102
پرسیدن عبدالسلام از حقیقت منصور
بدو گفتم که ای پیر سرافراز
نمودی هم از این گوئی سرباز
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا