130
در مکر کردن شیطان آدم رادرخوردن گندم و ناپدید شدن شیطان و گندم خوردن حضرت آدم علیه السّلام و الصواة فرماید
از آن تلبیس چون شیطان نهان شد
عجب آدم بماند و ناتوان شد
نمیدانست اینجا سرّ این کار
که چون شد در بر او ناپدیدار
بخود میگفت آیا او کجا رفت
نهان شد از برم آخر چه جا رفت
ندانم این چه کس بود او نمودار
که گفتم راز و او شد ناپدیدار
بخود اندیشه این میکرد آدم
بمانده در تعجب او دمادم
بخود میگفت برمیکرد پنهان
که تا او را چه پیش آید از آنسان
عجائب مانده بُد حیران و غمخوار
نظر میکرد گندم در برابر
بخود میگفت کاینجا مزد حق بود
که ما را ناگهانی روی بنمود
بمن گفت آنچه بُد مر راست اینجا
ندارم من دروغی قول او را
خورم من گندم اینجادر نهانی
اگر باشد قضای آسمانی
چه آید بر سرم از صانع پاک
تو خواهی زهر باش و خواه تریاک
چنان کآید چنان باید یقین دان
نداند جز خدا این راز پنهان
چنان بُد آدم از وسواس غافل
که مانده بود اینجاگاه بیدل
شده ابلیس او را در رگ و پوست
بدو میگفت بین چون جمله از اوست
بخور گندم چرا حیران شدستی
دَرِ اندیشه سرگردان شدستی
بخور گندم مخور یک لحظه تو غم
چرا حیران بماندستی تو آدم
بخور گندم مترس از بود بودت
چنین بیدل شدی چنین چه بودت
بخور گندم که حق گفتست این خَور
یقین اینجایگه فرمان حق بر
بخور گندم ز قول حق بیندیش
حجاب خوف را بردار از پیش
بخور گندم که اسراریست آدم
که حق بنماید از تو در بعالم
بسی اسرار اینجاگه نهانست
ولی آدم عیان آنجاندانست
که ابلیس است او را برده از راه
قضای حق ببین آدم که ناگاه
بزد دست و یکی خوشه از آن چید
نهاد اندر دهان و خوش بخائید
یکی طعم لذیذ اندردهانش
پدید آمد عجب راز نهانش
فرو برد آنگهی آن گندم آدم
سه خوشه دیگرش بر کند آدم
بحوّا داد گفتا هان بخور این
که خوش چیزیست نغز و خوب و شیرین
بخور زیرا که این راز نهانست
که حق ما را ندیم جاودانست
همو گفتا مخور هم اودگر گفت
بخورد حوّا چو این اسرار بشنفت
درون هر دو بُد شیطان مکّار
ز چشم هم دو گشته ناپدیدار
بحوّا گفت بستان و بخور زود
که تا آدم کنی از خویش خشنود
نه او خورد و نبُد رنجی وِراهم
ببر تو این زمان فرمان آدم
ترا نیکو بود اما چو خوردی
چوآدم نیز تو هم گوی بردی
ستد حوّا از آدم گندم خوب
ببردش عاقبت فرمان محبوب
نهاد اندر دهان و خورد حوّا
مر او را گشت مر لرزی هویدا
چو حوّا گندم ازحیرت بخائید
ز سر تا پای چون بیدی بلرزید
بحای حلّه از هر دو جدا شد
نمود هر دومنثور و هبا شد
بپرّید از برهر دو چو دو طیر
همی کردند ایشان هر دو آن سیر
در آن اسرار چون حیران بماندند
عجائب خوار و سرگردان بماندند
چنان حیران شدند ایشان و خاموش
ز حیرانی عجب گشتند مدهوش
برهنه هر دو تن شیدا بمانده
میان حوریان رسوا بمانده
ز رسوائی و شرم اهل جنّت
فتاده هر دو در اندوه و محنت
ز رسوائی که آنجا یافت آدم
بتر از مرگ او را بُد دمادم
تمامت اهل حوران و قصوران
فرومانده عجب در حال ایشان
عجب در حال ایشان مانده بودند
نه چون ابلیسایشان رانده بودند
از آن ابلیس بُد شادان و خندان
که بر آدم شده جنت چو زندان
بشادی هر زمان خوش خوش بخندید
چو آدم سرّ خود آن دم چنان دید
سر افکنده به پیش از شرمساری
ز دیده همچو باران بهاری
بزاری زار و گریان گشت آدم
جگر از سوز بریان گشت آدم
ستاده قائم و دستش پس و پیش
ز بهر ستر خود او مانده دلریش
نمیدانست تا او را چه آید
که کامش جملگی از پیش بستد
نمیدانست چه چاره کند او
شکسته مر سبو اندرلب جو
چه چاره چون بشد از دست تدبیر
بباید کرد در هر کار تأخیر
چوکاری میکنی اینجا یقین تو
سزد کاینجای باشی پیش بین تو
همیشه پیش بین کار خود باش
که تا گردد ترا اسرار آن فاش
نکردی پیش بینی دل در آن کار
فرومانی تو اندر رنج و تیمار
نکردی پیش بینی جان بدادی
بهر زه در بلای دل فتادی
نکردی پیش بینی همچو او تو
زدی بر سنگ و بشکستی سبو تو
نکردی پیش بینی و بماندی
خود از درگاه حق هرزه براندی
نکردی پیش بینی و شدی خوار
بسرگردان شدی مانند پرگار
نکردی پیش بینی همچو مردان
بلای عشق را بیحد و مرز دان
نکردی پیش بینی در بلا تو
شدی مانند آدم مبتلا تو
نکردی پیش بینی بر سر چاه
بچاه انداختی خود را بناگاه
نکردی پیش بینی اوّل کار
که تا آخر شدی در غم گرفتار
نکردی پیش بینی از پس راز
بماندی همچو مرغان در تک و تاز
نکردی پیش بینی در نظر تو
از آن ماندی چنین زیر و زبر تو
نکردی پیش بینی همچو حوّا
فتادی همچنین مجروح و رسوا
نکردی پیش بینی چند گویم
که تا مردرد جانان چاره جویم
دریغا نیست سودی جز زیانت
که شد فاش اندر اینجا داستانت
بدست خود زدی بر پای تیشه
درخت شوق برکندی ز ریشه
بدست خود زدی خود بر سر خود
که خود بودی در اینجا رهبر خود
بدست خود تبه کردی تو سودت
چه چاره چونکه دزدی فاش بودت
بدست خود بچاه انداختی خود
وجود خویشتن درباختی خود
بدست خود تو گندم خوردهٔ خود
در اینجا خویش رسواکردهٔ خود
تو رسوای جهانی ای دل آزار
فرومانده عجائب سخت افگار
تو رسوای جهانی در نظاره
چو آدم می نداری هیچ چاره
تو رسوائی و اندر خون فتادی
ز عزّ پردهات بیرون فتادی
تو رسوائی و اکنون چارهٔ نیست
بجز حق مر ترا خود چارهٔ نیست
توئی رسوا و شیدا خون شده دل
که بگشاید ترا این راز مشکل
بتن عریان و بی ستری وغمخوار
فرومانده عجائب سخت افگار
در این دنیای غدّاری فتاده
بدست خود تو سر بر باد داده
در این دنیای غدّاری چو مردار
فتاده در نهاد خود گرفتار
چو خود کردی کرا تاوان کنی تو
که تا مر درد خود درمان کنی تو
چودر دردی فتادی نیست درمان
مدان این درد خود ای دوست آسان
چو در دردی چنین تو مبتلائی
چو آدم این زمان عین بلائی
چو آدم آنچنان بد ایستاده
تن اندر حکم ایزد باز داده
تن اندر حکم و جان اندر کف دست
ستاده در بلای نیستی هست