شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در اسرار گفتن منصور بر سر دار
عطار
عطار( هیلاج نامه )
159

در اسرار گفتن منصور بر سر دار

چو منصورم حقیقت عین نورم
در اینجا جملگی من نار و نورم
چو منصورم حقیقت عین روحم
در اینجا جملگی فتح و فتوحم
منم منصور اینجا جان جمله
ز چرخ عرش من تابان جمله
منم منصور کاینجا جان دمیدم
درون جملگی من پروریدم
بمیرانم همه از عشق و از راز
وگر زنده کنم من جمله را باز
نداند کس که بیچون و چگونم
همه اینجا بذاتم رهنمونم
حقیقت لامکان اندر صفاتم
خدایم در حقیقت کل ذاتم
صفات ذاتم آمد قل هوالله
حقیقت بایزیدا کو سوی الله
ز سبحانی حقیقت دم ز دستی
بترس ازخوف این دم دم ز دستی
مترس ار مرد راه عاشقانی
همین دم زن ز اسرار و معانی
یقین منصور دان بیشک خداوند
که با ذاتست اینجا گاه پیوند
کسی دیگر تو این اسرار منمای
همین دم میون ازوصلم بیاسای
خدایم این زمان درعین صورت
شده ازمن همه عین کدورت
همه اینجا حقیقت هست الله
منم پیدا کدام از راز آگاه
چنین دان بایزید امروز اینجا
منم با جان جان پیروز اینجا
کنون وقت گذشتن آمد اینجا
که گردانی فنا ما را تو شیخا
فنای خویش میبینم بقایم
بقایم هست کل عین لقایم
منم منصور و جانم گشت جانان
نموده ازحقیقت راه با جانان
منم منصور کل از خویش بیزار
نخواهم هیچ چیزی جز رخ یار
منم منصور با جانان سخنگوی
همه با من شده در کل سخنگوی
یقین ای شیخ جمله ذات بینم
بذات او همه ذرات بینم
فنا خواهد شدن صورت درین راه
که خود جانست بیشک خود یقین شاه
کنون ای شیخ وین اسرار خواندم
ترا درهای معنی برفشاندم
خلایق جمله حیرانند و گویان
همه وصل منند اینجای جویان
چو وصلم هر کسی کاینجا نخواهد
حقیقت زود در نزد من آمد
همه ای دوستان اکنون درآیید
نمود خویشتن بر ما نمائید
درآئید آنگه از جانی خبردار
حقیقت دید دیدار است هم یار
کجا پیدا که دم اینجا زدستید
جمال ما پیاپی هان ز دستید