نیکو
بود ای مرد رهبر اعتقادت
از این معنی تو رهبر اعتقادت
محمّد را علی دان و علی یار
که هر دو از خدا بودند بیدار
از آن سیّد حقیقت لحمکٌ لحم
بیان کرد و ندارد خارجی فهم
که دریابد که حیدر مصطفی بود
ز نور او عیان نور خدا بود
چو هر دو را یکی دانی از ایشان
شوی واصل به بینی ذات اعیان
چون سیّد با علی برگفت اسرار
علی طاقت نیاورد ازدم یار
برفت و گفت با جاه و نهان شد
دگر با او ابر شرح و بیان شد
تو گر مانند ایشان راز بینی
نمود عشق ذاتت باز بینی
بود مرجاه دل گر باز گوئی
ابا ناجنس بی ره راز گوئی
مکمّل باش و دل خاموش میدار
وگرنه جای خود بینی تو بردار
حقیقت چون تو خود را در ببستی
چوحیدر فارغ از هر بد نشستی
مگو اسرار با جاهل حقیقت
که جاهل هست در عین طبیعت
نداند داد منکر داد از خود
نماید مر ترا افعال خود بد
اگر می راز گوئی با کسی گوی
که آرد مر ترا او روی در روی
یکی باشد ابا تو در معانی
ابا او صرف کن این زندگانی
که هستند این زمان مر راز دیده
حقیقت صاحب آن راز دیده
چو با ایشان بگوئی راز خویشت
نهندت مرهمی بر جان ریشت
نه چون نادان که چون اسرار بشنود
دمادم مر ترا انکار بنمود
مگو اسرار حق جانا تو با عام
بترس از عام در شرح کالانعام
که اینجا اصل هست و فرع بنگر
حقیقت این بیان در شرع بنگر
چو احمد راز خود با مرتضی گفت
نه با مرجاهلونَ ناسزا گفت
حقیقت مغز نی چون پوست آمد
اگرچه جمله دید و دوست آمد
بیان در شرع این دم میرود کل
که مرعین حقیقت را تو بی ذل
ندانی و نیابی یار بیچون
مکو اسرار خود با هر دو گردون
تو ای عطّار اگرچه در بلائی
حقیقت بیشکی در عین لائی
نگفتی راز خود جز با دم خویش
که با خود داری اینجا آدم خویش
بمعنی راز خود را جز که با خود
از آنی فارغ از دیدار هر بَد
چو راز دوست با خود گفتی اینجا
دُرِ اسرار خود را سفتی اینجا
از آن بردی تو اینجاگوی معنی
که داری انس یار و بوی معنی
رسیدت در مشام جان حقیقت
شدی فارغ تو از عین طبیعت
جمال یار در صورت بدیدی
در اینجا دید منصورت بدیدی
از آن دم در زدی اندر دم دوست
که دیدی مغز جانت را تو بی پوست
از آن داری تو سرّ عشق دلدار
که میگوئی همه در دیدن یار
بسی گفتی بسی دیدی تو بیخویش
مگو تا چند خواهی گفت درویش
ولیکن تا یکی حرفت بیاید
بگفتن دم فروبستن نشاید
نه این سرّ مر تو میگوئی که جانان
حقیقت میکند این نصّ و برهان
نه این سرّ مر تو میگوئی چه و چون
ترا میگوید اینجا بیچه و چون
نه این سرّ مر تو میگوئی چه و چون
ترا میگوید از اسرار بیچون
نه این سرّ مر تو میجوئی حقیقت
که گفتی و یقین میگو یقینت
خدا بنمود رازت گفت سرباز
در آخر پیش روی یار سر باز
مترس از جان و بین تا چند گوید
که اصل خویش اینجاگاه جوید
مر او را کشتن تو هست مقصود
بکش خود را و کل شو دید معبود
دمادم مینماید دید معراج
دمادم مینهد بر فرق او تاج
دمادم میکند اینجا ندایت
در این اسرارها سرّ هدایت
تو اینجا یافتی تا خوش بدانی
که بگشاده در گنج معانی
ترا این گنج معنی یار بخشید
بآخر مر ترا دیدار بخشید
ترا این گنج معنی یار دادست
یقین بی زحمت اغیار دادست
ترا این گنج معنی رایگانست
که دیدارش به از کون و مکانست
ترا این گنج معنی شاه بخشید
حقیقت مر دل آگاه بخشید
ترا این گنج معنی دوست دادست
حقیقت گنج اینجا در نهادست
بنزد همّتت دنیا خیالی است
که دنیا سر بسر نزدت خیالی است
بنزد همّتت دنیا نیاید
یکی ارزن اگر عمرت سرآید
ز دنیا آنقدر بس یادگاری
که بنمودت حقیقت دوست باری
ز دنیا آنقدر بس پیش واصل
که مقصود کسان کردی تو حاصل
ز دنیا یادگاری باز ماند
خوشا آنکس که با شهباز ماند
ز دنیا گرچه درآخر فنایست
همی دون عاقبت دید لقایست
ز دنیا گفتن تو راز حق بود
که گوشت در یقین از دوست بشنود
همه اسرار اینجا فاش کردی
حقیقت نقش خود نقاش کردی
همه اسرار بیچون باز گفتی
ولی با صاحب این راز گفتی
در این دنیا به جز نامی نماند
که هر کس را سرانجامی نماند
در این دنیا به جز نیکی مکن تو
بجز نیکی میاور در سُخُن تو
بجز نیکی نخواهد بود پاداش
خوشا آنکس که مر او راست پاداش
بجز نیکی نخواهد برد از اینجا
خوشا آنکس به نیکی مرد اینجا
بجز نیکی نخواهد برد با خود
که مر پنهان نماند نیک و هم بد
بجز نیکی مکن ای یار خوشرو
ز نیکی گفته است عطار بشنو
بجز نیکی نماند جاودانه
که کلّی نیک دید یار یگانه
بجز نیکی مکن بر جای هرکس
که نیکی میرسد فریاد هر کس
بجز نیکی مکن و ز نیک اندیش
که هم نیکیت آید عاقبت پیش
بجز نیکی مکن در زندگانی
که نیکی یابی اینجا جاودانی
بجز نیکی مکن یار دلفروز
تو نیکی را همه از نیک آموز
بجز نیکی مکن در هیچ بابی
که تا هرگز نه بینی تو عذابی
بجز نیکی مکن تا حق شوی تو
حقیقت نور حق مطلق شوی تو
زنیکی حق در اینجا رخ نمودست
ز نیکی جملگی پاسخ نمودست
هر آنکو کرد نیکی بد ندید او
حقیقت در میان خود ندید او
چه به باشد ز نیکی کردن ای دوست
بنه در پیش نیکی گردن ای دوست
ز نیکی چون نهادی خویش گردن
پس آنگه مر ترا این گوی بردن
سزد کین جا بری مانند منصور
شوی از نیکی اینجاگاه مشهور
دلا نیکی کن و بد را میندیش
که نیکی آیدت پیوسته در پیش
دلا نیکی کن اندر بردباری
اگر از نیک مردان هوش داری
دلا نیکی کن از نیکی خبردار
که از نیکی شوی از حق خبردار
دلا نیکی کن اندر عین دنیا
تو بیشکی بدی دان پیش دنیا
دلا نیکی کن از جان تا توانی
بدی هرگز مکن تا راز دانی
دلا نیکی کن از عین هدایت
که تا یابی تو پیوسته سعادت
به نیکی کوش همچو انبیا تو
که از نیکی شوی عین صفا تو
به نیکی کوش چون منصور حلاج
که از نیکی نهی بر فرقها تاج
به نیکی کوش و نیکی کن ز دنیا
که نیکی دوست دارد یار یکتا
به نیکی کوش و در نیکی سخن گوی
که از نیکی ببردی از سخن گوی
مکن هرگز بدی تا بد نبینی
چنین دان راز اگر صاحب یقینی
مکن هرگز بدی بر جای دشمن
که حق را دوست گردانی از این فن
مکن هرگز بدی بر جای هر کس
ترا این نکته میگویم همین بس
بکن هرگز بدی تا میتوانی
که مانی در عذاب جاودانی
مشو غرّه ببد کردن در اینجا
که ناگه بشکند هر گردن اینجا
در این دنیا نمود خود چنان کرد
که در نیکی وجود خود نهان کرد
چنان در نیکوی خود کرد تسلیم
ز حق بد دائما با ترس و با بیم
بطاعت زندگانی را بسربرد
پس از طاعت یقین گوی ادب برد
نکرد آزار کس در دار دنیا
پس آنگه رفت تا دیدارمولی
نرنجانید کس هم خود نرنجید
جهان چون برگ کاهی او نسنجید
در آخر رفت اندر نیکنامی
نه در ناپختگی و ناتمامی
هر آنکو این چنین رفت از نمودار
حقیقت از حقیقت شد خبردار
در آن سر هر چه کردی پیشت آید
چو نیکو بنگری در خویشت آید
در آن سر میبدانی کین چه سر بود
خوشا آنکس که اینجا باخبر بود
نداند هر کسی این سرّ اسرار
نیابد هر بصر مردیدن یار
مگر آنکو هدایت یافت اینجا
هم از آن پای می بشناخت اینجا
در آن سر هر که نیکی کرده باشد
بسوی دوست نیکی بوده باشد
عوض یابد بهشت جاودانی
وگرنه عین دوزخ جاودانی
نه شعر است این که عین حکمتست این
حقیقت سرّ یار و قربتست این
حقیقت این بیانها مغز جانست
نه شعر است این که سرّ جان جانست
حقیقت جان جان این رازها گفت
چو گوش دل شنید این راز بنهفت
شریعت باز بین است این بیانها
ز هر گونه نوشتست این عیانها
چو اصل دوست اینجا باز دیدی
نوشتی آنچه آنجا راز دیدی
حقیقت اصل کل بنمودهٔتو
هزاران چشمها بگشودهٔ تو
هزاران چشمهٔ معنی در اسرار
ترا درجان و دل آید پدیدار
هزاران چشمهٔ معنی تو داری
شده ریزان چو ابر نوبهاری
حقیقت چشمهٔ دل ز آن سرایست
دلت بیچاره اینجاگه بخوابست
تمامت چشمه زان دریای بوداست
که بحر است و ترا چشمه نمود است
حقیقت بحرکل دان چشمهایت
نکو بگشای اینجا چشمهایت
نظر کن چشمهای بحر بیچون
که بنمود است اینجا بیچه و چون
از این دریا که اوّل چشمه بودست
که بحر است و ترا چشمه ببودست
حقیقت چشمهایت گشت دریا
از آن در میفشاند بر ثرّیا
کز آن جوهر بعالم روشنائی
حقیقت دارد از عین صفائی
از آن جوهر همه اشیا پدیدست
ولی در قعر دریا ناپدیدست
از آن جوهر در اینجا بی نشانست
که کس اسرار جوهر می ندانست
از آن جوهر که در جانست پیدا
حققت نور جانانست پیدا
از آن نورست تابان هر دو عالم
نماید نور خود در جان دمادم
از آن نور است تابان آسمانها
از آن نور است این شرح و بیانها
از آن نور است پیدا جوهر دل
حقیقت کرده هر مقصود حاصل
از آن نور است اینجا جوهر جان
که در صورت شدست اینجای رخشان
از آن نورست اینجا عین دیده
اگر صاحبدلی بگشای دیده
از آن نور است اینجا عین اشیا
حقیقت جمله پنهانی و پیدا
از آن نور است اینجا نور خورشید
حقیقت مشتری و نور ناهید