شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت
عطار
عطار( دفتر اول )
142

حکایت

شبی آن پیر زاری کرد بسیار
که یارب این حجاب از پیش بردار
حجاب از پیش چشم پیر برخواست
ندیدش جز فنا بشنو سخن راست
نبُد چیزی ز چندینی عجائب
عجائب ماند آن پیر از غرائب
نبُد چرخ فلک اینجا پدیدار
بجز دیدار یار و لیس فی الدّار
نبُد خورشید و ماه ونیز انجم
همه اندر فنای محض بُد گم
نه آتش دید و باد و آب وز خاک
بجز عین فنا آن مؤمن پاک
نه لوح ونی قلم نی عرش و کرسی
نه کرّوبی و نه اشیا نه قدسی
نبُد چیزی به جز ذات جهاندار
فنا اندر فنا را دید دیدار
نبُد چیزی به جز ذات الهی
شده جمله فنا ا زماه و ماهی
میان بُد عین جان و جمله جانان
همه پیدا شده در دوست پنهان
بجز جانان نبد چیزی حقیقت
فنا گشته عیان عین طبیعت
حقیقت پیراز خود رفت بیرون
که بیرون بود او از هفت گردون
نه عقلش مانده بُد نی دید صورت
شده محو عیان عین کدورت
یکی بُد جملگی اندر یکی گم
همه اشیا ز ذاتش بیشکی گم
نه بر ره بود نی ماه جهانتاب
حقیقت گم شده او اندر آن تاب
چنان حیران بماند و گشت مدهوش
که نی جان دید او نی چشم ونی گوش
همه حیران شده دل نیز گم بود
بجز عین فنا و ذات معبود
نبد چیز دگر نی دست ونی پای
همه ذرّات بد نه جای و ماوای
خدا بود و خدا باشد، خدابین
خدا را در دو عالم رهنما بین
همه در پرده گم دید و یقین دوست
حقیقت مغز گشته در عیان پوست
جنون محض شد در پیر پیدا
بمانده واله و حیران و شیدا
زبانش در دهان خاموش او دید
وجود خویشتن مدهوش او دید
ز حیرت پای از سر میندانست
دلم گم گشت و دیگر میندانست
ز حیرت در یکی حق را عیان دید
وجود خویش بی نقش و نشان دید
ز حیرت بود حق در بود پیوست
طمع جز حق ز دید خویش بگسست
ز حیرت در فنا دیدار میدید
عیان خویشتن در یار میدید
چنان بُد بازگشت پیر در خویش
که در عین عیان نی بس بُد و بیش
جهت رفته طبائع گمشده باز
صفاتش دیده در انجام وآغاز
ز بی عقلی عیان عشق بنمود
دگرباره ز رجعت پیر بربود
نمیگنجید عقل و عشق با هم
ولیکن پیر بد در عشق محکم
چو عشق آمد کجا عاقل بماند
که عاشق عقل کل را مینشاند
برآمد لشگر عشق از کمینگاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
چو عشق آمدخرد را میل درکش
بداغ عشق رخ را نیل درکش
خرد آبست و عشق آتش بصورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد دیباچهٔ دیوان رازست
ولیکن عشق شه بیت نیاز است
خرد زاهد نمای هر حوالیست
ولیکن عشق سنگی لاابالیست
خرد را خرقه ازتکلیف پوشند
ولیکن عشق را تشریف پوشند
خرد را محو کن تا عشق یابی
ولیکن عشق را باشد حجابی
خرد راه سخن آموز خواهد
ولیکن عشق جان افروز خواهد
خرد جز ظاهر دوجهان نبیند
ولیکن عشق جز جانان نبیند
خرد سیمرغ قاف لامکانست
ولیکن عشق شه بیت معان است
خرد بنمود اینجاگاه صورت
ولیکن عشق جان آمد ضرورت
به دید اندر فنا شو محو دائم
که عشق آمد در آن دیدار قائم
ز دل تا عشق یک مویست دریاب
وجود خود برافکن زود بشتاب
سراسر صورت اوراق بستر
ز جان بشنو تو این معنای چون دُر
حجاب صورت آفاق بردار
فنا شو تا بیابی زود دلدار
اگر عشقت در اینجا گشت پیدا
شوی در ذات یکتائی هویدا
چو پیر سالک آن دم در فنا شد
دمی بیخویش در عین لقا شد
در آن عین فنا بگشاد دیده
کسی باید که باشد راز دیده
زبان بگشاد در توحید اسرار
ز عشق دل بگفت ای پاک غفّار