شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در صفات آیینۀ دل و کشف اسرار حقیقت در نمود صور فرماید
عطار
عطار( دفتر دوم )
124

در صفات آیینۀ دل و کشف اسرار حقیقت در نمود صور فرماید

از این آیینه بتوانی تو دیدن
جمال روی جانان باز دیدن
در این آیینه بتوانی جمالش
حقیقت دید در عین کمالش
از این آیینه بتوانی رخ یار
حقیقت دیدن اندر لیسَ فی الدار
از این آیینه موجودست اشیا
در او بنموده رخ پنهان و پیدا
از این آیینه خورشیدست تابان
که کس او را نداند یافت ازینسان
از این آیینه گر خورشید یابی
در او تو طلعت ناهید یابی
در این آیینه ماه و مشتری یاب
حقیقت آینه خود مشتری یاب
در این آیینه افلاکست گردان
مه و خورشید در وی کور گردان
نمییابند اینجا هیچکس راز
در این آیینه مر انجام و آغاز
نمییابند از این آیینه جز دوست
که برخوردار این آیینه هم اوست
در اینجا وصل دلدارست خسرو
عجب سر تن در این آیینه پرتو
فکندست و همی در گفتگویست
حقیقت خود بخود در جستجویست
عجایب در عجایب اندر اینجاست
در اینجا هیچ ناپیدا و پیداست
که این مر هیچکس نادیده باشد
نه کس این گفته نه بشنیده باشد
بجز منصور کین کرد آشکاره
مر او را کرد جانان پاره پاره
عجب خود گفت و هم خود گشت اینجا
حقیقت خود فکندی شور وغوغا
حقیقت خویش گفت و خویش در باخت
بیک ره این حجاب از کل برانداخت
چو خود گفت و ز خود بشنید اناالحق
هم از خود کرد پیدا کل اناالحق
ره حق دید و حق گفت و همه اوست
مبین عطار جز حق هیچ در پوست
چو موجودست مر آیینه اینجا
نظر میکن تو در آیینه اینجا
مر آیینه در این تو راز میگوی
چو ناپیدا شود آنگاه میجوی
چو ناپیداست در پیدا نموده
ترا اینجایگه شیدا نموده
چو ناپیداست پیدا اسم و صورت
در این صورت در آی و بین ضرورت
در اینصورت توانی یافت دلدار
اگر دروی نباشد هیچ پندار
در اینصورت توانی یافت رویش
اگر عاشق شوی بر گفتگویش
در اینصورت جمال اونظر کن
هر آنکو بیخبر باشد خبر کن
در اینصورت ببین در هفت پرده
جمال دوست خود را گم بکرده
در اینصورت ببین و گرد واصل
از او مقصود بین کاینجاست حاصل
در اینصورت نظر کن آفتابی
که در جانها فکنده تک و تابی
در اینصورت نظر کن دید جانان
ببین آخر دمی خورشید تابان
در اینصورت ببین دیدار عطّار
حجاب اینجا برافکنده بیکبار
در اینصورت ببین اسرار جمله
حقیقت نقطه و پرگار جمله
در اینصورت ببین توجان جانها
که میپردازد این شرح و بیانها
در اینصورت نگاهش کن زمانی
که از هر سوی میتابد عنانی
در اینصورت ببین آن سر که جوئی
حقیقت او تو است و هم تو اوئی
در اینصورت ببین گرمرد راهی
حقیقت سرّ دیدار الهی
در اینصورت مبین جز عین جانان
که اینجاکعبه است و دیر جانان
در اینصورت که او را کل ندیدی
تو چیزی گفتی و چیزی ندیدی
در اینصورت گر او را باز دانی
حقیقت مرگ باشد زندگانی
در اینصورت تجلّی جلالست
در این معنی یقین عین وصالست
در اینصورت نمود و بس فنا کرد
اناالحق گوی کل خود را فنا کرد
در اینصورت اناالحق زد بتحقیق
در این معنی نمود او جمله توفیق
در اینصورت هر آنکو راز بیند
یقین منصور اینجا باز بیند
در اینصورت دو عالم رخ نمودست
در این صورت بگفت و خود شنودست
در اینصورت نظر کن منظر یار
اگرچه نیست ذات حق پدیدار
وصال اوست صورت گر بدانی
حقیقت کور باشی گر ندانی
وصال او از این صورت توان یافت
خوشا آنکس کز این معنی نشان یافت
وصال او از این صورت پدیداست
خوشا آنکس که روی خود بدیدست
وصالش عاشقان اینجا بدیدند
در او پنهان شدند و ناپدیدند
وصالش واصلان یابند اینجا
حقیقت باز بشتابند اینجا
وصال جان جان پنهانست بنگر
درونت ماه تابانست بنگر
وصالش از برون هرگز نیابی
مگر وقتی که سوی کل شتابی
وصال دنیا و عقبی حلالست
ولیکن برتر از حدّ کمالست
وصال دوست اینجا یافت حلاج
بفرق سالکان بنهاد او تاج
وصال دوست در بودست بنگر
درون جان از این معنی بمگذر
یقین در پیش دارو بیگمان شو
برافکن جان و آنگه جان جان شو
یقین را بیگمان بشناس در خود
حقیقت در یکی بین نیک یا بد
یقین بشناس در عین عیانی
قبولش کن مر این صاحب قرانی
چو منصور این بیان سرّ توحید
حقیقت گوش کن بگذر ز تقلید
ترا این سر نیاید راست اینجا
اگرچه یار ناپیداست اینجا
ترا این سر مسلّم کی شود دوست
که گردی مغز بیرون آئی از پوست
ترا تا پوست باشد آن نباشد
مهت در ابر شد رخشان نباشد
مه تو این زمان در زیر ابرست
ترا مر چاره درمانت صبرست
مهت در زیر ابر است ار بدانی
تو مانده در حجابی کی بدانی
مه تو زیر ابر اندر خسوفست
حقیقت مانده در عین کسوفست
همه اشیا از او گردند روشن
نماید نور خود در هفت گلشن
مهت تابان شود بهر ستاره
شوند آنجایگه در پی نظاره
چو ماه تو شود در عین خود گم
دگر چون قطره در دریای قلزم
نماند ماه و آنگه خور بماند
پس آنگه نور بر ذرّه فشاند
پس آنگه روشنی یابد ز خورشید
دگر مر محو گردد عین جاوید
همه خورشید گردد عین ذرّات
نهد آنگاه سر در عین آن ذات
همه ذرّات آنجا گه شود نور
نماند ذرّه جز نور علی نور
بجز خورشید در عالم نماند
وجود اندر دم آدم نماند
بجز خورشید می تابان نباشد
ندیدی این ترا تا آن نباشد
در آن خورشید کن بیچون نظر تو
گرفته پرتو از زیر و زبر تو
یکی را بین اندر عین خورشید
نماید سایه محو اینجا بجاوید
چو خورشید حقیقت رخ نمودست
حقیقت ابر پرده برگشودست