141
در صفت معراج حضرت محمّد علیه الصّلوة و التسلیم فرماید
شبی آمد برش جبریل از دور
سراسر کرده عالم را پر از نور
بُراق از لامکان آورده با خود
پر از نور و لگامش بود در یَد
ز حضرت سوی سیّد شد که برخیزد
دمی زین رخش زیبا پیکر آویز
گذر کن مهترا از هر دو عالم
که تا بینی عیان سرّ دمادم
بدارالملک روحانی سفر کن
ز شش جهات و هفت اخگر گذر کن
در آنجائی که آنجا مرسلیناند
که درجنّت ستاده حور عیناند
فتاده غلغلی امشب در افلاک
تمامت اختران افتاده در خاک
همه بهر تو امشب در خروشند
ز جان و دل تمامت حلقه گوشند
تمامت آسمان را درگشادند
ز بهرت دیدهها بر ره نهادند
همه جویای دیدارِ تو گشته
بجان ودل خریدارِ تو گشته
ترا از جان و دلها دوستدارند
ستاده با طبقهای نثارند
قدم در نِه به بام عرش اعظم
که پیشت ارزنی باشد دو عالم
دو عالم در تو امشب کم نبودست
که حق امشب وصالت را نمودست
تمامت انبیا استاده در راه
که دریابند دیدار تو ای شاه
خدایت همچو ایشان دوستدار است
ترا امشب حقیقت وصل یار است
براقش پیش برد و برنشست او
طناب شش جهت را برگسست او
ز حق بگذشت وز جان هم گذر کرد
ز یکی در یکی، یکی نظر کرد
یکی میدید و میشد تا بر دوست
جدامغزی که بُد میکرد از پوست
گذشت از اوّل و در دو نماند او
سوم بگذاشت از چارم براند او
ز پنجم برگذشت و از ششم هم
ز هفتم نیز و آنجا دید آدم
ستاده انبیای کاردیده
گشاده از برای یار دیده
تمامت مصطفی آن شب بدیدند
ز شادی در بر سیّد دویدند
سلامش جملگی کردند از جان
شده در روی احمد جمله شادان
درآمد آدم و کردش سلامی
ز عین معرفت دادش پیامی
که ای فرزند پاک و نور دیده
تو امشب در حقیقت کل بدیده
شب امشب مرا از یاد مگذار
که بهر تو کشیدم رنج و تیمار
بخواه از حق تعالی امّتِ خویش
بنهشان مرهمی اندر دل ریش
درآمد نوح و گفتا ای ستوده
نمود تو مرا کلّی نموده
مرا نیز امشبی میدار در یاد
که جان من فدای روی تو باد
تمامت انبیا گفتند هر یَک
نمود خویش با او جمله بیشک
بداد آنجا بجمله دلخوشی را
بِراند از سدره و بر شد ببالا
بقدر آنجا که مهتر را محل بود
زُحَل آنجا بِنسبَت در وحل بود
چنان راند و بشد از سدره تا نور
که جبریل امین افتاد از دور
در آن منزل که بودِ بودِ بود او
امین را همچو گنجشکی نمود او
نمیگنجید آنجا لیس فی الدّار
اگر تو واصلی این سرنگهدار
نمیگنجید آنجا میم احمد
اَحَد شد در زمان بیخود محمّد
چو از خلوت به درگه او فرو رفت
درآمد نور ربّانی و او رفت
در آن وحدت زبانش رفت از کار
محمّد شد ز دید خویش بیزار
محمّد محو شد تا ماند اللّه
کجامانَد کسی آنجای آگاه
محمد دید خود را لا نموده
نمود دیده در الّا فزوده
یکی را دید آنجا سرّ بیچون
چو بیچون بود چون گویم که بد چون
ز بیچونی ز خود خود رهنمون یافت
نظر کرد وخدا را در درون یافت
همه حق دید خود در وی نهان دید
جمال دوست هم در خود عیان دید
عیان بُد در درونش عین دیدار
نداند این مگر جز مرد دیندار
جمال دوست پیدا دید و پنهان
محمّد بد حقیقت جان جانان
یکی را دید در خود آشکاره
ز خود در خود همی کردش نظاره
یکی را دید جمله خویشتن را
فکنده مر حجاب جان و تن را
حجاب از پیش رخ برداشته او
ز دید خود نظر نگذاشته او
همه او بود غیری را ندیدش
از آن حالت زمانی آرمیدش
چو نور ذات دیگر بار پیوست
نمود مصطفی در یار پیوست
عتابی کرد جانان در سلامش
نموداری نمود اندر کلامش
چو زان حالت دمی با خویشش آورد
سلامی و علیکی پیشش آورد
بپرسید و بخود بنمود رازش
که میداند که تا چون بود سازش
سه باره سی هزارش گفت اسرار
که بشنو در حقیقت سر نگدار
زهی خلوت که موسی در نگنجید
فلک در نزد او ذره نسنجید
زهی تو دیده اسرار کماهی
تو بشنفته همه راز الهی
ترا گفت او هر آنچه گفتنی بود
حقیقت گوش معنی تو بشنود
تو بشنودی حقیقت گفت دلدار
توئی خورشید و ماه و ذرّه کردار
حقیقت حق بدید او بر سر و چشم
اگرچه ناسزا گیرد از این خشم
معاینه خدا دیدست در خود
که پیدا کرد این جا نیک از بد
حقیقت او خدا را در خدا یافت
نه همچون ما همه چیزی جدا یافت
جدانزدیک او هرگز نباشد
که دید انبیا عاجز نباشد
چو خاصه مهتری او بود رهبر
طفیل نور او آمد سراسر
اگر دیده همی دیدار او یافت
شب معراج کل دیدار او یافت
نه بیند همچو او دیگر کسی یار
که پنهانست اسرارش ز انکار
کسی کانکار او کردست بیشک
بهست ازوی بصد باره دُمِ سگ
حقیقت سگ شرف دارد بر آنکس
بنزد اهل معنی هست ناکس
بدان گفتم که تا منکر شود کور
بماند تا ابد از جهل رنجور
اگرچه منکرانش پیش دیدند
همه از خویشتن دلریش دیدند
در آن دم گفت کای دانای اسرار
نمیبینم ترا من خود بدیدار
توئی جمله چه گویم اندر این کار
حقیقت نقطهٔ و عین پرگار
چنین گفت ای محمد این مگو باز
ترا دادیم این ترتیب و اعزاز
ترا بنمودهام این راز تحقیق
ترا بخشیدهایم این عین توفیق
ترا دادیم اسرار عیانی
تو از جمله حقیقت کاردانی
ترا دادیم و دیگر کس ندادیم
همه از بهر دیدارت نهادیم
طفیل تو همه کردیم پیدا
ز نور تست در تو جمله اشیا
حقیقت ما و تو هر دو یکیایم
بنزد مؤمنان ما بیشکیایم
ز نور شرع برگو آنچه دیدی
که دید ما ز دید خویش دیدی
من و تو دیگریم و هرچه کردم
من اندر ذات توآگاه و فردم
ز نور شرع برگو آنچه گوئی
بجز حکم و رضای ما نجوئی
ز نور شرع تو شرح و بیان کن
کنون کل روی با خلق جهان کن
ببخشم امّتت را من سراسر
که خواهی بود در رهشان تو رهبر
در آن شب چون همه در سیر خود یافت
ز دید احمدی دید خدا یافت
چو فارغ بود از کل نیک دید او
در آن معراج شد کلّی اَحَد او
یکی بود و یکی دانست ذاتش
وگر ره بازگشت اندر صفاتش
ز عین لامکان دید او نمودار
سجودی کرد در خور شاه هشیار
ز عین لامکان چون باز گردید
از آنجا صاحب اعزاز گردید
دگر ره گرم رو در قربت شاه
همی آید ز سرّ جمله آگاه
ز قربت همچنان با خود نه بی خَود
بچشم پاک او نیکی شده بَد
ز عزت همچنان بیهوش و باهوش
ز شوق باز هم گویا و خاموش
ز وحدت همچنان اندر یکی بود
همه حق در بر او بیشکی بود
گمان رفته یقین گشته پدیدار
چو برق گرم رو در عین دیدار
ز پرده پرده آمد در درون او
یکی گشته درون را با برون او
ز پرده راز بگشاده تمامت
بدانسته عیان سرّ قیامت
ز پرده پرده کلّی بر دریده
بجز معشوق خود غیری ندیده
همه یکسان او عین بشر بود
حقیقت رهنمای خیر و شر بود
درآمد آنچنان بر جای اشتاب
که بودش گرم بیشک جامه خواب
بداند پاک دین کین سرّ درستست
کسی راکاندر آن شکّست مست است
ز حالت هر دمی بودی وصالش
کسی دیگر کجا داند کمالش
نگه میداشت با خود سرّ اسرار
زبان در بند کرده دل به گفتار
نگه میداشت با خود راز در دید
که جز دیدش در آن محرم نمیدید
چو روز دیگر آن سلطان دوجان
بمسجد رفت پیش جمع یاران
وصال یار دیده او بغایت
ز حق دریافته عین هدایت
نماز صبح کرده از یقین را
دعا کرد او عبادالصالحین را
بگفت او راز چندی آشکاره
همه یاران بروی او نظاره
چنین گفت آن رسول برگزیده
که ای یارانِ رازِ ما شنیده
شب دوشین بَرِ دادار بودم
پیام او بگوش جان شنودم
همه اسرار خود با من عیان کرد
ز دید خود مرا شرح و بیان کرد
سه باره سی هزاران راز از آغاز
تمامت گفت با من دوش سرباز
هر آنچه گفتنی باشد بگویم
رضای دوست اینجا باز جویم
عیان دیدیم جمله دوش تحقیق
مرا بخشید آن دیدار توفیق
یکی دیدم زمین و آسمان را
گذشتم از مکین و از مکان را
حجاب نور و ظلمت را بریدم
جمال دوست من بیشک بدیدم
خدا دیدم بچشم سر یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
ابوبکر نقی گفتا که صَدَّق
درستست این بیانِ دوست الحق
عمر گفتا که دیدی هست این راست
همه از بهر یک موی تو آراست
پس آنگه گفت عثمان صاحب راز
ترا باشد مسلّم جنّت و ناز
علی گفتا توئی اسرار جمله
ترامیدانم آن انوار جمله
چو یاران این چنین بودند جمله
عیانِ عین یقین بودند جمله
برغم آن مفسّر کو اثیم است
چراغش را ز باد تند بیم است
نیابد رافضی اسرار معنی
نمیگنجد بجنّت دار دعوی
نمودار خدا او هم نداند
که بیشک رافضی حیران بماند
نداند هیچکس اسرار یزدان
کجا داند حقیقت دیو قرآن
نداند عقل این معنی که یاد است
که راز او همه با اعتقاد است
نکو میدار بیشک اعتقادت
یقین میدار دائم در نهادت
یقین دریاب و برگرد ازگمان تو
که تا بینی جمال حق عیان تو
اگر داری یقین در خانهٔ دل
مشو چندین ز حس بیگانهٔ دل
یقین را پیش کن تا حق بیابی
دمادم سوی حق از جان شتابی
یقین بگذار از دست ای برادر
گمان را دان حقیقت عین آذر
گمان را دور گردان از برِ خویش
یقین را دان حقیقت رهبر خویش
یقین جوی و یقین ازدست مگذار
یقین بنمایدت ناگاه دیدار
یقین را کن طلب تا چند گوئی
که سرگردان صورت همچو کوهی
اگر تو مرد راه و پیش بینی
یقین را از گمان تو پیش بینی
همه اسرارِ جان عین الیقین است
یقین هم رهنما و پیش بین است
یقین گفتست بیشک جمله اسرار
ز عین جان یقینت را نگهدار
اگر تو در طلب هستی یقین شو
در این ظلمت یقین کل راه بین شو
ز سیّد بازجو اسرار معنی
مباش این جایگه در عین دعوی
یقین را پیشوا کن همچو سیّد
که تا کار تو باشد جمله جیّد
ترا او پیشوا و راه بین است
درون جانت او عین الیقین است
درون جانت او حق رهنمایست
که هم او عقل تست و جانفزایست
اگر از وی یقین خود بیابی
مجو چیزی به جز عین خرابی
از او کن مشکلات خویشتن حل
که او بگشایدت مر راز مشکل
درون جان برون دل گرفتست
چرا صورت ترا در گل گرفتست
بصورت ماندهٔ اندر وحل تو
کجا یابی عیانِ خویش حل تو
تو این دم در وحل مرجای داری
عجایب مسکن و ماوای داری
چرا مغرور جای دیو گشتی
از آنت غرقه شد در بحر شتی
چو اینجا نیست جز او رهنمایت
هم او را دان که باشد درگشایت
ترا معراج جان حاصل نبودست
از آن جان و دلت واصل نبودست